دهکده اطلاعات
 
 
چهار شنبه 18 دی 1392برچسب:, :: 21:48 ::  نويسنده : محمد رضا همتی

 

«زندگی نامه حضرت خاتم الانبیا محمد مصطفی(ص)»


مكه

تاريخ مكه از زمان حضرت ابراهيم عليه السّلام شروع مى‏شود، وى فرزند خود اسماعيل را با مادرش هاجر براى اقامت به سرزمين مكه فرستاد، فرزند وى در آنجا با قبايلى كه در آن نزديكيها زندگى مى‏كردند وصلت كرد. حضرت ابراهيم(ع)به دستور خداوند خانه كعبه را بنا كرد، و از اين پس آبادى شهر مكه شروع شد.

فرهنگ عرب هنگام ظهور اسلام

اعراب زمان جاهليت و بالاخص اولاد عدنان طبعا سخى و مهمان نواز بودند، كمتر به امانت خيانت مى‏كردند، پيمان شكنى را گناه غير قابل بخششى مى‏دانستند، در راه عقيده فداكار بودند و از صراحت لهجه كاملا بر خوردار بودند. حافظه‏هاى فوق‏العاده قوى براى حفظ اشعار و خطب در ميان آنان پيدا مى‏شد، و در فن شعر و سخنرانى سرآمد روزگار بودند، شجاعت و جرأت آنان ضرب المثل بود، در اسب دوانى و تير اندازى بسيار مهارت داشتند و فرار و پشت كردن به دشمن را زشت و ناپسنديده مى‏شمردند.

شايد غير از اينها بتوان براى آنها ملكات فاضله ديگرى شمرد.ولى در برابر اينها يك سلسله اخلاق فاسد و ملكات رذيله كه كم كم براى آنها به صورت اخلاق دائمى در آمده بود، جلوه هر كمالى را از بين برده بود و اگر روزنه‏اى از غيب باز نمى‏شد به طور مسلم طومار حيات انسانى آنها در هم پيچيده شده، و در پرتگاه مخوف نيستى سرنگون مى‏گرديدند. از يك طرف نبودن رهبرى و فرهنگ صحيح، و از طرف ديگر انتشار فساد و شيوع خرافات، زندگانى اعراب را بصورت يك زندگانى حيوانى در آورده بود به طورى كه صفحات تاريخ براى ما از جنگهاى پنجاه ساله و صد ساله آنها داستانهايى نقل مى‏كند، آن هم بر سر موضوعات كوچك و بى اهميت.

امير مؤمنان در يكى از خطبه‏هاى خود، اوضاع عرب پيش از اسلام را چنين بيان مى‏كند: «خداوند محمد(ص)را بيم دهنده جهانيان، و امين بر كتاب خود مبعوث نمود.و شما گروه عرب بر بدترين آيين بوده در بدترين جاها به سر مى‏برديد. در ميان سنگلاخها و مارهاى كر(كه از هيچ صدايى نمى‏رميدند)اقامت داشتيد آب‏هاى لجن را مى‏آشاميديد و غذاهاى خشن(مانند آرد هسته خرما و سوسمار)مى‏خورديد و خون يكديگر را مى‏ريختيد، و از خويشاوندان دورى مى‏كرديد. بتها در ميان شما سر پا بود و از گناهان اجتناب نمى‏نموديد.»(نهج البلاغه خطبه 26)

موقعيت اجتماعى زن نزد اعراب‏

زن در ميان آنان مانند كالايى خريد و فروش مى‏شد، و از هر گونه حقوق اجتماعى و فردى حتى حق ارث، محروم بود. روشنفكران عرب زن را در عداد حيوانات قرار داده و براى همين جهت در شمار لوازم و اثاث زندگى مى‏شمردند. در سايه اين عقيده اين مثل: «إنما أمهات الناس أوعية»«مادران حكم ظروف را دارند كه فقط براى جاى نطفه آفريده شده‏اند»!در ميان آنان رواج كامل داشت .غالبا از بيم قحطى، و احيانا از ترس آلودگى، دختران خود را روز اول تولد، سر مى‏بريدند، يا از بالاى كوه بلند به دره عميقى پرتاب و يا زنده به گور مى‏كردند و گاهى در ميان آب غرق مى‏نمودند.

قرآن، كتاب بزرگ آسمانى ما كه در نظر خاور شناسان غير مسلمان لا اقل به عنوان يك كتاب تاريخى و علمى دست نخورده شناخته مى‏شود در اين باره سرگذشت عجيبى را نقل مى‏كند و مى‏گويد: «هنگامى كه خبر تولد دختر به يكى از آنها داده مى‏شد، رنگ وى سياه مى‏گرديد و در ظاهر خشم خود را فرو مى‏برد و بر اثر اين خبر بد، از قوم خود متوارى مى‏گرديد، و نمى‏دانست آيا مولود مزبور را با خوارى نگاه دارد يا در خاك پنهان سازد، راستى چه حكم و قضاوت زشتى دارند!»

اجداد پيامبر(ص)

پدر و اجداد پيامبر اسلام به ترتيب عبارتند از: عبد اللّه، عبد المطلب هاشم، عبد مناف، قصى، كلاب، مرة، كعب، لوى، غالب، فهر، مالك، نضر، كنانه، خزيمه، مدركة، الياس، مضر، نزار، معد، عدنان.بطور مسلم نسب آن حضرت تا معد بن عدنان به همين قرار است ولى از عدنان به بالا، تا حضرت اسماعيل از نظر تعداد واسطه و نام آنها مورد اختلاف است و طبق روايتى كه ابن عباس از پيامبر اسلام نقل كرده آن حضرت هنگامى كه نام نياكان خود را بيان مى‏نمود از عدنان تجاوز نمى‏كرد، و دستور مى‏داد ديگران هم از شمردن باقى نسب تا اسماعيل خوددارى كنند، و نيز مى‏فرمود كه آنچه در ميان اعراب در اين قسمت معروف است درست نيست.

عبدالمطلب

از حكايات و كلمات كوتاه و حكمت آميز عبد المطلب چنين استفاده مى‏شود كه وى در آن محيط تاريك در شمار مردان موحد و معتقد به معاد بوده است و همواره مى‏گفت: «مرد ستمگر در همين سرا بسزاى خود مى‏رسد، و اگر اتفاقا عمر او سپرى شود و پاداش عمل خود را نبيند، در روز باز پسين بسزاى كردار خود خواهد رسيد».عبد المطلب موقع حفر زمزم احساس كرد كه بر اثر نداشتن فرزند بيشتر، در ميان قريش ضعيف و ناتوان است، از اين جهت تصميم گرفت و نذر كرد كه هر موقع شماره فرزندان او به ده رسيد يكى را در پيشگاه كعبه قربانى كند و كسى را از اين پيمان مطلع نساخت، چيزى نگذشت كه شماره فرزندان او به ده رسيد و موقع آن شد كه پيمان خود را به مورد اجرا گذارد.

تصور قضيه براى«عبد المطلب»بسيار سخت بود.ولى در عين حال از آن ترس داشت كه در رديف پيمان شكنان قرار گيرد، از اين لحاظ تصميم گرفت كه موضوع را با فرزندان خود در ميان بگذارد و پس از جلب رضايت آنان، يكى را بوسيله قرعه انتخاب كند.عبد المطلب با موافقت فرزندان خود روبرو گرديد و قرعه بنام«عبد اللّه»(پدر پيغمبر اكرم)اصابت كرد.«عبد المطلب»بلا فاصله دست عبد اللّه را گرفته بسوى قربانگاه برد، گروه قريش از زن و مرد از جريان نذر و قرعه‏كشى اطلاع يافتند، سيل اشك از رخسار جوانان سرازير بود.سران قريش مى‏گفتند: اگر بتوان او را به مال فدا داد، ما حاضريم ثروت خود را در اختيار وى بگذاريم عبد المطلب در برابر امواج خروشان احساسات عمومى متحير بود چه كند، و با خود مى‏انديشيد كه مبادا از اطاعت خدا دست بردارد و پيمان خود را بشكند، ولى با اين همه دنبال چاره نيز مى‏گشت، يكى از آن ميان گفت: اين مشكل را پيش يكى از دانايان عرب ببريد شايد وى براى اين كار راه حلى بيانديشد عبد المطلب و سران قوم موافقت كردند و بسوى يثرب كه اقامتگاه مردى دانا بود روانه شدند، وى براى پاسخ يك روز مهلت خواست، روز دوم كه همگى به حضور او بار يافتند، كاهن چنين گفت: خونبهاى يك انسان، نزد شما چقدر است؟گفتند ده شتر: گفت: شما بايد ميان ده شتر و آن كسى كه او را براى قربانى كردن انتخاب كرده‏ايد، قرعه بزنيد و اگر قرعه به نام آن شخص در آمد شماره شتران را به دو برابر افزايش دهيد، باز ميان آنها قرعه بكشيد و اگر باز هم قرعه به نام وى اصابت كرد، شماره شتران را به سه برابر برسانيد و باز قرعه بزنيد و بهمين ترتيب تا هنگامى كه قرعه به نام شتران اصابت كند.پيشنهاد«كاهن»موج احساسات مردم را فرو نشاند، زيرا قربانى كردن صدها شتر براى آنان آسان‏تر بود كه جوانى مانند عبد اللّه را در خاك و خون غلطان ببينند، پس از بازگشت به مكه يك روز در مجمع عمومى مراسم قرعه‏كشى آغاز گرديد و در دهمين بار كه شماره شتران بصد رسيده بود، قرعه به نام آنها در آمد، نجات و رهايى عبد اللّه شور عجيبى بر پا كرد، ولى عبد المطلب گفت: بايد قرعه را تجديد كنم تا يقينا بدانم كه خداى من به اين كار راضى است سه بار قرعه را تكرار كرد، و در هر سه بار قرعه به نام صد شتر در آمد. به اين ترتيب اطمينان پيدا كرد كه خدا راضى است.دستور داد كه صد شتر از شتران شخصى او را در همان روز در پيشگاه كعبه ذبح كنند، و هيچ انسانى و حيوانى را از خوردن آن جلوگيرى ننمايند.

از اين جهت عبد المطلب هنگام مراجعت از قربانگاه، در حالى كه دست فرزند خود را در دست داشت يكسر به سوى خانه«وهب، بن عبد مناف بن زهره»رفته، و دختر او«آمنه»را كه به پاكى و عفت معروف بود، به عقد «عبداللّه» در آورد، و نيز در همان مجلس«دلالة»دختر عموى«آمنه»را خود تزويج كرد و«حمزه»عمو و هم سال پيامبر، از او متولد گشت.

ميلاد پيغامبر

ابرهاى تيره و تار جاهليت سراسر شبه جزيره عربستان را فرا گرفته بود؛ كردارهاى زشت و ناروا، كارزارهاى خونين، گسترش يغماگرى و فرزندكشى؛ هر گونه فضايل اخلاقى را از ميان برده، و جامعه عرب را در سراشيبى عجيبى قرار داده بود، فاصله مرگ و زندگى آنان، بيش از حد، كوتاه شده بود.در اين هنگام ستاره صبح سعادت دميد، و آن محيط تاريك، با ميلاد مسعود رسول اكرم(ص)روشن شد، و از اين راه مقدمات تمدن و پيشروى و سعادت يك ملت عقب افتاده، پى ريزى گرديد، طولى نكشيد كه شعاع اين نور سراسر جهان را روشن ساخت، و اساس علم و دانش و تمدن در تمام نقاط جهان پايه‏گذارى گرديد.

هنگام ولادت آن حضرت ايوان كسرى شكافت و چند كنگره آن فرو ريخت و آتش آتشكده فارس خاموش شد، درياچه ساوه خشك گرديد، بتهاى بتخانه مكه سر نگون شد و نورى از وجود آن حضرت به سوى آسمان بلند شد كه شعاع آن فرسنگها راه را روشن كرد.انوشيروان و مؤبدان خواب وحشتناكى ديدند.

روز ولادت پيامبر

عموم سيره نويسان اتفاق دارند كه تولد آن حضرت در عام الفيل، و در سال 570 ميلادى بوده است، زيرا آن حضرت بطور قطع در سال 632 ميلادى درگذشته است، و سن مبارك او 62 تا 63 بوده است بنا بر اين ولادت آنحضرت در حدود 570 ميلادى خواهد بود.اكثريت قريب باتفاق محدثان و مورخان بر اين قول اتفاق دارند كه تولد آن حضرت در ماه«ربيع الاول»بوده، ولى در روز تولد او اختلاف دارند، معروف ميان محدثان شيعه اينست كه آنحضرت در هفدهم ماه ربيع الاول روز جمعه، پس از طلوع فجر چشم بدنيا گشود، و مشهور ميان اهل تسنن اينست كه ولادت آنحضرت، در روز دوشنبه دوازدهم همان ماه اتفاق افتاده است.عبدالله پدر پيامبر پيش از تولد او در سفرى به يثرب بيمار شده و دنيا را وداع گفته بود.

بزرگان عرب را رسم بر اين بود كه كودكان خود را به دايگان سپرند تا ضمن پرورش در هوايى سالم، زبان عربى اصيل را فراگيرند.«حليمه» دايه مهربان محمد پنج سال از وى محافظت كرد، و در تربيت و پرورش او كوشيد.بعدا او را به مكه آورد، و مدتى نيز آغوش گرم مادر را ديد، و تحت سرپرستى جد بزرگوار خود قرار گرفت.يگانه مايه تسلى بازماندگان«عبد اللّه»همان فرزندى بود كه از او به يادگار مانده بود.

سفر به«يثرب»

از روزى كه نوعروس عبد المطلب (آمنه) شوهر جوان و ارجمند خود را از دست داده بود همواره مترصد فرصت بود كه به«يثرب»برود و آرامگاه شوهر خود را از نزديك زيارت كند، و در ضمن، ديدارى از خويشان خود در يثرب، بعمل آورد.با خود فكر كرد كه فرصت مناسبى به دست آمده است، و فرزند گرامى او رشد و نمو كامل نموده و مى‏تواند در اين راه شريك غم او گردد.آنان با«ام ايمن»بار سفر بستند و راه يثرب را پيش گرفتند و يكماه تمام در آنجا ماندند. اين سفر براى محمد بسيار سخت و با تألمات روحى توأم بود، زيرا براى نخستين بار ديدگان او به خانه‏اى افتاد كه پدرش در آنجا جان داده و به خاك سپرده شده بود و طبعا مادر او تا آنروز چيزهايى از پدر وى براى او نقل كرده بود.

هنوز موجى از غم و اندوه در روح او حكمفرما بود كه ناگهان حادثه جانگداز ديگرى پيش آمد، و امواجى از حزن و اندوه به وجود آورد زيرا موقع مراجعت به مكه، مادر عزيز خود را در ميان راه در محلى بنام«ابواء»از دست داد. اين حادثه«محمد»(ص)را بيش از پيش، در ميان خويشاوندان عزيز و گرامى گردانيد، و يگانه گلى كه از اين گلستان باقى مانده بود، فزون از حد مورد علاقه عبدالمطلب قرار گرفت از اين جهت او را از تمام فرزندان خود بيشتر دوست مى‏داشت و بر همه مقدم مى‏شمرد.

هنوز امواجى از اندوه، در دل رسول خدا حكومت مى‏كرد، كه براى بار سوم، با مصيبت بزرگترى مواجه گرديد.هنوز هشت بهار از عمر او بيشتر نگذشته بود كه سرپرست و جد بزرگوار خود را از دست داد. مرگ«عبد المطلب»چنان روح وى را فشرد كه در روز مرگ او، تا لب قبر اشك ريخت، و هيچگاه او را فراموش نمى‏كرد.

عبدالمطلب هنگام مرگ نوه عزيزش را به ابوطالب سپرد چرا كه او و عبدالله از يك مادر بودند.پيامبر(ص) در اين دوره از عمر خويش سفر به شام، جنگ فجار و تجارت با مال خديجه را تجربه كرد و در همين سالها بود كه به «محمد امين» معروف شد.

ازدواج

در سن 25 سالگى رسول اكرم(ص) تصميم قاطع گرفت كه همسرى بعنوان شريك زندگى انتخاب نمايد.ولى چطور شد كه اين قرعه به نام خديجه افتاد كه قبلا پيشنهاد ثروتمندترين و متنفذترين رجال قريش را مانند عقبة بن ابى معيط و ابو جهل و ابوسفيان درباره ازدواج با خود، رد كرده بود و چه عللى پيش آمد كه اين دو شخص را كه از نظر زندگى كاملا مختلف بودند بهم نزديك كرد و آن چنان رابطه و الفت و محبت و معنويت ميان آنان بوجود آورد كه خديجه تمام ثروت خود را در اختيار محمد(ص)گذارد، و تجارتى كه دامنه آن به مصر و حبشه كشيده بود، در راه توحيد و اعلاى كلمه حق مصرف گرديد خانه‏اى كه اطراف آن را كرسيهاى عاج نشان و صدف نشان پر كرده بود، و حريرهاى هند و پرده‏هاى زربفت ايران آرايش داده بود، بالاخره پناهگاه مسلمانان شد؟

كيفيت خواستگارى خديجه‏

قدر مسلم اين است كه پيشنهاد ابتدا از طرف خود خديجه شده است، حتى ابن هشام نقل مى‏كند كه خديجه شخصا تمايلات خود را اظهار كرد و چنين گفت: عمو زاده!من بر اثر خويشى كه ميان من و تو بر قرار است و آن عظمت و عزتيكه ميان قوم خود دارى و امانت و حسن خلق، و راستگويى كه از تو مشهود است، جدا مايلم با تو ازدواج كنم.«امين قريش»او را پاسخ داد كه: لازم است عموهاى خود را از اين كار آگاه سازد، و با صلاحديد آنها، اين كار صورت بپذيرد.بيشتر مورخان معتقدند كه نفيسه دختر«عليه»پيام خديجه را به پيامبر بطرز زير رساند.محمد!چرا شبستان زندگى خود را با چراغ همسر روشن نمى‏كنى؟هر گاه من تو را به زيبايى و ثروت، شرافت و عزت دعوت كنم مى‏پذيرى؟پيامبر فرمود: منظورت كيست؟وى«خديجه»را معرفى كرد، حضرت فرمود: آيا(خديجه)به اين كار حاضر مى‏شود، با اينكه وضع زندگى من با او فرق فاحش دارد؟نفيسه گفت: من او را حاضر مى‏كنم، تو ساعتى را معين كن، كه وكيل او(عمرو بن اسد)با شما و خويشانتان دور هم گرد آمده و مراسم عقد و جشن برگزار شود.رسول اكرم با عموى بزرگوار خود(ابو طالب)جريان را مذاكره كرد.مجلس با شكوهى كه شخصيتهاى بزرگ قريش را دربرداشت، تشكيل گرديد. نخست ابوطالب خطبه‏اى خواند كه آغاز آن حمد و ثناى خداست و برادر زاده خود را چنين معرفى كرد: برادر زاده من محمد بن عبد اللّه با هر مردى از قريش موازنه و مقايسه شود، بر او برترى دارد، او اگر چه از هر گونه ثروتى محروم است لكن ثروت سايه‏اى است رفتنى و اصل و نسب چيزيست ماندنى...

چون خطبه ابو طالب مبنى بر معرفى قريش و خاندان هاشم بود در برابر آن ورقه عموى خديجه ضمن خطابه‏اى گفت: كسى از قريش منكر فضل شما نيست، ما از صميم دل مى‏خواهيم دست به ريسمان شرافت شما بزنيم..عقد نكاح جارى شد و مهريه چهار صد دينار معين شد.و بعضى گفته‏اند كه مهريه بيست شتر بوده است.

فرزندان

وجود فرزند پيوند زناشويى را محكمتر مى‏سازد و شبستان زندگى را پر فروغتر و به آن جلوه خاصى مى‏بخشد.همسر جوان قريش براى او شش فرزند آورد: دو تاى آنان پسر (قاسم و عبد اللّه كه به آنها«طاهر»و«طيب»مى‏گفتند) و چهار تاى آنان دختر بود.ابن هشام مى‏نويسد: بزرگترين دختر او رقيه بعدا زينب و ام كلثوم و «فاطمه» بود. فرزندان ذكور او تمام پيش از بعثت بدرود زندگى گفتند ولى دختران دوران نبوت او رادرك كردند.در اواخر اين دوره از حيات پيامبر على نيز به جمع اين خانواده پيوست.

امين قريش در كوه حراء

كوه حراء در شمال«مكه»قرار دارد به فاصله نيم ساعت مى‏توان به قله آن صعود نمود. ظاهر اين كوه را تخته سنگهاى سياهى تشكيل مى‏دهد و كوچكترين آثار حيات در آن ديده نمى‏شود و در نقطه شمالى آن، غارى واقع شده است كه انسان پس از عبور از ميان سنگها مى‏تواند به آن برسد، ارتفاع آن به قدر يك قامت انسان است قسمتى از داخل غار با نور خورشيد روشن مى‏شود، و قسمتهاى ديگر آن در تاريكى دائمى فرو رفته است.ولى همين غار، از آشناى صميمى خود، شاهد حوادثى است، كه امروز هم مردم به عشق استماع اين حوادث از زبان حال آن غار، به سوى او مى‏شتابند و با تحمل رنجهاى فراوان، خود را به آستانه آن مى‏رسانند، كه از آن، سر گذشت«وحى»و قسمتى از زندگى آن رهبر بزرگ جهان بشريت را استفسار كنند، و آن نيز با زبان حال خود مى‏گويد: اين نقطه عبادتگاه«عزيز قريش»است و او شبها و روزها پيش از آن كه به مقام رسالت برسد، در اينجا بسر مى‏برد، وى اين نقطه دور از غوغا را به منظور عبادت و پرستش انتخاب كرده بود، تمام ماه رمضان را در اين نقطه مى‏گذارند، و در غير اين ماه نيز گاهى به آنجا پناه مى‏برد. همسر عزيز او مى‏دانست كه هر موقع عزيز قريش به خانه نيايد به طور قطع در كوه«حراء»مشغول عبادت است و هر موقع كسانى را دنبال او مى‏فرستاد او را در آن نقطه در حالت تفكر و عبادت پيدا مى‏نمودند.

او پيش از آنكه به مقام نبوت برسد، درباره دو موضوع بيشتر فكر مى‏كرد: اول: اوراق و صفحات كتاب هستى را بررسى مى‏نمود و در سيماى هر موجودى نور خدا، قدرت خدا و صنع خدا را مشاهده مى‏كرد. او روز به روز با مطالعات عميق در آسمانها و ستارگان، و تدبر در مخلوقات زمينى به هدف نزديكتر مى‏شد.دوم: درباره وظيفه سنگينى كه مى‏دانست بعهده خواهد گرفت، فكر مى‏كرد. اصلاح جامعه انسانى آن روز با آن فساد و انحطاط در نظر او كار محالى نبود، ولى اجراى برنامه اصلاحى خالى از رنج و مشقت نيز نبود، از اين لحاظ غوغاى زندگى مكيان، و عياشى«قريش»را مى‏ديد، و در نحوه اصلاح آنان در فكر فرو مى‏رفت.از عبادت كردن و خضوع مردم در برابر بتان بى روح و بى اراده، انگشت تعجب به دندان مى‏گرفت و آثار ناراحتى در چهره او نمايان مى‏شد، ولى از آنجا كه مأمور به بازگويى حقايق نبود از گفتن آنها خوددارى مى‏فرمود.

آغاز وحى

فرشته‏اى از طرف خدا مأمور شد آياتى چند به عنوان طليعه و آغاز كتاب هدايت و سعادت براى«امين قريش»بخواند تا او را به كسوت نبوت مفتخر سازد، آن فرشته، همان(جبرئيل)و آن روز همان روز«مبعث»بود و در آينده درباره تعيين اين روز گفتگو خواهيم كرد.جاى شك نيست كه روبرو شدن با فرشته آمادگى خاصى مى‏خواهد. تا روح شخصى بزرگ و نيرومند نباشد تاب تحمل بار نبوت و ملاقات فرشته را نخواهد داشت. «امين قريش»اين آمادگى را به وسيله عبادتهاى طولانى، تفكرهاى ممتد و عنايات الهى بدست آورده بود و به نقل بسيارى از سيره نويسان پيش از روز بعثت خوابها و رؤياهايى مى‏ديد كه مانند روز روشن داراى واقعيت بود. پس از مدتى لذت بخش‏ترين ساعات براى او ساعت خلوت و عبادت در حال تنهايى بود. او به همين حال بسر مى‏برد، تا اينكه در روز مخصوصى فرشته‏اى لوحى در برابر او قرار داد و به او گفت«بخوان» و او از آنجا كه امى و درس نخوانده بود، پاسخ داد كه من توانايى خواندن ندارم، جبرئيل او را سخت فشرد سپس در خواست خواندن كرد، و همان جواب را شنيد، فرشته نيز او را سخت فشار داد، اين عمل سه بار تكرار شد و پس از فشار سوم ناگهان در خود احساس كرد مى‏تواند لوحى كه در دست فرشته است، بخواند و اين آيات را كه در حقيقت ديباچه كتاب سعادت بشر بشمار مى‏رود، خواند: «بخوان بنام پروردگارت كه موجودات را آفريد، كسى كه انسان را از خون بسته خلق كرد، بخوان و پروردگار تو گرامى است آنكه قلم را تعليم داد و به آدمى آنچه را كه نمى‏دانست آموخت.»

جبرئيل مأموريت خود را انجام داد و پيامبر نيز پس از نزول وحى از كوه«حراء»پايين آمد، و به سوى خانه«خديجه»رهسپار شد. آيات فوق برنامه اجمالى رسول اكرم را روشن مى‏كند، و به طور آشكار مى‏رساند كه اساس آيين او را قرائت و خواندن، علم و دانش و به كار بردن قلم تشكيل مى‏دهد.

بر اساس روايات فراوان منقول از طرق عامه و خاصه، امير مؤمنان اولين مرد و حضرت خديجه اولين زنى بود كه ايمان و وفادارى خود را نسبت به رسول خدا(ص) اعلام كردند.

دعوت عمومى‏

سه سال از آغاز بعثت گذشته بود، كه پيامبر اكرم پس از دعوت خويشاوندان دست به دعوت عمومى زد، وى در مدت سه سال با تماسهاى خصوصى، گروهى را به آيين اسلام هدايت كرده بود ولى اين بار با صداى رسا، عموم مردم را به آيين يكتا پرستى دعوت نمود. روزى در«صفا»روى سنگ بلندى قرار گرفت، و با صدايى بلند گفت: يا صباحاه(عرب اين كلمه را بجاى زنگ خطر به كار مى‏برد و گزارشهاى وحشت آميز را نوعا با اين كلمه آغاز مى‏كرد).نداى پيامبر جلب توجه كرد، گروهى از قبايل مختلف قريش به حضور وى شتافتند، سپس پيامبر رو به جمعيت كرد و گفت: اى مردم هر گاه من به شما گزارش دهم كه پشت اين كوه(صفا)دشمنان شما موضع گرفته‏اند، و قصد جان و مال شما را دارند، آيا مرا تصديق مى‏كنيد؟همگى گفتند: ما در طول زندگى از تو دروغى نشنيده‏ايم، سپس گفت: اى گروه قريش، خود را از آتش نجات دهيد من براى شما در پيشگاه خدا، نمى‏توانم كارى انجام دهم، من شما را از عذاب دردناك مى‏ترسانم.سپس افزود: موقعيت من همان موقعيت ديدبانى است كه دشمن را از نقطه دورى مى‏بيند و براى نجات قوم خود، بسوى آنها شتافته و با شعار مخصوصى«يا صباحاه»آنانرا از اين پيشامد با خبر مى‏سازد. اين جمله رمز دعوت و اساس آيين او را مى‏رساند.اگر چه قريش كم و بيش از آيين او مطلع و آگاه بودند، ولى اين جمله آنچنان ترس در دل آنان افكند، كه يكى از سران كفر(ابو لهب)سكوت مردم را شكست، روى بآنحضرت نمود و گفت: واى بر تو ما را براى همين كار دعوت نمودى؟ سپس جمعيت متفرق شدند.

آغاز اهانت و آزار قريش‏

روزى كه پيامبر مهر خاموشى را شكست، و سران«قريش»را با كلمه معروف خود: «به خدا اگر خورشيد را در دست راست و ماه را در دست چپ من بگذاريد كه از دعوت خويش دست بردارم، از پاى نخواهم نشست، تا خدا دين مرا رواج دهد يا جان بر سر آن گذارم.»از پذيرفته شدن هر گونه پيشنهاد مأيوس نمود يكى از اندوهبارترين فصول زندگى او آغاز گرديد، زيرا تا آن روز«قريش»در تمام برخوردهاى خود احترام او را حفظ نموده و متانت خود را از دست نداده بود ولى وقتى ديد اقدامات اصلاح طلبانه! سودى ندارد، ناچار شد كه مسير فكر خود را عوض نمايد و از نفوذ آيين«محمد»بهر قيمتى كه باشد جلوگيرى كند و در اين راه از هر وسيله‏اى استفاده نمايد، لذا انجمن«قريش»به اتفاق آرا راى داد كه با استهزا، آزار و ارعاب از ادامه كار او جلوگيرى شود.

نخستين هجرت

در پى عملى شدن تصميمات مشركان كار بر تازه مسلمانان دشوار شد. پيامبر كه نمى‏توانست پيروان خود را در چنين وضعى مشاهده كند به آنان پيشنهاد كرد كه به حبشه پناهنده شوند چرا كه پادشاه آن سرزمين مسيحى و معروف به انسان‏دوستى بود. لذا جمعى از مسلمين مخفيانه راه حبشه را در پيش گرفتند.

مشركان پس از اطلاع از جريان عمروعاص و عبدالله ربيعه را با هداياى فراوان نزد نجاشى فرستادند و از او خواستند كه مسلمين را به مكه برگرداند. ولى وى پس از ملاقات با اين جمع كه رهبرى آن را جعفر طيار بر عهده داشت بر خلاف نظر اطرافيان خود اعلام كرد كه آنها را اخراج نخواهد كرد و آنان مى‏توانند تا هر وقت بخواهند در حبشه اقامت كنند.

اعلاميه«قريش»

سران قريش از نفوذ پيشرفت حيرت انگيز آيين يكتا پرستى سخت ناراحت و در فكر چاره و راه حلى بودند. اسلام آوردن امثال«حمزه»و تمايل جوانان روشن‏دل«قريش»و آزادى عمل كه در كشور«حبشه»نصيب مسلمانان شده بود، بر حيرت و سرگردانى حكومت وقت افزوده بود، و از اين كه از نقشه‏هاى خود بهره‏اى نمى‏بردند، سخت اندوهناك بودند. پس به فكر نقشه ديگرى افتاده و خواستند، به وسيله «محاصره اقتصادى»كه نتيجه آن بريدن رگهاى حياتى مسلمانان بود، از نفوذ و پخش اسلام بكاهند، و پايه گذار و هواداران آيين خدا پرستى را در ميان اين حصار، خفه سازند.لذا سران حكومت عهد نامه‏اى به خط«منصور بن عكرمه»و امضاى هيئت عالى قريش، در داخل كعبه آويزان كرده و سوگند ياد كردند ملت قريش تا دم مرگ طبق مواد زير رفتار كنند:

1-همه گونه خريد و فروش با هواداران«محمد»تحريم مى‏شود.

2-ارتباط و معاشرت با آنان اكيدا ممنوع است.

3-كسى حق ندارد با مسلمانان ارتباط زناشويى بر قرار كند.

4-در تمام پيش آمدها بايد از مخالفان«محمد»طرفدارى كرد.

متن پيمان با مواد فوق به امضاى تمام متنفذان«قريش»رسيد و با شدت هر چه تمامتر به مورد اجرا گذارده شد. يگانه حامى صاحب رسالت«ابو طالب»از عموم بنى هاشم دعوتى به عمل آورد، و يارى پيامبر را بر دوش آنان گذارد. تصميم بر اين شد كه عموم فاميل از محيط مكه بيرون رفته، و در دره‏اى كه در ميان كوه‏هاى«مكه»قرار داشت، و به«شعب ابى طالب»معروف بود و خانه‏هاى محقر، و سايبانهاى مختصرى در آنجا وجود داشت سكنى گزينند تا از محيط زندگى مشركان دور باشند.

اين محاصره سه سال تمام طول كشيد، فشار و سختگيرى به حد عجيبى رسيد، ناله جگرخراش فرزندان«بنى هاشم»به گوش سنگدلان«مكه»مى‏رسيد، ولى در دل آنها چندان تأثير نمى‏كرد.جوانان و مردان با خوردن يك دانه خرما بسر مى‏بردند، و گاهى يك دانه خرما را دو نيم مى‏كردند و در تمام اين سه سال فقط در ماههاى حرام كه امنيت كامل در سر تا سر شبه جزيره حكمفرما بود بنى هاشم از شعب بيرون آمده و به داد و ستد مختصرى اشتغال مى‏ورزيدند و سپس به داخل دره رهسپار مى‏شدند. پيشواى بزرگ آنها فقط در همين ماهها توفيق نشر و پخش آيين خود را داشت.

ولى ايادى و عمال سران قريش، در همين ماهها نيز وسيله آزار و فشار اقتصادى آنها را فراهم مى‏آوردند زيرا غالبا بر سر بساطها و فروشگاه‏ها حاضر مى‏شدند، و هر موقع مسلمانها مى‏خواستند كه چيزى را بخرند، فورا به قيمت گرانترى آن را مى‏خريدند و از اين راه نيروى خريد را از مسلمانان سلب مى‏نمودند.

محاصره اقتصادى قريش، با نقشه گروهى از نيك انديشان آنان، در هم شكسته شد. پيامبر و هواداران وى پس از سه سال تبعيد و رنج، از«شعب ابى طالب»بيرون آمده و راه خانه‏هاى خود را در پيش گرفتند. خريد و فروش با مسلمانان آزاد گرديد و مى‏رفت كه وضع مسلمانان سر و سامانى پيدا كند كه ناگهان پيامبر اكرم با پيش آمد بسيار تلخى روبرو گرديد، و اين مصيبت ناگوار اثر بسيار سوئى در روحيه مسلمانان بى پناه به يادگار گذارد. اندازه تأثير اين حادثه در آن لحظه حساس با هيچ مقياس و ترازويى قابل سنجش نبود، زيرا رشد و نمو يك ايده و فكر در سايه دو عامل است: آزادى بيان و قدرت دفاعى كه از حملات نا جوانمردانه دشمن جلوگيرى كند. اتفاقا در لحظه‏اى كه مسلمانان از آزادى عقيده برخوردار شدند، عامل دوم را از دست دادند يعنى يگانه حامى و مدافع اسلام، از ميان آنان رخت بر بست و رخ در نقاب خاك كشيد.در آن روز، پيامبر اكرم حامى و مدافعى را از دست داد، كه از سن هشت سالگى تا آن روز كه پنجاه سال از عمر رسول خدا مى‏گذشت حفاظت و حراست او را بر عهده داشت، و پروانه‏وار گرد شمع وجود او مى‏گشت، و تا روزى كه«محمد»صاحب درآمدى شد، هزينه زندگى او را مى‏پرداخت و او را بر خود و فرزندانش مقدم مى‏داشت.

معراج

شبى پيامبر بزرگ اسلام مى‏خواست پس از اداى فريضه، به استراحت بپردازد ولى يك مرتبه صداى آشنايى به گوش او رسيد. آن صدا از«جبرئيل»امين وحى بود كه به او گفت امشب سفر عجيبى در پيش داريد و من مأمورم با شما باشم.

پيامبر اكرم سفر با شكوه خود را از خانه«ام هانى»(خواهر امير مؤمنان)آغاز كرد، و با همان مركب به سوى«بيت المَقدِس»واقع در كشور اردن كه آن را«مسجد اقصى»نيز مى‏نامند، روانه شد، و در مدت بسيار كوتاهى در آن نقطه پايين آمد، و از نقاط مختلف مسجد، و«بيت اللحم»كه زادگاه حضرت مسيح است و منازل انبيا و آثار و جايگاه آنها ديدن بعمل آورد، و در برخى از منازل دو ركعت نماز گزارد.

آنگاه از همان نقطه به سوى آسمانها پرواز نمود، ستارگان و نظام جهان بالا را مشاهده كرد، و با ارواح پيامبران و فرشتگان آسمانى سخن گفت، و از مراكز رحمت و عذاب(بهشت و دوزخ)بازديدى به عمل آورد، درجات بهشتيان و اشباح دوزخيان را از نزديك مشاهده فرموده و در نتيجه از رموز هستى و اسرار جهان آفرينش و وسعت عالم خلقت و آثار قدرت بى پايان خدا كاملا آگاه گشت، سپس به سير خود ادامه داد، و به«سدرة المنتهى» رسيد. در اين هنگام برنامه وى پايان يافت، سپس مأمور شد از همان راهى كه پرواز نموده بود بازگشت نمايد، و در مراجعت نيز در بيت المقدس فرود آمد و راه مكه و وطن خود را در پيش گرفت.

در بين راه به كاروان تجارتى قريش بر خورد در حالى كه آنان شترى را گم كرده بودند و به دنبال آن مى‏گشتند. از آبى كه در ميان ظرف آنها بود قدرى نوشيده، و باقيمانده را به روى زمين ريخت و بنا به روايتى روپوشى روى آن گذارد، و از مركب خود در خانه«ام هانى»پيش از طلوع فجر پايين آمد. وى براى اولين بار راز خود را به او گفت و در روز همان شب، در مجامع و محافل قريش، پرده از راز خود برداشت، و داستان معراج و سير شگفت انگيز او كه در فكر قريش امر ممتنع و محالى بود، در تمام مراكز دهن به دهن گشت، و سران«قريش»را بيش از همه عصبانى نمود.

قريش به عادت ديرينه خود به تكذيب او برخاستند و گفتند اكنون در مكه كسانى هستند كه«بيت المقدس»را ديده‏اند اگر راست مى‏گويى كيفيت ساختمان آنجا را تشريح كن. پيامبر نه تنها خصوصيات ساختمان بيت المقدس را تشريح كرد بلكه حوادثى را كه در ميان مكه و بيت المقدس رخ داده بود بازگو نمود و گفت: در ميان راه به كاروان فلان قبيله برخورد نمودم كه شترى از آنها گم شده بود، و در ميان اثاثيه آنها ظرفى پر از آب بود و من از آن نوشيدم و سپس آنرا پوشانيدم و در نقطه‏اى به گروهى بر خوردم كه شترى از آنها رميده و دست آن شكسته بود. «قريش» گفتند: از كاروان قريش خبر ده. گفت آنها را در«تنعيم»(ابتداى حرم)ديدم و شتر خاكسترى رنگى در پيشاپيش آنها حركت مى‏كرد، و كجاوه‏اى روى آن گذارده بودند و اكنون وارد شهر مكه مى‏شوند. قريش از اين خبرهاى قطعى سخت عصبانى شدند و گفتند اكنون صدق و كذب گفتار او براى ما معلوم مى‏شود. چيزى نگذشت كه طلايع كاروان«ابو سفيان»پديدار شد و مسافرين جزئيات گزارشهاى آن حضرت را نقل نمودند.

سفر به طائف

پيامبر بر اثر اختناق محيط«مكه»خواست به محيط ديگرى برود. «طائف»در آن روز مركزيت خوبى داشت لذا تصميم گرفت يكه و تنها سفرى به طائف نمايد، و با سران قبيله«ثقيف»تماس بگيرد و آيين خود را به آنها عرضه بدارد، شايد از اين طريق موفقيتى به دست آورد.حضرتش پس از ورود به خاك طائف با اشراف و سران قبيله مزبور، ملاقات نمود، و آيين توحيد را تشريح كرد، و آنها را به نصرت و معاونت خود دعوت فرمود، ولى سخنان پيامبر كوچكترين تأثيرى در آنها ننمود، و به او گفتند: هر گاه تو برگزيده خدا باشى رد گفتار تو وسيله عذاب است و اگر در اين ادعا دروغگو باشى شايسته سخن گفتن نيستى.رسول خدا از اين منطق پوشالى و كودكانه فهميد كه مقصود، شانه خالى كردن است. از جاى خود بلند شد و از آنها قول گرفت كه سخنان وى را با افراد ديگر در ميان نگذارند زيرا ممكن بود كه افراد پست و رذل قبيله«ثقيف»بهانه‏اى به دست آورند و از غربت و تنهايى او سوء استفاده نمايند، ولى اشراف قبيله به اين تذكر احترامى نگذاردند و ولگردان و ساده‏لوحان را تحريك كردند كه بر ضد پيامبر بشورند، ناگهان پيامبر خود را در ميان انبوهى از جاهلان ديد كه از هر وسيله‏اى مى‏خواهند بر ضد او استفاده كنند.

بازگشت به مكه

غائله تعقيب پيامبر، با پناهنده شدن رسول‏خدا به باغ فرزندان«ربيعه»پايان يافت، ولى او بايد به مكه باز گردد، مع الوصف بازگشت وى نيز خالى از اشكال نيست، زيرا يگانه مدافع او رخت از اين جهان بر بسته است، و احتمال دارد كه موقع ورود به مكه، از طرف بت‏پرستان دستگير شود و خون او ريخته گردد.پيامبر تصميم گرفت چند روزى در«نخله»(مركزى است ميان طائف و مكه)بسر ببرد، و نظر او اين بود كه كسى را از آنجا پيش يكى از سران قريش بفرستد، تا براى او امانى بگيرد و در پناه يكى از شخصيتها وارد زادگاه خود شود، ولى چنين شخصى در آنجا پيدا نشد سپس«نخله»را به عزم«حراء»ترك گفت و با يك عرب خزاعى در آنجا تماس گرفت، و از او خواهش كرد كه وارد«مكه»شود و از«مطعم بن عدى»كه از شخصيتهاى بزرگ محيط مكه بود، براى او امانى در خواست كند.آن مرد خزاعى وارد مكه گرديد و تقاضاى پيامبر را به«مطعم»گفت، او در عين اينكه يك بت‏پرست بود، سفارش رسول خدا را پذيرفت و گفت: «محمد»يكسره وارد خانه من شود، من و فرزندانم جان او را حفظ مى‏كنيم رسول خدا شبانه وارد مكه شد و يكسره راه منزل مطعم را پيش گرفت، و شب را در آنجا بسر برد تا آفتاب كمى بالا آمد. «مطعم»عرض كرد اكنون كه شما در پناه ما هستيد بايد اين مطلب را قريش بفهمند و براى اعلام آن، لازم است تا مسجد الحرام همراه ما باشيد.پيامبر اسلام رأى او را پسنديد و آماده حركت شد. مطعم دستور داد كه فرزندانش مسلح شوند و در گرداگرد پيامبر قرار گيرند، و وارد مسجد گردند، ورود آنان به مسجد الحرام بسيار جالب توجه بود، ابوسفيان كه مدتها در كمين رسول خدا بود از ديدن اين منظره سخت ناراحت شد، و از تعرض به او منصرف گشت.مطعم و فرزندان وى نشستند و رسول خدا شروع به طواف كرد، و پس از پايان طواف راه خانه خود را پيش گرفت و رفت. تقريبا در نخستين سال هجرت«مطعم»در مكه در گذشت و خبر مرگ او به مدينه رسيد، پيامبر متذكر نيكى او شد. در جنگ«بدر»كه قريش با دادن تلفات سنگين و اسيران زياد، شكست خورده بسوى مكه برگشتند پيامبر اكرم به ياد مطعم افتاد، و فرمود: هر گاه«مطعم»زنده بود، و از من تقاضا مى‏كرد كه همه اسيران را آزاد كنم و يا به او ببخشم، من تقاضاى او را رد نمى‏كردم.

نخستين پيمان عقبه

مدتى پس از سفر طائف پيامبر در موسم حج با شش نفر از قبيله خزرج ملاقات نمود و به آنها گفت شما با يهود هم پيمانيد؟گفتند بلى، فرمود: بنشينيد تا با شما سخن بگويم!آنان نشستند و سخنان رسول خدا را شنيدند. پيامبر آياتى چند تلاوت كرد، سخنان رسول اكرم تأثير عجيبى در آنها به وجود آورد و در همان مجلس ايمان آوردند. چيزى كه به گرايش آنان به اسلام كمك كرد اين بود كه از يهوديان شنيده بودند كه پيامبرى از نژاد عرب كه مروج آيين توحيد خواهد بود، و حكومت بت‏پرستى را منقرض خواهد ساخت به اين زودى مبعوث خواهد شد لذا با خود گفتند پيش از آنكه يهود پيش دستى كنند ما او را يارى كنيم و به اين وسيله بر دشمنان پيروز آييم.گروه مزبور رو به پيامبر كرده و گفتند ميان ما آتش جنگ همواره فروزان است اميد است كه خداوند به سبب آيين پاك تو، آن را فرو نشاند، و ما اكنون به سوى«يثرب»بر مى‏گرديم، و آيين تو را عرضه مى‏داريم هر گاه همگى اتفاق بر پذيرفتن آن نمودند، كسى براى ما گرامى‏تر از شما نيست.اين شش نفر فعاليت پى گيرى براى انتشار اسلام در يثرب شروع كردند تا آنجا كه خانه‏اى نبود كه صحبت از پيامبر در آنجا نباشد.

تبليغات پى گير اين شش تن اثر خوبى بخشيد و سبب شد كه گروهى از يثربيان به آيين توحيد گرويدند و در سال دوازدهم«بعثت»دسته‏اى مركب از دوازده تن، از مدينه حركت كردند و پنهان از چشم مشركان با رسول اكرم در«عقبه»ملاقات نموده و نخستين پيمان اسلامى را بوجود آوردند. معروفترين اين دوازده تن اسعد بن زراره، و عبادة بن صامت بودند.

دومين پيمان عقبه‏

پس از اين رويداد اسلام در يثرب رونق بيشترى يافت. شور و هيجان غريبى در مسلمانان«مدينه»حكمفرما بود، آنان دقيقه شمارى مى‏كردند كه بار ديگر موسم«حج»فرا رسد، و ضمن برگزارى مراسم حج، رسول خدا را از نزديك زيارت كنند و آمادگى خود را براى هر گونه خدمت ابراز داشته دايره پيمان را از نظر كميت و كيفيت شرايط گسترش دهند.

كاروان حج مدينه كه بالغ بر پانصد نفر بود حركت كرد.در ميان كاروان هفتاد و سه تن مسلمان كه دو تن از آنها زن بودند، وجود داشت و باقيمانده بى طرف يا متمايل به اسلام بودند، گروه مزبور با پيامبر اكرم در مكه ملاقات نمودند و براى انجام دادن مراسم بيعت، وقت خواستند. پيامبر فرمود: محل ملاقات«منى»است، هنگامى كه در شب سيزدهم ذى الحجه ديدگان مردم در خواب فرو مى‏رود در پايين«عقبه».

به دنبال پيمان دوم، اسلام در يثرب استقرار يافت. اصحاب پيامبر كه از فشار و آزار مشركان به ستوه آمده بودند، با اشارت رسول خدا به بهانه‏هاى گوناگونى از«مكه»بيرون رفته و راه«يثرب»را در پيش گرفتند.هنوز آغاز مهاجرت بود، كه قريش به راز مسافرت پى بردند و از هر گونه نقل و انتقال جلوگيرى كردند و تصميم گرفتند كه بهر كس دست يابند از راه باز گردانند و اگر شخصى با زن و بچه خود مهاجرت كند هر گاه همسر او قرشى باشد از بردن زنش ممانعت كنند ولى مع الوصف از ريختن خون بيمناك بودند، و حدود آزار را، از دايره حبس و شكنجه بيرون نبرده بودند.

خوشبختانه فعاليتهاى قريش مثمر واقع نشد و سرانجام عده زيادى از چنگال قريش نجات يافتند و به يثربيان پيوستند و كار به جايى رسيد كه از مسلمانان در مكه جز پيامبر و على و عده‏اى از مسلمانان بازداشت شده و يا بيمار، كس ديگرى باقى نماند.

در اين هنگام گرد آمدن مسلمانان در«يثرب»قريش را بيش از پيش بوحشت انداخت و براى درهم شكستن اسلام تمام سران قبيله در«دار الندوه»جلسه كردند و براى علاج موضوع طرحهايى پيشنهاد شد ولى هيچيك از آنها خالى از اشكال نبود.«ابو جهل»و به نقلى پيرمردى نجدى گفت طريق منحصر و خالى از اشكال اين است كه از تمام قبايل افرادى انتخاب شوند، و شبانه به طور دسته جمعى به خانه او حمله ببرند و او را قطعه قطعه كنند، تا خون او در ميان تمام قبايل پخش گردد، بديهى است در اين صورت بنى هاشم قدرت نبرد با تمام قبايل را نخواهد داشت. اين فكر به اتفاق آرا تصويب شد، و افراد تروريست انتخاب گرديدند، و قرار شد كه چون شب فرار رسد، آن افراد مأموريت خود را انجام دهند.

هجرت سرنوشت‏ساز

فرشته وحى پيامبر را از نقشه شوم مشركان آگاه ساخت، و او را مامور به مهاجرت نمود. رسول خدا دستور داد: كه على در بستر وى بخوابد تا مشركان تصور كنند كه پيامبر بيرون نرفته و در خانه است و در نتيجه تنها به فكر محاصره خانه او باشند، و عبور و مرور را در كوچه‏ها و اطراف مكه آزاد بگذارند.

پرده‏هاى تيره شب، يكى پس از ديگرى عقب رفت، صبح صادق سينه افق را شكافت. شور و شوق غريبى در مشركان پيدا شده بود، و تصور مى‏كردند كه بزودى به هدف خود خواهند رسيد. در حالى كه دستها به قبضه شمشير بود با شورى وارد حجره پيامبر شدند، مقارن اين حال على سر از بالش برداشت و پارچه‏اى را كه روى خود كشيده بود كنار زد و با كمال خونسردى فرمود: چه مى‏گوييد؟گفتند: محمد را مى‏خواهيم و او كجاست؟فرمود: مگر او را به من سپرده بوديد تا از من تحويل بگيريد، او اكنون در خانه نيست.

مراحل ابتدايى نجات پيامبر با نقشه صحيح جامه عمل به خود پوشيد.پيامبر اكرم در دل شب به غار«ثور»پناه برد و نقشه توطئه چينان را خنثى نمود. او كوچكترين اضطرابى در خود احساس نمى‏كرد حتى همسفر خود را در لحظات حساس با جمله«لا تحزن ان اللّه معنا»: «غم مخور خدا با ما است»تسلى مى‏داد. سه شبانه روز از عنايات خداوند بزرگ بهره‏مند بودند.بنا به نقل شيخ طوسى در امالى على و هند بن ابى هاله (فرزند خديجه) و بنا به نقل بسيارى از مورخان عبد اللّه بن ابى بكر و عامر بن فهيره (چوپان گوسفندان ابو بكر)، شرفياب محضر رسول اكرم مى‏شدند.

خروج از غار

على(ع) به دستور پيامبر، سه شتر همراه راهنمايى امين به نام«اريقط»در شب چهارم به طرف غار فرستاد، نعره شتر بگوش رسول خدا رسيد و با همسفر خود از غار پايين آمده و سوار شتر شده، از طرف پايين مكه روى خط ساحلى با طى منازلى كه تمام خصوصيات آنها در سيره ابن هشام، و پاورقى تاريخ ابن اثير قيد شده است عازم يثرب گرديدند.

على پس از مهاجرت رسول اكرم در نقطه‏اى از مكه ايستاد و گفت: هر كس پيش محمد امانت و سپرده‏اى دارد، بيايد از ما بگيرد. كسانى كه پيش پيامبر امانت داشتند با دادن نشانه و علامت، امانتهاى خود را پس گرفتند.آنگاه طبق وصيت پيامبر بايد زنان هاشمى از آن جمله دختر پيامبر فاطمه و مادر خود فاطمه دختر اسد و مسلمانانى را كه تا آن روز موفق به مهاجرت نشده بودند همراه خود به«مدينه»بياورد. على در دل شب از طريق«ذى طوى»عازم مدينه گرديد.

اولين مسجد در اسلام

پيامبر اكرم (ص) روز 12 ربيع الاول وارد دهكده قبا شد و درطى چند روز اقامت در اين مكان مسجدى را در اين محل پايه گذارى كرد كه اينك مسجد قبا خوانده مى‏شود.على (ع) و همراهان نيز در اين مدت به پيامبر پيوستند.قبيله بنى عمرو بن عوف اصرار كردند كه در«قبا»اقامت گزينند و عرض كردند ما افراد كوشا و با استقامت و مدافعى هستيم ولى رسول اكرم نپذيرفت، قبيله‏هاى «اوس و خزرج»از مهاجرت رسول خدا آگاه شدند، لباس و سلاح بر تن كردند و به استقبال او شتافتند، دور ناقه او را احاطه نموده، در مسير راه، رؤساى طوايف زمام ناقه را گرفته هر كدام اصرار مى‏ورزيدند كه در منقطه آنها وارد گردد، ولى پيامبر به همه مى‏فرمود: از پيشروى مركب جلوگيرى نكنيد، او در هر كجا كه زانو بزند من همانجا پياده خواهم شد.

ناقه پيامبر در زمين وسيعى كه متعلق به دو طفل يتيم بنامهاى سهل و سهيل بود و تحت حمايت و سرپرستى«اسعد بن زراره» بسر مى‏بردند و آن زمين مركز خشك كردن خرما و زراعت بود، زانو زد. خانه«ابو ايوب»در نزديكى اين زمين بود، مادر وى از فرصت استفاده كرده اثاثيه پيامبر را به خانه خود برد، نزاع و الحاح براى بردن پيامبر آغاز گرديد پيامبر اكرم نزاع آنها را قطع كرد و فرمود: اين الرحل؟: لوازم سفر من كجاست؟عرض كردند مادر ابو ايوب برد فرمود«المرء مع رحله»مرد آنجا مى‏رود كه اثاث سفر او در آنجا است و اسعد بن زراره ناقه رسولخدا را به منزل خود برد.

مسجد مركز حكومت اسلامى

زمينى كه شتر رسول خدا در آنجا زانو خم كرد، به قيمت ده دينار براى ساختمان مسجد خريدارى گرديد.تمام مسلمانان در ساختن و فراهم كردن وسايل ساختمانى شركت كردند، حتى رسول خدا نيز مانند ساير مسلمانان از اطراف سنگ مى‏آورد. «اسيد بن حضير»جلو رفت و عرض كرد يا رسول اللّه مرحمت كنيد من ببرم، فرمود: برو سنگ ديگر بياور. او به اين طريق گوشه‏اى از برنامه عالى خود را نشان داد كه من مرد كردارم نه گفتار.

كعبه قبله مسلمين‏

هنوز چند ماه از هجرت پيامبر اسلام به مدينه نگذشته بود، كه بهانه‏جويى‏ها از ناحيه يهود بلند شد: «محمد مدعى است كه آيين او شريعتهاى گذشته را نسخ كرده است در حالى كه او هنوز قبله مستقلى ندارد و به قبله يهود نماز مى گزارد.»

استماع اين خبر بر پيامبر گران آمد و در انتظار دستورى در اين زمينه ب


چهار شنبه 18 دی 1392برچسب:, :: 21:40 ::  نويسنده : محمد رضا همتی

 

«حضرت فاطمه الزهرا(س)»



حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها از پدرى بزرگوار همچون پيامبر اسلام و مادرى فداكار مانند حضرت خديجه پاى به اين عرصه خاكى نهاد. مختصرى از زندگانى رسول الله در بخش مربوط به ايشان گفته آمد.در اينجا فقط اشاره‏اى مى‏كنيم به زندگى مادر گرامى حضرت زهرا(س).

خديجه پيش از ظهور اسلام از زنان برجسته قريش بشمار مى‏رفته است تا آنجا كه او را طاهره و سيده زنان قريشش مى‏خواندند.بنا بر يك قول پيش از پيامبر شويى نداشته ولى بنا بر قول مشهور پيش از آنكه به عقد رسول اكرم درآيد نخست زن ابوهاله هند بن نباش بن زراره و پس از آن زن عتيق بن عائذ از بنى‏مخزوم گرديد. وى از ابوهاله صاحب دو پسر و از عتيق صاحب دخترى گرديد.اينان برادر و خواهر مادرى فاطمه‏اند.

پس از اين دو ازدواج، با آنكه زنى زيبا و مالدار بود و خواهان فراوان داشت، شوى نپذيرفت و با مالى كه داشت به بازرگانى پرداخت.تا آنگاه كه ابوطالب از برادرزاده خود خواست او هم مانند ديگر خويشاوندانش عامل خديجه گردد و از سوى او به تجارت شام رود و چنين شد.پس از اين سفر تجارتى بود كه به زناشويى با محمد(ص)مايل گرديد، و چنانكه ميدانيم او را به شوهرى پذيرفت.

چنانكه بين مورخان شهرت يافته و سنت نيز آنرا تأييد ميكند، خديجه به هنگام ازدواج با محمد(ص)چهل سال داشت.ولى با توجه به تعداد فرزندانى كه از اين ازدواج نصيب او گشت، مى‏توان گفت تاريخ‏نويسان رقم چهل را از آن جهت كه عدد كاملى است انتخاب كرده‏اند.در مقابل اين شهرت، ابن سعد به اسناد خود از ابن عباس روايت مى‏كند كه سن خديجه هنگام ازدواج با محمد(ص)بيست و هشت سال بوده است.

جز ابراهيم كه از كنيزكى آزاد شده بنام ماريه قبطيه متولد شد، ديگر فرزندان پيغمبر: زينب، رقيه، ام كلثوم، فاطمه(ع)، قاسم و عبد الله همگى از خديجه‏اند.قاسم در سن دو سالگى پيش از بعثت و عبد الله در مكه پيش از هجرت مرد.اما دختران به مدينه هجرت كردند و همگى پيش از فاطمه(ع)زندگانى را بدرود گفتند.

خديجه نخستين زنى است كه به پيغمبر ايمان آورد.هنگامى كه پيغمبر دعوت خود را آشكار كرد و ثروتمندان مكه روى در روى او ايستادند و به آزار پيروان او و خود وى نيز برخاستند، ابوطالب برادرزاده خود را از گزند اين دشمنان سرسخت حفظ مى‏كرد، اما خديجه نيز براى او پشتيبانى بود كه درون خانه بدو آرامش و دلگرمى مى‏بخشيد.براى همين خوى انسانى و خصلت مسلمانى است كه رسول خدا پيوسته ياد او را گرامى مى‏داشت.

ولادت

روايات در مورد تاريخ ولادت حضرت زهرا(س) مختلف است و بحث در اين روايات جز از نظر روشن شدن تاريخ، فايده‏اى ندارد.دختر پيغمبر پنج سال پس از بعثت يا پيش از بعثت متولد شده باشد، در بيستم جمادى الثانيه متولد شده باشد يا در روز ديگر، نه ساله شوهر كرده باشد يا هجده‏ساله، هجده ساله بجوار پروردگار رفته باشد يا بيست و هشت ساله، او دختر پيغمبر اسلام و نمونه كامل زن تربيت شده و برخوردار از اخلاق عالى اسلامى است.آنچه هر زن و مرد مسلمان بايد از زندگانى دختر پيغمبر بياموزد، پارسايى، پرهيزگارى، بردبارى، فضيلت، ايمان به خدا و ترس از پروردگار و ديگر خصلت‏هاى عالى انسانى است كه در خود داشت.

نام و القاب ايشان

نام او فاطمه است.فاطمه وصفى است از مصدر فطم. اين ماده در لغت عرب به معنى بريدن، قطع كردن و جدا شدن آمده است.اين صيغه كه بر وزن فاعل معنى مفعولى مى‏دهد، به معنى بريده و جدا شده است.فاطمه از چه چيز جدا شده است؟در كتاب‏هاى شيعه و سنى روايتى مى‏بينيم كه پيغمبر فرمود او را فاطمه ناميدند، چون خود و شيعيان او از آتش دوزخ بريده‏اند.

نويسندگان سيره و محدثان اسلامى براى دختر پيغمبر لقب‏هايى چند نوشته‏اند:

زهرا، صديقه، طاهره، راضيه، مرضيّه، مباركه، بتول و لقب‏هاى ديگر.از اين جمله لقب زهرا از شهرت بيشترى برخوردار است، و گاه با نام او همراه مى‏آيد«فاطمه زهرا»و يا بصورت تركيب عربى«فاطمة الزّهراء».

مادرِ پدر

بارى پرورش زهرا در كنار پدرش رسول خدا و در خانه نبوت بود. تربيت دينى را هم از آموزگارى چون محمد(ص) فراگرفت. در اين خانه بود كه تكبير گفتن و روى به خدا ايستادن آغاز شد.

او در خانه تنها بود و همبازى نداشت. دو خواهر او ساليانى چند از او بزرگتر بودند.شايد اين تنهايى هم يكى از انگيزه‏هايى بوده است كه بايد از دوران كودكى همه توجه وى به رياضت هاى جسمانى و آموزشهاى روحانى معطوف گردد.

اندك اندك آيه‏هاى ديگر مى‏رسد و درسهاى وسيعتر آغاز مى‏گردد: كسى بر ديگرى برترى ندارد، برده و ارباب در پيشگاه حق تعالى برابرند...

اين سخنان مكيان را خوش نيامد و موج آزارها و سخنان ناروا را در حق پيامبر واپسين باعث شد.او در اين ميان به دو يار وفادار دلگرم بود: ابوطالب و خديجه، ولى قضاى الهى چنان بود كه اين دو را نيز با فاصله اندكى از دست بدهد.

فاطمه(ع) چنانكه از قرآن درس گرفته است بايد اين آزمايش را هم ببيند. مرگ خويشان براى او آزمايش دگرى است. علاوه بر تحمل فراق مادر بايد سنگ صبور پدر باشد.اكنون فاطمه فقط دختر خانواده نيست. او جانشين عبدالله، آمنه، ابوطالب و خديجه است. او «ام ابيها» است، آرى او مام پدر است.

هجرت

با وجود همه دشمنيها اراده الهى بر اين قرار گرفته بود كه دين حق در گيتى منتشر شود و اولين گام در اين مسير، هجرت بود. پيامبر(ص) با هجرت به يثرب توطئه قريش را براى قتل وى خنثى نمود.على نيز پس از فداكارى عظيمى كه در شب هجرت انجام داد موظف بود بعد از رد امانات به همراه فاطمه و چند تن ديگر راه مدينة النبى را در پيش گيرد و به رسول الله بپيوندد و چنين كرد.

ازدواج

چنانكه كتاب‏هاى محدثان و مورخان طبقه اول و سندهاى اصلى شيعه و سنى به صراحت تمام نوشته‏اند، و آنچنانكه قرينه‏هاى خارجى نوشته اين مورخان را تأييد مى‏كند، دختر پيغمبر خواستگاران سرشناسى داشت، ليكن پدرش از ميان همه پسرعموى خود على بن ابى‏طالب را براى شوهرى او برگزيد و به دخترش گفت ترا به كسى به زنى مى‏دهم كه از همه نيكوخوى‏تر و در مسلمانى پيش قدم‏تر است.

ابن سعد نويسد: چون ابوبكر و عمر از پيغمبر پاسخ موافق نشنيدند على را گفتند تو بخواستگارى او برو!و هم او نويسد: تنى چند از انصار على را گفتند: فاطمه را خواستگارى كن!وى بخانه پيغمبر رفت و نزد او نشست، پيغمبر پرسيد:

-پسر ابوطالب براى چه آمده است؟

-براى خواستگارى فاطمه!

-مرحبا و اهلا!

و جز اين جمله چيزى نفرمود.

چون على نزد آن چند تن آمد پرسيدند:

-چه شد؟

-در پاسخ من گفت، مرحبا و أهلا.

-همين جمله بس است.به تو اهل و رحب بخشيد.

گويا اين اختصاص كه نصيب على(ع)گرديد و امتياز قبول كه در خواستگارى فاطمه يافت بر تنى چند گران افتاده است.

مجلسى به نقل از امالى شيخ طوسى چنين نويسد:

على(ع)گفت: ابوبكر و عمر نزد من آمدند و گفتند چرا فاطمه را از پيغمبر خواستگارى نمى‏كنى؟من نزد پيغمبر رفتم.چون مرا ديد خندان شد.پرسيد براى چه آمده‏اى؟من پيوندم را با او، و سبقت خود را در اسلام، و جهادم را در راه دين برشمردم.فرمود راست ميگويى!تو فاضلتر از آنى كه برمى‏شمارى!گفتم براى خواستگارى فاطمه آمده‏ام.گفت على!پيش از تو كسانى به خواستگارى او آمده بودند اما دخترم نپذيرفت.بگذار ببينم وى چه مى‏گويد.سپس به خانه رفت و به دخترش گفت على تو را از من خواستگارى كرده است.تو پيوند او را با ما و پيشى او را در اسلام مى‏دانى و از فضيلت او آگاهى.زهرا(ع) بى‏آنكه چهره خود را برگرداند خاموش ماند.پيغمبر چون آثار خشنودى در آن ديد گفت اللّه اكبر.خاموشى او علامت رضاى او است.

بارى كابين دختر پيغمبر چهارصد درهم يا اندكى بيشتر و يا كمتر بود همين و همين، و بدين سادگى نيز پيوند برقرار گرديد.پيوندى مقدس است كه بايد دو تن شريك غم و شادى زندگانى يكديگر باشند.كالايى به فروش نمى‏رفت تا خريدار و فروشنده بر سر بهاى آن با يكديگر گفتگو كنند.زره، پوست گوسفند يا پيراهن يمانى هر چه بوده است، به فروش رسيد و بهاى آنرا نزد پيغمبر آوردند.رسول خدا بى‏آنكه آن را بشمارد، اندكى از پول را به بلال داد و گفت با اين پول براى دخترم بوى خوش بخر!سپس مانده را به ابوبكر داد و چند تن از ياران خود را با او همراه كرد تا جهاز زهرا را آماده سازند. فهرستى كه شيخ طوسى براى جهاز نوشته چنين است:

پيراهنى به بهاى هفت درهم، چارقدى به بهاى چهار درهم، قطيفه مشكى بافت خيبر، تخت‏خوابى بافته از برگ خرما، دو گستردنى(تشك)كه رويهاى آن كتان ستبر بود يكى را از ليف خرما و ديگرى را از پشم گوسفند پر كرده بودند، چهار بالش از چرم طائف كه از اذخر پر شده بود، پرده‏اى از پشم، يك تخته بورياى بافت هجر، آسياى دستى، لگنى از مس، مشكى از چرم، قدحى چوبين، كاسه‏اى گود براى دوشيدن شير در آن، مشكى براى آب، مطهره‏اى اندوده به زفت، سبويى سبز و چند كوزه گلى.

چون جهاز را نزد پيغمبر آوردند آن را بررسى كرد و گفت: خدا به اهل بيت بركت دهد.

هنگام خواندن خطبه زناشويى رسيد.ابن شهر آشوب در مناقب و مجلسى در بحار و جمعى از علما و محدثان شيعه اين خطبه را با عبارت‏هاى مختلف و به صورت‏هاى گوناگون نوشته‏اند.از ميان آنها اين صورت كه بيشتر محدثان آن را ضبط كرده‏اند، انتخاب شد.كسى كه تفصيل بيشترى بخواهد بايد به بحار الانوار رجوع كند:

سپاس خدايى كه او را به نعمتش ستايش كنند، و به قدرتش پرستش، حكومتش را گوش به فرمانند، و از عقوبتش ترسان، و عطايى را كه نزد اوست خواهان، و فرمان او در زمين و آسمان روان.

خدايى كه آفريدگان را به قدرت خود بيافريد، و هر يك را تكليفى فرمود كه در خور او مى‏ديد و بر دين خود ارجمند ساخت، و به پيغمبرش محمد گرامى فرمود و بنواخت.خداى تعالى زناشويى را پيوندى ديگر كرد و آنرا واجب فرمود.بدين پيوند، خويشاوندى را در هم پيوست، و اين سنت را در گردن مردمان بست.چه مى‏فرمايد، «اوست كه آفريد از آب بشرى را، پس گردانيدش نسبى و پيوندى و پروردگار تو تواناست».همانا خداى تعالى مرا فرموده است كه فاطمه را به زنى به على بدهم و من او را به چهارصد مثقال نقره بدو به زنى دادم.

-على!راضى هستى؟

-آرى يا رسول اللّه!

زبير بكار از طريق عبد الله بن ابى‏بكر از على(ع)چنين آورده است:

چون خواستم با فاطمه(ع)عروسى كنم پيغمبر(ص)به من آوندى زرين داد و گفت به بهاى اين آوند براى مهمانى عروسى خود طعامى بخر.من نزد محمد بن مسلم از انصار رفتم و از او خواستم به بهاى آن آوند به من طعامى دهد.او هم پذيرفت، سپس از من پرسيد:

-كيستى؟

-على بن ابى‏طالب.

-پسرعموى پيغمبر؟

-آرى!

-اين طعام را براى چه مى‏خواهى؟

-براى مهمانى عروسى!

كه را به زنى گرفته‏اى؟

دختر پيغمبر را!

اين طعام و اين آوند زرين از آن تو!

پيغمبر درباره زن و شوهر دعا كرد: خدايا اين پيوند را بر اين زن و شوهر مبارك گردان!خدايا فرزندان خوبى نصيب آنان فرما!

ابن سعد در روايتى ديگر كه سند آن به اسماء بنت عميس منتهى ميشود نويسد:

على زره خود را نزد يهوديى به گرو گذاشت و از او اندكى جو گرفت.

اكنون فاطمه(ع)آماده رفتن به خانه شوهر است.پدرش آخرين درس را بدو مى‏دهد.او پيش از اين، درسهايى نظير اين درس را آموخته است.اما درس‏هاى اخلاقى بايد پى در پى تكرار شود تا با تمرين عملى بصورت ملكه نفسانى درآيد هر چند او نيازى به تمرين ندارد، اما هر چه باشد انسان است، و با زنان خويشاوند و همسايه در ارتباط:

-دخترم به سخنان مردم گوش مده!مبادا نگران باشى كه شوهرت فقير است!فقر براى ديگران سرشكستگى دارد!براى پيغمبر و خاندان او مايه فخر است.

-دخترم پدرت اگر مى‏خواست مى‏توانست گنج‏هاى زمين را مالك شود.اما او خشنودى خدا را اختيار كرد!

-دخترم اگر آنچه را پدرت مى‏داند مى‏دانستى دنيا در ديده‏ات زشت مينمود.

-من درباره تو كوتاهى نكردم. ترا به بهترين فرد خاندان خود شوهر داده‏ام. شوهرت بزرگ دنيا و آخرت است.

-خدايا فاطمه از من است و من از اويم!خدايا او را از هر ناپاكى بركنار بدار!

آنگاه فرمود: در پناه خدا به خانه خود برويد.

فرزندان

رمضان سال سوم هجرت مى‏رسد، ولادت فرزندش حسن(ع)خاطره شيرين پيروزيهاى جنگ بدر را كه در رمضان سال پيش رخ داد شيرين‏تر مى‏سازد و در شعبان سال چهارم، ولادت حسين(ع) گرمى تازه‏اى به خانه على مى‏دهد و پس از اين دو فرزند زينب، ام كلثوم و محسّن.

سجاياى اخلاقى

دختر پيغمبر همچنانكه در زندگى زناشويى نمونه بود، در اطاعت پروردگار نيز نمونه بود.هر چند كه زندگانى زناشويى چون بر اساس پرهيزگارى و سازش باشد خود طاعت خداست.هنگامى كه از كارهاى خانه فراغت مى‏يافت به عبادت مى‏پرداخت، به نماز، تضرع و دعا به درگاه خدا، دعا براى ديگران نه براى خود.

امام صادق از پدران خويش از حسن بن على روايت كند:

مادرم شبهاى جمعه را تا بامداد در محراب عبادت مى‏ايستاد و چون دست به دعا برمى‏داشت مردان و زنان باايمان را دعا مى‏كرد، اما درباره خود چيزى نمى‏گفت.روزى بدو گفتم:

-مادر!چرا براى خود نيز مانند ديگران دعاى خير نمى‏كنى؟

و او پاسخ داد:

-فرزندم، همسايه مقدّم است.

تسبيح‏هايى كه به نام تسبيحات فاطمه(ع)شهرت يافته و در كتاب‏هاى معتبر شيعه و سنى روايت شده، نزد همه معروف است.اين تسبيح‏ها را پيامبر اكرم(ص) به دختر گراميش تعليم داد.

نيز سيد بن طاوس در اقبال دعاهايى از او روايت كرده است كه پس از نمازهاى ظهر، عصر، مغرب، عشا و نماز بامداد بطور مرتب مى‏خوانده است.همچنين دعاهاى ديگرى نيز از او نقل شده است كه در مورد پاره‏اى گرفتارى‏ها خوانده مى‏شود.كسانى كه خود را موظف به خواندن ادعيه و اداى مستحبات مى‏دانند با اين دعاها آشنايى دارند.

عبادت و خلوص زهرا و ساير ويژگيهاى بى نظير آن حضرت بود كه او را محور معرفى اهل كسا نمود «فاطمة و أبوها و بعلها و بنوها»همچنانكه در روز مباهله نيز از ميان زنان فقط او همراه پيامبر بود.

فقدان پدر

خانه عايشه ماتم‏كده است.على(ع)، فاطمه، عباس، زبير، حسن، حسين، زينب و ام كلثوم اشك مى‏ريزند.على مشغول تغسيل و تجهيز پيغمبر است.در آن لحظه‏هاى دردناك بر آن جمع كوچك چه گذشته است؟ كار شستشوى بدن پيغمبر تمام شده يا نشده، بانگى به گوش مى‏رسد: اللّه اكبر.

على به عباس:

-عمو.معنى اين تكبير چيست؟

-معنى آن اين است كه آنچه نبايد بشود شد.

ديرى نمى‏گذرد كه بيرون حجره عايشه همهمه و فريادى بگوش مى‏رسد.فرياد هر لحظه رساتر مى‏شود:

-بيرون بياييد، بيرون بياييد، وگرنه همه‏تان را آتش مى‏زنيم!

دختر پيغمبر به در حجره مى‏رود.در آنجا با كسى روبرو مى‏شود كه آتشى در دست دارد.

-...!چه شده؟چه خبر است؟

-على، عباس و بنى‏هاشم بايد به مسجد بيايند و با خليفه پيغمبر بيعت كنند!

-كدام خليفه؟امام مسلمانان هم‏اكنون درون خانه عايشه بالاى جسد پيغمبر نشسته است.

-از اين لحظه امام مسلمانان ابوبكر است.مردم در سقيفه بنى‏ساعده با او بيعت كردند.بنى‏هاشم هم بايد با او بيعت كنند.

-و اگر نكنند؟

خانه را با هر كه در او هست آتش خواهم زد مگر آنكه شما هم آنچه مسلمانان پذيرفته‏اند بپذيريد.

-مى‏خواهى خانه ما را آتش بزنى؟

-آرى.

-مى‏دانى در اين خانه چه كسانى هستند؟

-هر كه باشد فرقى نمى‏كند.

اين گفتگو به همين صورت بين دختر پيغمبر و صحابى بزرگ و مهاجر و سابق در اسلام صورت گرفته است يا نه و بعد از اين گفتگو چه پيش آمده خدا مى‏داند.قدر مسلم اين است كه جگرگوشه پيامبر پس از اين ماجرا به بستر بيمارى رفت و اين بيمارى همچنان ادامه يافت و ...

دفاع از حق

روزى چند از اين ماجرا نگذشته بود كه حادثه ديگرى رخ داد: دهكده فدك ملك شخصى نيست و نبايد در دست دختر پيغمبر بماند! حاكم مسلمانان به مقتضاى رأى و اجتهاد خود نظر مى‏دهد: آنچه بعنوان «فى‏ء» در تصرف پيغمبر بود، جزء بيت‏المال مسلمانان است و اكنون بايد در دست خليفه باشد.بدين جهت عاملان فاطمه(ع) را از دهكده فدك بيرون رانده‏اند.

فاطمه تلاش كرد حق خود را ازآنان بازستاند. بر ادعاى خود گواه آورد(اگر چه گواه آوردن به عهده طرف مقابل بود) ولى شهادت آنان مورد پذيرش واقع نشد.

در باره نتيجه‏گيرى از رفتار مدعيان دختر پيغمبر(ص)، ابن ابى الحديد معتزلى نكته‏اى را با ظرافت طنزآميز خود چنين مى‏نويسد:

از على بن فارقى مدرس مدرسه غربى بغداد پرسيدم:

-فاطمه راست مى‏گفت؟

-آرى!

-اگر راست مى‏گفت چرا فدك را بدو برنگرداند؟

وى با لبخندى پاسخ داد:

-اگر آنروز فدك را بدو مى‏داد فردا خلافت شوهر خود را ادعا مى‏كرد و او هم نمى‏توانست سخن وى را نپذيرد.چه قبول كرده بود كه دختر پيغمبر هر چه مى‏گويد راست است.

بارى چون دختر پيغمبر دانست كه خليفه از رأى و اجتهاد خود نمى‏گذرد، و آن را بر سنت جارى مقدم مى‏دارد، مصمم شد كه شكايت خود را در مجمع عمومى مسلمانان مطرح كند.اين بود كه خود را براى طرح شكايت در مجمع عمومى آماده ساخت.در حالى كه جمعى از زنان خويشاوندش گرد وى را گرفته بودند، روانه مسجد شد.

نوشته‏اند: چون به مسجد مى‏رفت راه رفتن او به راه رفتن پدرش پيغمبر مى‏مانست. ابوبكر با گروهى از مهاجران و انصار در مسجد نشسته بود.ميان فاطمه(ع) و حاضران چادرى آويختند.دختر پيغمبر نخست ناله‏اى كرد كه مجلس را لرزاند و حاضران به گريه افتادند، سپس لختى خاموش ماند. مردم آرام گرفتند و خروش‏ها خوابيد آنگاه سخنان خود را آغاز كرد.

اين سخنرانى، تاريخى، شيوا، بليغ، گله‏آميز، ترساننده و آتشين است.در مورد عكس العمل‏هايى كه در مقابل آن نشان داده شد روايات مختلف است. همين قدر مى‏دانيم كه اين اقدام نيز سودمند نيفتاد.طبق برخى روايات پس از اين واقعه فاطمه صورت خود را از على مى‏پوشانيد.

دختر پيغمبر نالان در بستر افتاد.در مدت بيمارى او، از آن مردان جان بركف، از آن مسلمانان آماده در صف، كه هر چه داشتند از بركت پدر او بود، چند تن او را دلدارى دادند و يا به ديدنش رفتند؟هيچكس!جز يك دو تن از محرومان و ستمديدگان چون بلال و سلمان.

اما هر چه باشد زنان عاطفه و احساسى رقيق‏تر از مردان دارند، بخصوص كه در آن روزها، بيشتر زنان بيرون صحنه سياست بودند و در آنچه مى‏گذشت دخالت مستقيم نداشتند.

صدوق به اسناد خود كه به فاطمه دختر حسين بن على(ع) مى‏رسد نويسد:

زنان مهاجر و انصار نزد او گرد آمدند.اما در عبارت احمد بن ابى‏طاهر تنها «زنان»آمده است و از مهاجر و انصار نامى نمى‏برد.اگر هم از زنان مهاجران كسى در اين ديدار شركت داشته، مسلما وابسته به گروه ممتاز و دست در كار سياست نبوده است.اما انصار موقعيّت ديگرى داشته‏اند.آنان از آغاز يعنى از همان روزها كه پيغمبر را به شهر خود خواندند، پيوند خويش را با خويشاوندان او نيز برقرار و سپس استوار ساختند.

-دختر پيغمبر چگونه‏اى؟با بيمارى چه مى‏كنى؟

-به خدا دنياى شما را دوست نمى‏دارم و از مردان شما بيزارم!درون و برونشان را آزمودم و از آنچه كردند ناخشنودم!چون تيغ زنگار خورده نابرّا، و گاه پيش روى واپس‏گرا، و خداوندان انديشه‏هاى تيره و نارسايند.خشم خدا را به خود خريدند و در آتش دوزخ جاويدند.

ناچار كار را بدانها واگذار و ننگ عدالت‏كشى را بر ايشان باز كردم. نفرين بر اين مكّاران و دور بُوَند از رحمت حق اين ستمكاران.

واى بر آنان.چرا نگذاشتند حق در مركز خود قرار يابد و خلافت بر پايه‏هاى نبوت استوار ماند؟

آنجا كه فرود آمدنگاه جبرئيل امين است و بر عهده على كه عالم به امور دنيا و دين است، به يقين كارى كه كردند خسرانى مبين است.به خدا على را نپسنديدند، چون سوزش تيغ او را چشيدند و پايدارى او را ديدند.ديدند كه چگونه بر آنان مى‏تازد و با دشمنان خدا نمى‏سازد.

به خدا سوگند، اگر پاى در ميان مى‏نهادند، و على را بر كارى كه پيغمبر به عهده او نهاد مى‏گذاردند، آسان آسان ايشان را به راه راست مى‏برد و حق هر يك را بدو مى‏سپرد، چنانكه كسى زيانى نبيند و هر كس ميوه آنچه كشته است بچيند.تشنگان عدالت از چشمه عدالت او سير و زبونان در پناه صولت او دلير مى‏گشتند.اگر چنين مى‏كردند درهاى رحمت از زمين و آسمان به روى آنان مى‏گشود.اما نكردند و به زودى خدا به كيفر آنچه كردند آنان را عذاب خواهد فرمود.

شهادت

دختر پيغمبر چند روز را در بستر بيمارى بسر برده؟درست نمى‏دانيم، چند ماه پس از رحلت پدر زندگانى را بدرود گفته؟، روشن نيست.كمترين مدت را چهل شب و بيشترين مدت را هشت ماه نوشته‏اند و ميان اين دو مدت روايت‏هاى مختلف از دو ماه تا هفتاد و پنج روز، سه ماه، و شش ماه است.

چون فاطمه(ع)درگذشت.امير المؤمنين او را پنهان به خاك سپرد و آثار قبر او را از ميان برد.سپس رو به مزار پيغمبر كرد و گفت:

-اى پيغمبر خدا از من و از دخترت كه به ديدن تو آمده و در كنار تو زير خاك خفته است، بر تو درود باد!

خدا چنين خواست كه او زودتر از ديگران به تو بپيوندد.پس از او شكيبايى من به پايان رسيده و خويشتن‏دارى من از دست رفته.اما آنچنان كه در جدايى تو صبر را پيشه كردم، در مرگ دخترت نيز جز صبر چاره ندارم كه شكيبايى بر مصيبت سنت است.اى پيغمبر خدا!تو بر روى سينه من جان دادى!ترا به دست خود در دل خاك سپردم!قرآن خبر داده است كه پايان زندگى همه بازگشت به سوى خداست.

اكنون امانت به صاحبش رسيد، زهرا از دست من رفت و نزد تو آرميد.

اى پيغمبر خدا پس از او آسمان و زمين زشت مى‏نمايد، و هيچگاه اندوه دلم نمى‏گشايد.

چشمانم بى‏خواب، و دل از سوز غم كباب است، تا خدا مرا در جوار تو ساكن گرداند.

مرگ زهرا ضربتى بود كه دل را خسته و غصه‏ام را پيوسته گردانيد.و چه زود جمع ما را به پريشانى كشانيد.شكايت خود را به خدا مى‏برم و دخترت را به تو مى‏سپارم!خواهد گفت كه امتت پس از تو با وى چه ستمها كردند.آنچه خواهى از او بجو و هر چه خواهى بدو بگو!تا سر دل بر تو گشايد، و خونى كه خورده است بيرون آيد و خدا كه بهترين داور است ميان او و ستمكاران داورى نمايد.

سلامى كه بتو مى‏دهم بدرود است نه از ملامت، و از روى شوق است، نه كسالت.اگر مى‏روم نه ملول و خسته‏جانم و اگر مى‏مانم نه به وعده خدا بدگمانم.و چون شكيبايان را وعده داده است در انتظار پاداش او مى‏مانم كه هر چه هست از اوست و شكيبايى نيكوست.

اگر بيم چيرگى ستمكاران نبود براى هميشه در كنار قبرت مى‏ماندم و در اين مصيبت بزرگ، چون فرزندمرده جوى اشك از ديدگانم مى‏راندم.

خدا گواه است كه دخترت پنهانى به خاك مى‏رود.هنوز روزى چند از مرگ تو نگذشته، و نام تو از زبانها نرفته، حق او را بردند و ميراث او را خوردند.درد دل را با تو در ميان مى‏گذارم و دل را به ياد تو خوش مى‏دارم كه درود خدا بر تو باد و رضوان خدا بر فاطمه.

متأسفانه جاى مزار دختر پيغمبر نيز مانند تاريخ وفاتش روشن نيست.از آنچه درباره مرگ او نوشته شد، و كوششى كه در پنهان داشتن اين خبر به كار برده‏اند، معلوم است كه خانواده پيغمبر در اين باره خالى از نگرانى نبوده‏اند.اين نگرانى براى چه بوده است؟درست نمى‏دانيم.يك قسمت آن ممكن است به خاطر اجراى وصيت زهرا(ع)باشد كه نخواسته است كسانى كه او از آنان ناخشنود بود، در تشييع جنازه، نماز و مراسم دفن او حاضر شوند.اما آثار قبر را چرا از ميان برده‏اند؟و يا چرا پس از به خاك سپردن او صورت هفت قبر، يا چهل قبر در گورستان بقيع و يا در خانه او ساخته‏اند؟

مجلسى از دلائل الامامه و او به اسناد خود روايتى از امام صادق آورده است كه بامداد آن روز مى‏خواسته‏اند جنازه دختر پيغمبر را از قبر بيرون آورند و بر آن نماز بخوانند و چون با مخالفت و تهديد سخت على(ع) روبرو شده‏اند از اين كار چشم پوشيده‏اند.

به هر حال پنهان داشتن قبر دختر پيغمبر ناخشنود بودن او را از كسانى چند نشان مى‏دهد و پيداست كه او مى‏خواسته است با اين كار آن ناخشنودى را آشكار سازد.

فسلام عليها يوم ولدت و يوم ماتت و يوم تبعث حيا.

مأخذ

زندگانى فاطمه زهرا نوشته دكتر سيد جعفر شهيدى با تلخيص و اضافات



چهار شنبه 18 دی 1392برچسب:, :: 21:36 ::  نويسنده : محمد رضا همتی

 

«امام على بن ابى طالب امير المؤمنين (ع)»


ابو الحسن، على بن ابى طالب بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصى بن كلاب، نخستين امام از ائمه اثنى عشر، دومين معصوم از چهارده معصوم (ع) و در نظر اهل سنت خليفه چهارم از خلفاى راشدين است.

آن حضرت دومين شخص عالم اسلام(پس از رسول اكرم (ص))و وصى و ولى مطلق هستند و اعتقاد به امامت و وصايت و ولايت آن حضرت و يازده فرزند بزرگوارش يكى از اصول مذهب اماميه است. اما عده‏اى از پيروان و معتقدان آن حضرت به ملاحظه كثرت فضايل و كرامات ايشان از جاده اعتدال منحرف شده و اعتقاداتى فوق اعتقادات شيعه اماميه درباره ايشان پيدا كرده‏اند. اين عده به غلات يعنى غلو كنندگان معروف شده‏اند و هم در نظر اهل سنت و هم در نظر شيعه از جاده هدايت به دور افتاده‏اند و از اهل بدعت و ضلال محسوب مى‏گردند.

ابو طالب نام پدر ايشان بود و اين كنيه‏اى بود به جهت پسر بزرگترش كه طالب نام داشت و اين كنيه بر نام واقعى او كه عبد مناف بود غالب آمد و در تاريخ اسلام هيچگاه او را عبد مناف نخوانده‏اند و فقط با ابو طالب از او ياد كرده‏اند.

حضرت على (ع) به جز كنيه ابو الحسن به ابو تراب نيز معروف بود و اين كنيه را حضرت رسول (ص) به او داده بود و آن هنگامى بود كه او را بر روى خاك خوابيده ديده بود و او را بيدار كرده و گرد و خاك از پشت او برافشانده و فرموده بود تو ابو تراب هستى. آن حضرت اين كنيه را چون از جانب رسول اكرم (ص) به او داده شده بود بسيار دوست مى‏داشت و آن را بر كنيه‏ها و القاب ديگر ترجيح مى‏داد. اما بنى اميه و دشمنان حضرت در اين كنيه نوعى تحقير و توهين مى‏ديدند و به كسان خود دستور داده بودند كه آن را همچون دشنام و ناسزايى درباره او بكار برند. زياد بن ابيه و پسرش عبيد اللّه بن زياد و حجاج بن يوسف ثقفى اين كنيه را درباره او بسيار بكار مى‏بردند.

مى‏گويند مادرش او را حيدره نام نهاده بود، اما پدرش ابو طالب نام او را به على تغيير داد. در رجزى كه به آن حضرت منسوب است و آن را در غزوه خيبر در برابر مرحب خيبرى خوانده است تصريح به اين معنى است، زيرا حضرت در اين رجز فرموده است: أنا الذي سمتني أمي حيدرة (من كسى هستم كه مادرم مرا حيدره ناميد).

مادر آن حضرت فاطمه بنت اسد بن هاشم بن عبد مناف بن قصى است و بنا به گفته علماى انساب نخستين زن هاشمى است كه به ازدواج يك مرد هاشمى (ابو طالب) درآمده است و صاحب فرزند شده است. اين بانو را يازدهمين كسى گفته‏اند كه اسلام آورده و حضرت رسول (ص) بر جنازه او نماز خواند و فرمود كه پس از ابو طالب هيچكس درباره من بيشتر از او نيكى نكرده است.

تولد امام على (ع)

تولد امام على (ع) روز سيزدهم ماه رجب سال سى‏ام عام الفيل، در خانه كعبه اتفاق افتاده است. مى‏گويند كسى پيش از آن حضرت و پس از ايشان در خانه كعبه متولد نشده است. اگر تولد حضرت رسول (ص) در عام الفيل اتفاق افتاده باشد و عام الفيل بنا بر بعضى محاسبات با سال 570 م. منطبق باشد، بايد تولد حضرت امام على (ع) در حدود سال 600 م. اتفاق افتاده باشد، يعنى 21 سال قبل از هجرت (با در نظر گرفتن اختلاف سالهاى قمرى و ميلادى اين تاريخها تقريبى است) .

اسلام آورنده نخستين‏

از جمله نعمتهاى الهى در حق على ابن ابى‏طالب (ع) يكى آن بود كه وقتى قريش در قحطى بزرگى افتادند و ابو طالب را فرزند و عيال زياد و توانايى مالى كم بود، حضرت رسول (ص) به عموى خود عباس كه مردى توانگر بود گفت برويم و از بار زندگى ابو طالب بكاهيم و هر كدام يكى از پسران او را برگيريم و پيش خود نگاهداريم. عباس اين پيشنهاد را پذيرفت و هر دو پيش ابو طالب رفتند و گفتند ما مى‏خواهيم هر كدام يكى از پسران ترا نزد خود نگاهداريم تا اين مصيبت قحطى از ميان ما برداشته شود. ابو طالب كه از ميان فرزندان خود عقيل را از همه بيشتر دوست داشت گفت اگر عقيل را نزد من بگذاريد هر يك از پسران ديگر مرا كه مى‏خواهيد مى‏توانيد ببريد. پس عباس جعفر را همراه خود به خانه برد و حضرت رسول (ص) امام على (ع) را و امام على (ع) نزد رسول خدا (ص) بزرگ شد تا آنكه آن حضرت به نبوت مبعوث شد و امام على (ع) به او ايمان آورد.

بسيارى از سيره نويسان و محدثان اهل سنت امام على (ع) را نخستين كسى مى‏دانند كه اسلام آورد و آنها كه خديجه را نخستين اسلام آورنده مى‏دانند امام على (ع) را نخستين اسلام آورنده از مردان مى‏شمارند.

اينكه حضرت امير (ع) اسلام آورنده نخستين، دست كم از ميان مردان، باشد امرى طبيعى به نظر مى‏رسد، زيرا بنا بر روايت سيره‏نويسان، حضرت رسول (ص) بعثت خود را نخست به خديجه اعلام فرمود و خديجه قول او را تصديق و تأييد كرد. دومين شخصى كه از اسلام و بعثت حضرت رسول (ص) مى‏بايست آگاه مى‏شد على بن ابيطالب (ع) بود كه در خانه آن حضرت زندگى مى‏كرد و در آن هنگام به اختلاف روايات ميان ده تا پانزده سال داشت. پس از او زيد بن حارثه بود كه پسر خوانده و آزاد كرده پيامبر (ص) بود و در همان خانه زندگى مى‏كرده است .

رواياتى هست كه در آغاز فقط حضرت رسول (ص) و خديجه و امام على (ع) را در حال نماز گزاردن ديده‏اند و روايات ديگرى هست كه به موجب آن حضرت رسول (ص) در آغاز بعثت به هنگام نماز، با امام على (ع) و پنهان از نظر ديگران به شكاف كوهها و دره‏هاى مكه مى‏رفتند و در آنجا نماز مى‏خواندند.

بعضى از متعصبان و محدثان اهل سنت خرده گرفته‏اند كه بر فرض آنكه امام على (ع) نخستين مسلم باشد چندان فضيلتى را براى او ثابت نخواهد كرد، زيرا آن حضرت در آن زمان در سالهاى كودكى بوده است و ايمان و اسلام از سالهاى بلوغ معتبر است. در پاسخ بايد گفت كه اين فضيلت مهمترى بر فضايل امام على (ع) مى‏افزايد و آن اينكه آن حضرت در ميان مهاجرانِ نخستين و در ميان جنگجويان بدر كه سمت فضيلت و برترى بر اصحاب ديگر حضرت رسول (ص) را دارند، تنها كسى است كه هرگز بت پرستى نكرده است و از آن هنگام كه خود را شناخته است خداى واحد را پرستيده و با رسول خدا (ص) نماز گزارده است.

بنا بر روايتى ديگر چون آيه: و أنذر عشيرتك الأقربين (به خويشاوندان نزديك خود هشدار ده) نازل شد، حضرت رسول (ص) بنا بر اين دستور الهى فرزندان و نبيرگان عبد المطلب را كه نزديكترين خويشان او بودند دعوت كرد و فرمود هر كس از شما پيشتر از ديگران با من بيعت كند برادر و دوست و وارث من خواهد بود و اين سخن را سه بار تكرار فرمود و در هر بار فقط امام على (ع) برخاست و آن حضرت را تأييد و تصديق كرد و حضرت رسول (ص) فرمود: «اين مرد، برادر من و وصى من و خليفه من در ميان شماست. سخن او را بشنويد و از او اطاعت كنيد».

در فراش پيامبر (ص)

بنابر روايات سيره‏نويسان، در شبى كه قريش قصد داشتند به خانه حضرت رسول (ص) بريزند و او را به قتل برسانند، پيامبر (ص) آن شب به تعليم جبرئيل در بستر خود نخوابيد و به على(ع) گفت در بستر من بخواب و اين پارچه سبز حضرمى را بر خود بپوشان كه آنها نخواهند توانست آزارى به تو برسانند. آن شب حضرت رسول (ص) با ابو بكر از مكه بيرون رفت و امام على (ع) در رختخواب او خوابيد. كفار قريش بر در خانه آن حضرت گرد آمده بودند و مراقب او بودند و مى‏پنداشتند كه آنكه خوابيده است خود حضرت رسول (ص) است. نزديك بامداد امام على آن پارچه را به يكسو افكند و قريش به اشتباه خود پى‏بردند. اما دير شده بود زيرا حضرت رسول (ص) از مكه بيرون رفته بود. على سه شبانه روز در مكه ماند تا اماناتى را كه مردم پيش رسول اكرم (ص) داشتند مسترد كند و پس از به پايان رساندن اين مأموريت از مكه بيرون رفت و به حضرت رسول (ص) پيوست.

تزويج فاطمه (ع)

در سال اول يا دوم يا سوم هجرى، حضرت رسول (ص) فاطمه (ع) را به امام على (ع) تزويج كرد. بنا بر بعضى روايات مَهر آن حضرت پانصد درهم بود كه مطابق با وزن دوازده اوقيه و نيم نقره است (هر اوقيه چهل درهم است) و گفته‏اند كه مهر دختران ديگر حضرت رسول (ص) نيز به همين مقدار بوده است. اما درباره مهر حضرت فاطمه (ع) اقوال ديگرى هم ذكر شده است كه بايد به كتب مفصل رجوع كرد.

بنا بر بعضى از روايات ابتدا ابو بكر و عمر از حضرت فاطمه (ع) خواستگارى كرده بودند، ولى حضرت رسول (ص) پاسخ رد به ايشان داده بود. در نيمه ماه رمضان سال سوم هجرى حسن بن على (ع) از اين ازدواج بوجود آمد و در سوم شعبان سال چهارم هجرت تولد حسين بن على (ع) اتفاق افتاد.

غزوات‏

بنا به روايات، حضرت امير (ع) در همه غزوات بجز غزوه تبوك حضور داشته است و عَلَم حضرت رسول (ص) همواره به دست امام على (ع) بوده است. در غزوه تبوك خود حضرت رسول (ص) امام على (ع) را به جاى خويش در مدينه گذاشت و اين امر موجب بروز اين شايعه شد كه حضرت رسول (ص) از مصاحبت امام على (ع) خوشدل نيست. امام على (ع) اين شايعه را با آن حضرت در ميان نهاد و آن حضرت سخن بسيار معروف خود را«أ ما ترضى أن تكون مني بمنزلة هارون من موسى إلا أنه لا نبي بعدي» (آيا نمى‏خواهى كه پايگاه تو نزد من مانند پايگاه هارون در برابر موسى باشد، جز آنكه پيامبرى پس از من نخواهد بود) ادا فرمود.

اگر در احوال موسى (ع) و هارون (ع) مطالعه شود معلوم خواهد شد كه هارون (ع) برادر و نزديكترين شخص به موسى (ع) بوده است، پس با اين مقايسه كه حضرت رسول (ص) فرمودند، شكى نمى‏ماند كه او امام على (ع) را نزديكترين شخص به خود و حتى مقام او را با خود برابر دانسته و فقط نبوت را كه اختصاص به خودش داشته است استثنا فرموده است.

شجاعت و رشادت آن حضرت در همه غزوات معروف است و كتب سيره و حديث اهل سنت مشحون از شرح دلاوريهاى آن حضرت است. اگر به فهرست كشته شدگان مشركان در جنگ بدر مراجعه شود، معلوم مى‏گردد كه در اين جنگ هشت تن از هفتاد تن مشرك مقتول بطور مسلم به دست حضرت على (ع) كشته شده‏اند و اين عده بجز كسانى هستند كه در قتلشان اختلاف است كه آيا به دست امام على (ع) كشته شده‏اند يا كسان ديگر و بجز كسانى هستند كه امام على (ع) در قتل ايشان، با ديگران مشاركت داشته‏اند.

در جنگ احد هنگامى كه عده زيادى از اصحاب حضرت رسول (ص) از دور ايشان گريختند، امام على (ع) از جمله اشخاص معدودى بود كه پاى فشرد و خود را سپر آن حضرت كرد. در اين جنگ نيز عده‏اى از سران قريش به دست آن حضرت به قتل رسيدند. از آنجمله عبد اللّه بن عبد العزى بن عثمان بن عبد الدار معروف به طلحة بن ابى طلحة از طايفه بنى عبد الدار بود كه لواى قريش به دست او بود. عبد اللّه بن حميد بن زهير از طايفه بنى اسد و ابو امية بن ابى حذيفة بن المغيرة از طايفه بنى مخزوم نيز از جمله كسانى بودند كه در احد به دست حضرت امير (ع) كشته شدند.

قتل عمرو بن عبدود، در غزوه خندق، به دست آن حضرت سخت مشهور است. در جنگ خيبر حضرت رسول (ص) علم سفيد خود را به ابو بكر داد و او را براى گرفتن يكى از قلاع خيبر فرستاد. ابو بكر بى‏آنكه كارى انجام دهد بازگشت. حضرت فرداى آن روز عمر بن خطاب را مأمور آن مهم كرد و او نيز نتوانست كارى انجام دهد. آنگاه حضرت فرمود كه من فردا علم را به دست كسى خواهم داد كه خدا و رسولش را دوست دارد و گريز پا نيست و خداوند اين قلعه را به دست او خواهد گشود. آنگاه امام على (ع) را فرا خواند و علم را به دست او داد و فرمود اين علم را پيش ببر تا خداوند فتح اين قلعه را به دست تو ممكن گرداند.

امام على (ع) علم را بگرفت و به نزديك قلعه رفت و با مدافعين قلعه به جنگ پرداخت. يكى از ايشان ضربه‏اى بر او زد كه سپر را از دست مبارك او بينداخت و آن حضرت لنگه در قلعه را از جاى بركند و بجاى سپر بكار برد و چندان جنگيد كه خداوند فتح را نصيب او كرد.

در غزوه حنين كه افراد قبايل هوازن از شكافها و گردنه‏هاى كوه بناگاه بر مسلمانان حمله كردند و مسلمانان روى به گريز نهادند از جمله كسانى كه پاى فشرد و حضرت رسول (ص) را ترك نكرد امام على (ع) بود.

سوره برائت‏

حضرت رسول (ص) در سال نهم هجرت ابو بكر را مأمور فرمودند كه آيات برائت را بر مشركان مكه اعلام كند. در اين سال مشركان نيز بنا به معاهداتى كه با حضرت رسول (ص) داشتند، بطور جداگانه به حج رفته بودند. پس از حركت ابو بكر جبرئيل به دستور خداوند از پيغمبر خواست تا امام على (ع) را مأمور ابلاغ كند. بنابر آن سوره، مشركانى كه بنا به عهد عام مى‏توانستند به حج بروند پس از انقضاى ماههاى حرام ديگر حق نزديك شدن به كعبه و اداى حج نداشتند و به ايشان اعلام جنگ شده بود و نيز كسانى از مشركين كه معاهده خاص با مسلمانان داشتند فقط تا پايان مدت مذكور در معاهده مى‏توانستند به حج بروند. در سوره مذكور به منافقان و تخلف كنندگان از جنگ تبوك نيز اشاره شده بود.

چون اين سوره نازل شد، كسانى به آن حضرت گفتند كه اين سوره را توسط ابو بكر بفرست تا آن را در روز حج به همه اعلام كند و حضرت در پاسخ ايشان فرمود كه به من امر شده كه اين سوره را يا خود يا به توسط يكى از اهل بيتم اعلام كنم، بعد امام على (ع) را مأمور كرد كه اين سوره را در ايام حج براى مردم بخواند.

غدير خم‏

حضرت رسول (ص) در سال دهم هجرى پس از بازگشت از حجة الوداع، در ناحيه رابغ در نزديكى جحفه در موضعى به نام غدير خم، مردم را پيش از آنكه پراكنده شوند و به ديار خود روند جمع فرمود و خطبه‏اى خواند و در آن خطبه اين كلمات بسيار مشهور را درباره حضرت امير (ع) بر زبان راند: «من كنت مولاه فهذا علي مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله» (هر كه من مولايش بوده‏ام على مولاى اوست، خداوندا دوست بدار آنكه او را دوست بدارد و دشمن بدار آنكه او را دشمن بدارد و يارى ده آنكه او را يارى دهد و خوار كن آنرا كه او را خوار دارد).

سقيفه بنى ساعده و بيعت با ابوبكر

پس از رحلت حضرت رسول (ص) پيش از آنكه آن حضرت به خاك سپرده شود، بزرگان قريش و انصار در مدينه گرد آمدند و پس از مشاجره لفظى كوتاهى، با ابو بكر بيعت كردند.

در اين موضوع ميان اهل سنت و شيعه سخن بسيار گفته شده است. اما دو امر در اينجا قطعى است: يكى آنكه با ابو بكر بيعت كردند و او به جانشينى پيغمبر اسلام (ص) برگزيده شد و ديگر آنكه شيعه از همان آغاز اين بيعت را درست ندانسته و جانشينى بلافصل حضرت رسول (ص) را حق حضرت على (ع) مى‏دانند. پس نزاع ميان شيعه و سنى در واقعيت تاريخى كه خلافت ابو بكر پس از حضرت رسول باشد نيست، نزاع در مسأله تعيين حق است كه در اينجا يك مسأله اعتقادى دينى است.

آنچه از خطب و سخنان حضرت امير (ع) برمى‏آيد اين است كه ايشان همواره خلافت را حق خود مى‏دانسته‏اند و هيچكس را براى اينكار سزاوارتر از خود نمى‏دانسته‏اند. البته ايشان ناگزير با ابو بكر و عمر و عثمان بيعت كرده‏اند و اين براى حفظ مصالح مسلمين يعنى پرهيز از ايجاد خلاف و نفاق ميان مسلمانان بوده است. اما مسأله تعيين حق مسأله ديگرى است.

علماى اسلام در اينكه آيا امامت امرى الهى است و تعيين آن بايد از جانب خدا و از راه نص باشد و يا اينكه امرى سياسى و دنيوى است و منوط به انتخاب و تعيين اهل حل و عقد است، اختلاف كرده‏اند. علماى شيعه رهبرى امت را مانند نبوت امرى مى‏دانند كه بايد به تعيين الهى باشد و اين تعيين از راه نص پيغمبر يا امام معصوم صورت مى‏گيرد.

پس از فراغ از اصل مسأله و اثبات لزوم نصب امام از جانب خدا يا از جانب مردم بدنبال مصداق آن مى‏روند و مى‏گويند كه اين برگزيده الهى يا منتخب مردم، بايد چه كسى باشد و چه صفاتى را حائز باشد و دارنده آن شرايط چه كسى يا كسانى بوده‏اند.

مسأله از هر جنبه كه نگريسته شود اين امر محرز و قطعى است كه امام على (ع) در نظر كافه مسلمين از جمله اشخاص ممتاز و برجسته‏اى بود كه از همان آغاز، نامزدى و شايستگى ايشان براى خلافت مطرح بوده است. اما چرا ايشان را در همان آغاز انتخاب نكردند، مسأله‏اى است كه از لحاظ تاريخى قابل طرح و بحث است.

علت اصلى جريان سقيفه بنى ساعده و توافق بر انتخاب ابو بكر را بايد در تعصبات قومى و قبيله‏اى كه عامل و محرك اصلى و انگيزه پشت پرده بسيارى از جريانهاى سياسى تاريخ اسلام بوده است جستجو كرد.

از شرح كوتاهى كه از واقعه سقيفه بنى ساعده در دست است برمى‏آيد كه از مدتها پيش رقابتى نهانى ميان مهاجران و انصار در كار بوده است. مهاجران خود را از هر جهت بر انصار كه مردم مدينه بودند مقدم مى‏دانستند، زيرا فضل تقدم در اسلام و خويشى نسبى با حضرت رسول (ص) را منحصر به خود مى‏دانستند و خويشاوندى در نسب مهمترين عامل در مناسبات انسانى در ميان قبايل است. انصار مدعى بودند كه پيغمبر (ص) و مهاجران را پناه داده‏اند و اگر آنها اينكار را نمى‏كردند معلوم نبود كه مردم مكه چه بر سر جامعه ضعيف و اقليت ناتوان اسلامى مى‏آورد. مذاكرات سقيفه اين رقابتها و اميال درونى را آشكار مى‏سازد.

اما بجز رقابت شديد ميان انصار و مهاجران مكه، در ميان هر يك از اين دو گروه نيز رقابت شديد طايفگى و قبيله‏اى وجود داشت. هنوز جراحات جنگهاى ميان اوس و خزرج در مدينه پيش از هجرت حضرت رسول (ص) كاملا التيام نيافته بود و هر جا فرصتى پيش مى‏آمد اثر كينه‏هاى قديم ظاهر مى‏شد. رقابت ميان طوايف مختلف قريش نيز همچنان برقرار بود و طوايف ضعيفتر قريش مانند تيم و عدى و فهر نفوذ و قدرت طوايف نيرومند بنى اميه و بنى هاشم و بنى مخزوم را برنمى‏تافتند.

در اين ميان بزرگان قريش به جهت اقامت در مكه كه از مراكز مهم عربستان بود و به جهت تجارتهاى عمده با خارج عربستان و سفرهاى بازرگانى به خارج، شم سياسى قويتر و اطلاعات و تجارب سياسى بيشترى از افراد اوس و خزرج كه به كشاورزى مشغول بودند داشتند خود را براى حوادث سياسى آينده بهتر آماده ساخته بودند.

سه تن از افراد قريش كه از قبايل ضعيفتر قريش ولى شخصيت‏هاى برجسته و ممتازى بودند و به واسطه همين شخصيت ممتاز خود نفوذ فراوانى در ميان ياران حضرت رسول (ص) داشتند در اين بازى قدرت برنده شدند: ابو بكر از طايفه تيم و عمر از بنى عدى و ابو عبيده جراح از طايفه فهر (از قريش ظواهر) .

ما از لحاظ تاريخى از اتحاد اين سه شخصيت خبر نداريم، اما داستان سقيفه از اين اتحاد پرده برمى‏دارد. اين سه تن با مهارت و توانايى سياسى خود توانستند از دو امر استفاده كنند: اولا از رقابت ميان اوس و خزرج حداكثر استفاده را ببرند و ثانيا زمان را - به جهت غيبت امام على (ع) و عباس كه مشغول امر تغسيل و تجهيز و كفن و دفن پيكر رسول الله(ص) بودند - غنيمت شمارند زيرا استدلال عمده ابو بكر و عمر بر اين پايه بود كه مهاجران چون خويشان و نزديكان حضرت رسول(ص)هستند پس خلافت حق ايشان است.اگر حضرت على(ع)در اين مذاكرات حضور داشتند، فرد برجسته موضوع اين استدلال ايشان بودند و نظرها پيش از آنكه متوجه ابو بكر و عمر شود متوجه امام على(ع)مى‏شد كه هم سابقه فداكاريش در اسلام بيشتر بود و هم نزديكترين فرد به رسول خدا(ص)بود.ابو بكر و عمر مسأله فداكارى در راه اسلام و خويشاوندى با حضرت رسول(ص)را پيش كشيدند و در آن مجلس همه متوجه خود ايشان گرديدند.مسأله خويشاوندى سببى و نسبت قبيله‏اى در نظام قبيله‏اى اهميتى شگرف دارد.

در ميان مشاجره و بحث، ابو بكر گفت اينك عمر و ابو عبيده با هر كدام كه خواستيد بيعت كنيد.آن دو تن گفتند ما هرگز بر تو سبقت نمى‏گيريم دست دراز كن تا بيعت كنيم!چون آن دو خواستند بيعت كنند، بشير بن سعد خزرجى سبقت گرفت و بيعت كرد، زيرا مى‏ترسيد سعد بن عباده كه او نيز از خزرج بود به خلافت برسد.

بدين ترتيب رقابتهاى ميان طايفه‏اى و قبيله‏اى كار خود را كرد و كسانى كه توانستند جريان حوادث را به نفع خود برگردانند به مقصود رسيدند.

اين اتحاد سه‏گانه نيرومند همچنان برقرار ماند. ابو بكر در حين وفات بى آنكه با كسى مشورت كند و يا بزرگان قريش را مدخليتى دهد، وصيتى نوشت و عمر را به خلافت برگزيد.عمر نيز به هنگام مرگ در حالى كه گريه مى‏كرد گفت اگر ابو عبيده جراح زنده بود اين كار خلافت را به عهده او مى‏گذاشتم!

قصه شورى‏

عمر پس از ضربه خوردن و احساس مرگ، امر خلافت را ميان شش تن از اصحاب رسول خدا (ص) كه به قول خودش حضرت از ايشان راضى بود به شورى گذاشت و ابو طلحه انصارى را با پنجاه تن بر ايشان بگماشت و سه روز به ايشان مهلت داد تا يكى را از ميان خود برگزينند و اگر پنج تن يكى را برگزيدند و ششمى رأى ايشان را نپذيرفت كشته شود و اگر چهار تن بر يكى اتفاق كردند و دو تن مخالفت كردند آن دو تن كشته شوند و اگر سه تن بر يكى و سه تن بر ديگرى اتفاق كردند عبد اللّه بن عمر يكى را از آن دو برگزيند و اگر به سخن او راضى نشوند آن سه تن كه در ميانشان عبد الرحمن بن عوف باشد قولشان ترجيح دارد و اگر آن سه تن ديگر نپذيرفتند كشته شوند.

اين تركيب و ترتيب به نحوى بود كه انتخاب عثمان را مسلّم مى‏ساخت و حضرت امير (ع) از همان آغاز، اين امر را پيش‏بينى كرده و آن را به عم خود عباس گفته بود زيرا عبد الرحمن بن عوف شوهر خواهر ناتنى عثمان بود و قطعا جانب او را مى‏گرفت و سعد بن ابى وقاص مانند عبد الرحمن از قبيله بنى زهره بود و در هر جانب كه عبد الرحمن بن عوف بود مى‏ايستاد و چون عمر گفته بود كه عبد الرحمن در هر جانب كه باشد آراء آن جانب ترجيح دارد، يقين بود كه آراء اين سه تن به نفع عثمان خواهد بود و حضرت به عباس گفته بود كه موافقت آن دو تن ديگر (يعنى طلحه و زبير) براى او فايده‏اى نخواهد داشت.

اكنون بايد ديد كه اگر عمر اين شش تن را به يك چشم مى‏نگريست چرا رأى عبد الرحمن بن عوف را بر آراء ديگران ترجيح داده بود و چرا اين مقام را به ديگران نداده بود.

پاسخ شايد اين باشد كه او مى‏دانست رقابت واقعى ميان امام على (ع) و عثمان خواهد بود، پس امام على (ع) در يك سوى و عثمان در سوى ديگر واقع مى‏شوند و اگر طلحه در شورى شركت كند در جانب امام على (ع) نخواهد بود، زيرا طلحه از طايفه تيم بود كه ابو بكر از آن طايفه بود و امام على (ع) از همان آغاز خلافت را حق خود مى‏دانست و به همين جهت طايفه تيم، طايفه بنى هاشم را دوست نداشتند و نيز عبد الرحمن بن عوف در هر جانب كه باشد سعد بن ابى وقاص، هم قبيله او، با او خواهد بود و عبد الرحمن جانب خويشاوند خود را كه عثمان باشد رها نخواهد كرد. پس عمر با سياست و تدبير خود تركيب و ترتيب شورى را چنان كرد كه هم انتخاب عثمان قطعى باشد و هم به ظاهر مسئوليت خلافت عثمان و پيامدهاى آن را از خود سلب كند.

بدين ترتيب بار ديگر رعايت مصالح سياسى و سياست قبيله‏اى و عشيره‏اى، بر رعايت جانب حق غالب آمد و با اين همه اين عمل در زير پوشش ظريف دين و حمايت از دين انجام گرفت.

خلافت امام على (ع) و ترجيح حق بر سياست‏

عثمان در آخر سال بيست و سوم يا آغاز سال بيست و چهارم هجرى بر حسب ترتيبى كه عمر در شورى داده بود به خلافت رسيد و پس از دوازده سال خلافت در ذى الحجه سال سى و پنجم هجرى به قتل رسيد.

داستان قتل او و علت شورش مردم بر او در كتب تاريخ مذكور است، آنچه مسلم است اين كه امام على (ع) نه در قتل او شركت داشت و نه به اين امر رضايت داشت. اما به محض اينكه به خلافت رسيد، خون عثمان مسأله مهم سياسى عليه او گرديد. از آنجا كه در مدينه و اساسا در ميان مسلمانان كسى شاخص‏تر و سزاوارتر از امام على (ع) براى خلافت نبود، به همين جهت مردم مدينه او را به خلافت برداشتند، ولى بسيارى از بزرگان مدينه او را دوست نمى‏داشتند و مى‏دانستند كه على پيش از آنكه اهل سياست و بند و بست باشد اهل حق و احقاق حق است و قول حضرت رسول«أقضاكم علي» (على در داورى بر همه شما برترى دارد) درباره او صد در صد صادق است. به همين جهت بيشتر بزرگان و اشراف به هراس افتادند. اين عده ايام عمر و سختگيريهاى مالى او را فراموش نكرده بودند و به اسراف و تبذيرهاى عثمان و دست و دل بازى او در بيت المال خو كرده بودند.

سخاوت و گشاده‏دستى از صفات بارز امام على(ع) بود، اما در اموال شخصى خود، نه در اموال عمومى. او در اموال عمومى ممسك بود و به دقت در اين اموال عدل و احكام اسلامى را رعايت مى‏كرد. اين امر نمى‏توانست مايه پسند خاطر كسانى باشد كه در زمان عثمان صدها هزار درهم و دينار بى‏استحقاق از او مى‏گرفتند و از اين راه ثروتهاى بيكرانى اندوخته بودند. آنچه طلحه و زبير و معاويه و عمرو بن عاص و ديگران مى‏خواستند، در حقيقت خونخواهى عثمان نبود. مردم كوفه و مصر از مدتها پيش زمزمه مخالفت با عمال عثمان و تعدى و تجاوز ايشان را به اموال عمومى سر داده بودند.

معاويه كه با حكومت چندين ساله خود در دمشق موقعيت مستحكمى به دست آورده بود و از مدتها پيش خود را براى رسيدن به خلافت از راه جلب قلوب با اموال و وعده‏ها آماده مى‏ساخت پيوسته از وضع عثمان و احوال مدينه به وسيله نمايندگان خود آگاهى داشت و مى‏دانست كه شورشيان و ناراضيان از هر سو روى به مدينه نهاده‏اند. او مى‏توانست به يارى خويشاوند خود عثمان بشتابد و او را نجات دهد. طلحه و زبير كه در مدينه بودند و نفوذ و اعتبار داشتند مى‏توانستند، دست كم به زبان، مردم را به سكوت و آرامش دعوت كنند. ولى از هيچكدام كوچكترين حركتى در يارى عثمان و دفاع از او مشهود نگرديد و فقط پس از قتل عثمان و در خلافت امام على (ع) فرياد برآوردند كه عثمان مظلوم كشته شده است و بايد انتقام خون او را بگيريم.

پس آنچه اين اشخاص را به مخالفت با امام على (ع) برانگيخت بيم و هراسى بود كه از خلافت و رفتار عادلانه او داشتند. امام على (ع) به جهت همين رفتار عادلانه و پيروى دقيق از حق از همان روز اول سياست نرمش و انعطاف را كنار گذاشت و نخواست به مصلحت روز و با سياست سازش، فكر مخالفان و رقيبان را چند روزى مشغول كند و پس از آنكه موقعيت را محكم ساخت بر ايشان بتازد. مغيرة بن شعبه و عبد اللّه بن عباس اين نصيحت را روزهاى نخست به او دادند و توصيه كردند كه دست به تركيب حكومت و عمال و كارداران عثمان نزند و به طلحه و زبير و امثال ايشان شغلى واگذار كند تا به اصطلاح آبها از آسيا بيفتد و آنگاه هر آنچه دلش از عزل و نصب عمال مى‏خواهد انجام دهد. اما امام على (ع) در پاسخ ايشان گفت كه او هرگز معاويه و امثال او را بر مسلمانان و اموال ايشان مسلط نخواهد كرد، زيرا معاويه و امثال او، اهل دنيا و سياست و نيرنگ هستند نه اهل دين و تقوا و عدل.

پس حكومت امام على (ع) حكومتى بود بر پايه عدل و تقوا و فضيلت و رعايت حق و ترجيح جانب مستمندان و ضعفا، نه بر پايه سياست و رعايت مصالح دنيوى و به همين دليل با طبع بيشتر بزرگان و اشراف عرب كه در پشت پرده حمايت از اسلام، حمايت از اموال و قبيله و قوم خود را مى‏ديدند، سازگار نبود و به همين دليل ديرى نپاييد و خلافت او اندكى بيش از پنج سال يا كمتر طول نكشيد و در طول اين مدت هم او را راحت نگذاشتند و او پيوسته با علمداران قدرت طلبى و مال اندوزى در كشمكش و نزاع بود.

جنگ جمل‏

طلحه و زبير كه هر دو طمع در خلافت داشتند از بيعت با امام على (ع) ناراضى بودند و به بهانه عمره به مكه رفتند. عايشه كه از مخالفان سرسخت امام على (ع) بود در مكه بود و با آنكه در حيات عثمان حمايتى از او نكرده بود چون خبر خلافت امام على (ع) را شنيد سخت ناراحت شد و فرياد برآورد كه عثمان مظلوم كشته شده است. طلحه و زبير در مكه محيط مناسبى براى خود يافتند و مخالفت عايشه را كه نفوذ زيادى در ميان مسلمانان داشت مغتنم شمردند و خواستند در پناه او مخالفت با امام على (ع) را علنى سازند و خون عثمان را دستاويز كنند و پس از چيره شدن بر امام على (ع) امر خلافت را ميان خود فيصله دهند.

آنها پس از مشورت تصميم گرفتند كه به بصره روند و با تصرف بيت المال آنجا كه محل جمع و ذخيره قسمت مهمى از درآمد ايران بود و با تحريك و اغواى قبايل و اشراف عرب مقيم آنجا، نيروى عظيمى گرد آورند و امام على (ع) را از ميان بردارند. پس عايشه را بر هودجى نشانده سوار شترى كردند و با عده‏اى از مدينه راه افتاده به بصره رفتند.

در بصره عثمان بن حنيف كه نماينده امام على (ع) بود مانع ايشان شد و بعد آشتى گونه‏اى ميان ايشان حاصل گرديد. اما شبى بر سر او ريختند و او را اسير كردند و موى ريشش را كندند و مى‏خواستند او را بكشند، اما چون برادرش سهل بن حنيف در مدينه بود ترسيدند كه او با يارى ديگر انصار به خونخواهى عثمان بن حنيف برخيزد و خويشان ايشان را در مدينه بكشد. پس او را رها كردند و به سراغ بيت المال رفتند و هفتاد تن از خازنان و موكلان بيت المال را كشتند و اموال آن را تصرف كردند. پس از آن طلحه و زبير بر سر امامت در نماز به نزاع برخاستند و سرانجام قرار بر آن شد كه يك روز پسر زبير و يك روز پسر طلحه امامت كنند.

امام على (ع) با شنيدن اين اخبار روى به بصره نهاد و چون به شهر رسيد نخست كس فرستاد و ايشان را به صلح دعوت فرمود، ولى طلحه و زبير نپذيرفتند. پس از آن شخصى را با قرآن بسوى ايشان فرستاد و به راه حق و پيروى از حكم الهى خواند، ولى اين فرستاده را با تير زدند و كشتند. پس به ياران خود فرمود كه آغاز به جنگ نكنند مگر آنكه آنان ابتدا حمله كنند.

چون حمله از جانب طلحه و زبير آغاز شد حضرت به ناچار دستور قتال صادر فرمود. در اين جنگ طلحه به تيرى كه از كمين گشاده شده بود كشته شد و زبير از ميدان جنگ بيرون رفت اما به دست شخصى به نام عمرو بن جرموز كشته شد. پس از جنگى كه در گرفت شكست بر سپاه بصره افتاد، اما عده‏اى دور شتر عايشه را گرفتند و به سختى جنگيدند تا آنكه شتر از پاى درآمد و مدافعان آن پراكنده شدند و حضرت فرمود تا عايشه را با احترام در خانه‏اى جاى دادند و مقدمات سفر او را به مدينه آماده كردند.

امام على (ع) بازماندگان سپاه بصره را امان داد كه از جمله عبد اللّه بن زبير و مروان بن الحكم و فرزندان عثمان و ديگر بنى اميه بودند و فرمود كه به اموال ايشان دست نزنند و فقط اسلحه‏شان را بگيرند.

جنگ صفين‏

جنگ جمل در روز پنجشنبه دهم جمادى الاولى سال 36 ه.ق. اتفاق افتاد. پس از جنگ جمل امام على (ع) عبد اللّه بن عباس را بر بصره بگماشت و خود روى به كوفه نهاد و در دوازدهم رجب سال 36 وارد كوفه شد و نامه‏اى به معاويه نوشت و او را به اطاعت خود فراخواند. معاويه كه از سالها پيش طرح حكومت خود را ريخته و موقعيت خود را در شام استوار ساخته بود به بهانه اينكه عثمان مظلوم كشته شده است و او ولى خون عثمان است و مى‏خواهد قاتلان عثمان را كه دور و بر امام على (ع) هستند به قصاص برساند از اطاعت حضرت سر باز زد و بدينگونه امر ميان امام على (ع) و معاويه به جنگ منتهى شد. معاويه براى اينكه از پشت سر خود مطمئن باشد با امپراطور بيزانس آشتى كرد و اين آشتى را با پرداخت مبلغى به او تأمين نمود.

امام على (ع) در پنجم شوال سال 36 از كوفه خارج شد و روى به شام نهاد. سپاه او را در اين سفر نود هزار تن گفته‏اند. او از كوفه از راه مداين به انبار رفت و از آنجا به رقه در كنار رود فرات رسيد و فرمود تا پلى بر روى رود فرات بستند و از روى آن گذشتند و به بلاد شام رسيدند. معاويه نيز با لشكريان خود كه در حدود هشتاد و پنج هزار تن بودند به حركت درآمد و به صفين واقع در كنار فرات رسيد و محلى را كه براى ورود به آب و برداشتن آب براى چهارپايان بود اشغال كرد و سپاهيان امام على (ع) را از آب باز داشت.

سپاهيان امام على (ع) به فرموده او لشكريان معاويه را از كنار آب دور كردند اما فرمود تا مانع ايشان از آب نشوند. چون ماه ذى الحجه بود و جنگ در آن ماه و ماه محرم در شرع اسلام ممنوع و حرام است هر دو طرف موافقت كردند كه تا آخر محرم سال 37 جنگ نكنند.

پس از انقضاى محرم جنگ سختى درگرفت كه روزها طول كشيد و در آن عده‏اى از بزرگان طرفين كشته شدند. مشهورترين شخصى كه از سپاه امام على (ع) به شهادت رسيد عمار ياسر بود كه از بزرگان اصحاب حضرت رسول (ص) نيز بود. قتل او سبب وهنى براى معاويه گرديد، زيرا مشهور بود كه حضرت رسول (ص) درباره عمار فرموده بود: تقتلك الفئة الباغية (ترا گروهى سركش و ستمكار خواهند كشت) . ولى معاويه با تدبير و زرنگى از نادانى و اطاعت كوركورانه سپاهيان خود استفاده كرد و گفت او را ما نكشتيم بلكه آن كسى كشت كه او را به جنگ ما آورد. و امام على (ع) پاسخ داد: پس حمزه را نيز پيامبر (ص) كشته چون او حمزه را به ميدان نبرد آورده بود.

پس از چند روز جنگهاى سخت و خونين كه نزديك بود شكست را نصيب سپاه معاويه سازد، معاويه با ابتكار عمرو بن عاص تدبيرى انديشيد و تفرقه و نفاق در ميان سپاهيان امام على (ع) افكند. او گفت تا قرآنها بر بالاى نيزه كردند و ياران امام على (ع) را به پيروى از قرآن و حَكَم قرار دادن آن خواندند. اين تدبير سخت مؤثر افتاد و عده‏اى از اصحاب حضرت امير (ع) كه در رأس ايشان اشعث بن قيس كندى بود آن حضرت را ناگزير به ترك مخاصمه و آغاز مذاكره ساختند.

علت اتحاد و يكپارچگى سپاه معاويه و پراكندگى و اختلاف سپاه امام على (ع) را بايد در اين نكته دانست كه سپاهيان معاويه ساليان دراز از مدينه و مراكز سياسى و محل اجتماع اصحاب رسول خدا (ص) دور بودند و براى خود سردار و رهبرى جز معاويه نمى‏شناختند. معاويه با بذل و بخشش و با شكيبايى كه خاص او و خلق ذاتى او بود توانسته بود در ميان سپاهيان خود رهبرى بلامنازع شناخته شود.

شام يكى از مراكز بزرگ تجمع سپاهيان اسلام بود، زيرا در برابر دولت بيزانس قرار داشت و خلفا ناگزير بودند كه در شام براى دفاع در برابر آن همواره نيروى مهم و ورزيده داشته باشند. اما شهرهاى كوفه و بصره كه به مركز خلافت اسلامى يعنى مدينه نزديك بودند در زمان عمر و عثمان محل اقامت اصحاب بزرگ حضرت رسول (ص) بودند و اين اصحاب مرجع خاص و عام و مورد احترام بودند. بنابر اين در اين دو شهر اشخاص گوناگون با آرا و عقايد و سليقه‏هاى مختلف وجود داشتند كه هر يك خود را از ديگرى كمتر نمى‏ديد و مدعى بود كه احكام اسلام را بهتر مى‏داند و به اصطلاح خود را مجتهد و صاحب رأى و نظر مى‏شناخت .

اگر چه شخصيت ممتاز امام على (ع) بالاتر از ايشان بود و اين افراد موقتا تحت راهبرى ايشان درآمده بودند، اما اين اتحاد و اتفاق ظاهرى، شكننده بود و با اندك تحريك و دسيسه‏اى مى‏توانست بر هم بخورد.

معاويه اين را مى‏دانست و عزم ايشان را در همراهى با امام على (ع) با تطميع و وعده‏هاى دنيوى و هداياى مالى سست كرده بود و به همين جهت توانست با طرحى ماهرانه در بحبوحه جنگ نيت خود را عملى سازد. چون قرآنها بر سر نيزه رفت، عده زيادى حضرت را وادار به ترك مخاصمه كردند و قرار شد كه حضرت على (ع) و معاويه هر كدام يك تن را براى حكميت و حل و فصل نزاع برگزينند.

آنكه از سوى معاويه انتخاب شد از داهيان روزگار بود. او عمرو بن عاص بن وائل سهمى، از بزرگان قريش و هوش و درايت و فتنه‏انگيزى او معروف بود و بلند كردن قرآنها نيز به تدبير او انجام شد. اما امام على (ع) را در انتخاب نماينده آزاد نگذاشتند. او مى‏خواست عبد اللّه بن عباس را كه به بصيرت و هوشيارى و دانايى معروف بود نماينده خود و حكم از سوى خود معرفى كند، ولى اطرافيان خودش مانع شدند. حضرت، مالك اشتر را كه از ياران وفادار و پايدار خود بود پيشنهاد كرد، ولى او را نيز نپذيرفتند و گفتند فقط ابو موسى اشعرى مى‏تواند نماينده ما باشد.

ابو موسى اشعرى بر خلاف عمرو بن عاص، كه در جانب معاويه و مشاور او بود، در جنگ بيطرفى گزيده و به جانبى رفته بود. او به هنگام رسيدن حضرت امير (ع) به خلافت والى كوفه بود و مى‏دانست كه حضرت او را در كوفه نخواهد گذاشت و به همين جهت مردم را از رفتن به جانب ايشان منع مى‏كرد. در ايام حكومت او در بصره و كوفه، رأى و تدبير و كفايتى از او ظاهر نشده بود و مردى سست و ضعيف بود. اما بودن او از اصحاب حضرت رسول (ص) احترامى براى او جلب كرده بود و چون بيشتر سپاهيان حضرت از قبايل يمانى و قحطانى بودند سران سپاه مى‏خواستند او را نماينده خود سازند، زيرا«اشعر»قبيله ابو موسى نيز از قبايل يمانى و قحطانى بود.

سرانجام حضرت بر خلاف ميل خود مجبور شد كه او را به نمايندگى خويش در حكميت برگزيند. نامه‏اى درباره حكميت و تعيين حكمين به امضا رسيد و قرار شد كه حكمين در ماه رمضان آن سال در موضعى ميان كوفه و شام ملاقات كنند. داستان حكمين و ملاقات ايشان در دومة الجندل واقع در «اذرح» معروف و در كتب تاريخ مذكور است. در اين حكميت عمرو بن عاص آشكارا نيرنگ ساخت و بدون در نظر گرفتن موافقت نامه حكميت و احكام دين اسلام ابو موسى اشعرى را بفريفت و او را وادار كرد كه ابتدا سخن بگويد و على و معاويه هر دو را از خلافت خلع كند. آنگاه خود آغاز سخن كرد و گفت ديديد كه اين شخص از طرف خود امام على (ع) را از خلافت خلع كرد. من نيز او را خلع مى‏كنم و معاويه را به خلافت برمى‏دارم.

اين رفتار عمرو بن عاص چنانكه گفتيم بر خلاف نص موافقت نامه درباره حكميت بود، زيرا در آنجا نوشته شده بود كه«ما وجد الحكمان في كتاب اللّه عز و جل عملا به و ما لم يجدا في كتاب اللّه فالسنة العادلة الجامعة غير المفرقة...» (طبرى، 3336/1) .

اگر موافقت هر دو بر كتاب خدا و سنت عادله شرط شده بود، آن كدام آيه قرآنى و يا سنت عادله نبوى بود كه حكم به خلافت معاويه و نصب آن از جانب عمرو بن عاص مى‏كرد؟اين عمل عمرو بن عاص نشان داد كه ديگر در ميان مسلمانان، دوران پيروى از حق و حقيقت سپرى شده است و نيرنگ و خدعه جاى دين و وجدان را گرفته است و سياست معاويه در وصول به قدرت از راه نيرنگ و فريب سياست امام على (ع) را در سپردن راه حق و حقيقت به عقب زده است.

سياست امام على (ع) و سياست معاويه‏

جاحظ يكى از بزرگان معتزله است و كتابى درباره«عثمانيه»و ترجيح و طرفدارى از ايشان نوشته است كه معروف است. اما او با همه طرفدارى از عثمان مطالبى درباره سياست امام على (ع) و سياست معاويه نوشته است كه ابن ابى الحديد قسمتى از آن را در جلد دهم شرح نهج البلاغه (ص 238 به بعد) آورده است. در اينجا مختصرى از مقايسه‏اى را كه او ميان سياست امام على (ع) و سياست معاويه كرده است نقل مى‏كنيم:

«بعضى از مدعيان عقل و تمييز مى‏پندارند كه معاويه ژرف‏انديش‏تر و درست فكرتر و باريك‏بين‏تر از امام على (ع) بوده است، ولى چنين نيست. امام على (ع) در جنگها رفتارى جز عمل به كتاب و سنت نداشت اما معاويه بر خلاف آن رفتار مى‏كرد و هر گونه نيرنگى را از حلال و حرام در جنگ بكار مى‏برد. على(ع) مى‏گفت در پيكار با دشمن شما پيشگام مباشيد تا آنكه او آغاز به جنگ كند. در جنگ به دنبال فراريان مرويد و زخميان را مكشيد و درهاى بسته را مگشاييد. اگر كسى در تدبير به آنچه در كتاب خدا و سنت رسول (ص) آمده است بسنده كند خود را از تدبير زيادى باز داشته است. على به جهت ورع و پرهيزگاريش جز از عمل و قول به چيزى كه رضاى خداوند در آن است ممنوع بود و به آنچه اهل نيرنگ و زرنگى دست مى‏زنند دست نمى‏زد».

پس سياست معاويه سياستى دنيوى بود كه بر پايه رسيدن به قدرت و ترجيح باطل بر حق و رعايت نكردن كتاب خدا و سنت رسول (ص) در مواردى كه با اراده و خواست او مخالف باشد قرار داشت. اين سياست مخصوص پيشبرد مقاصد و اغراض شخصى است و به توفيق هم مى‏انجامد، همچنانكه معاويه موفق شد. اما سياست امام على (ع) سياست الهى بود، بر پايه پيروى از محض حقيقت و كتاب خدا و سنت رسول (ص) و اين در صورتى مى‏توانست موفق باشد كه اطرافيان و بزرگانى كه با او بيعت كرده بودند نيز از اين سياست پيروى كنند و نظر او را بى چون و چرا بپذيرند. اما چنين نشد و هوا و هوس ياران او و ضعف و سستى ايمانشان، با لجام گسيختگى معاويه در دين و اتفاق و اتحاد اصحاب او توأم گرديد و دست امام على (ع) را در اجراى حق بست.

ظهور خوارج‏

خوارج كسانى بودند كه بر امام على (ع) به جهت موافقت او با تعيين حكم مخالفت كردند و گفتند خلافت على پس از بيعت مردم با او امرى الهى بود و او حق نداشت در اين كار تن به حكميت بدهد. شعار معروف ايشان«لا حكم إلا لله»بيانگر اين مقصود بود. اين شعار بنا به قول حضرت امير (ع) سخن حقى بود كه از آن امر باطلى را در نظر داشتند. لا حكم إلا لله يعنى وضع احكام شرعى امرى الهى است و هيچ بشرى حق وضع حكم مستقل جداگانه‏اى به عنوان حكم شرعى ندارد. اما حكميت در موارد اختلاف و مخصوصا در جنگ امر ديگرى است.

حضرت در پاسخ احتجاج خوارج فرمود: ما بر حكمين شرط كرديم كه مطابق قرآن و احكام او رفتار كنند«شرطت عليهم أن يحييا ما أحيا القرآن و يميتا ما أمات القرآن». پس اعتراض خوارج كاملا بى مورد بود و آنان تحت تأثير اين شعار فريبنده قرار گرفتند و چون مردمى جاهل و متعصب بودند كوركورانه آن را مستند خود قرار دادند. تعصب و جهل آنان به مرتبه‏اى بود كه در سرتاسر اعتراضات و مخالفتها و جنگهاى ايشان هيچ استدلال معقول بر نظريه و اقدام خود به جز همين شعار از ايشان ديده و شنيده نشد. آنها در اعتراض خود به امام على (ع) نه به آيه‏اى استدلال كردند و نه به حديثى و نه دليل عقلى آوردند بلكه در برابر هر استدلالى از طرف مقابل در آنجا كه وامى‏ماندند فرياد برمى‏آوردند لا حكم إلا لله و اين جمله ظاهر فريب كه اصل آن از قرآن است (إن الحكم إلا لله) و معنى و مورد آن چيز ديگرى است، دستاويز اين طايفه گرديد.

در اينجا بايد به فرقى كه ميان سپاه شام و سپاه كوفه از لحاظ انگيزه‏ها و دواعى روحى و نفسانى وجود داشت اشاره كرد. سپاه شام چنانكه اشاره شد از مراكزى كه در آن اصحاب رسول خدا (ص) و تابعين به بيان احكام الهى اشتغال داشتند بدور بودند. در ميان سپاه شام افراد برجسته‏اى از اصحاب يا تابعين وجود نداشتند و اگر هم چند تن صحابى در ميان ايشان ديده مى‏شد كسانى نبودند كه احساسات دينى عميق داشته باشند. آنان فقط سپاهى بودند و با جيره و مواجب سرشارى كه معاويه به ايشان مى‏داد آماده بودند كه با هر كسى، و لو على بن ابى طالب (ع) بجنگند. در ايشان درد و تعصب دينى مشهود نبود و اگر تعصب شديدى وجود داشت همان عصبيت طايفه‏اى و قبيله‏اى بود. بر خلاف مردم عراق يا كوفه و بصره كه خود را صاحب بصيرت در دين مى‏دانستند و مى‏پنداشتند كه اقداماتشان اساس و پايه‏اى دينى دارد. اما اين بصيرتِ ادعايى سطحى بود، زيرا خوارج با شعارى كه از معنى آن خبر نداشتند از عقيده خود برگشتند و عده زيادى از ديگران هم در جريانهاى سياسى بعدى ثابت كردند كه زر و زور را بر دين و حق ترجيح مى‏دهند. رفتار بعدى آنها با امام على (ع) و فرزندانش امام حسن (ع) و امام حسين (ع) شاهد اين مدعا است.

خلاصه آنكه عده‏اى از كسانى كه تحت تأثير اين شعار بودند دور هم جمع شدند و عبد اللّه بن وهب راسبى را بر خود امير ساختند و قرار بر آن نهادند كه از كوفه بيرون روند و در كنار پل نهروان جمع شوند و به طرفداران خود در بصره بنويسند تا ايشان نيز به آنها در محل مذكور بپيوندند. عده كسانى را كه در نهروان جمع شدند و با حضرت امير (ع) جنگيدند چهار هزار نفر گفته‏اند.

در اين هنگام امام على (ع) در نخيله لشكر زده بود و عازم جنگ مجدد با معاويه بود كه اخبار موحشى از اعمال فجيع خوارج به ايشان رسيد از جمله اينكه آنها عبد الله بن خباب را كه مردى بى‏آزار بود به جرم طرفدارى از امام على (ع) كشته بودند و به اين اكتفا نكرده زن آبستن او را نيز به قتل رسانده بودند. اطرافيان امام على (ع) از او خواستند كه نخست به دفع ايشان بپردازد.

حضرت روى به ايشان نهاد و نخست قيس بن سعد بن عباده و ابو ايوب انصارى را براى پند و اندرز به سوى ايشان فرستاد ولى سودى نكرد. پس از رسيدن خوارج حضرت يك بار ديگر خواست ايشان را از راه مذاكره بر سر عقل و هدايت آورد و با عبد اللّه بن الكواء كه يكى از بزرگان ايشان بود محاجه‏اى كرد كه تفصيل آن در كتب تاريخ مذكور است. عبد اللّه بن الكواء در اين محاجه مغلوب شد ولى تسليم حق نگرديد. حضرت ناچار به جنگ با ايشان شدند و د


چهار شنبه 18 دی 1392برچسب:, :: 21:27 ::  نويسنده : محمد رضا همتی

 

«امام حسن مجتبى (ع)»



ابو محمد حسن بن على بن ابى طالب، امام دوم از ائمه اثنى عشر، و چهارمين معصوم از چهارده معصوم (ع)، فرزند نخست على بن ابى طالب (ع) و حضرت فاطمه (ع) است. تولد آن حضرت بنا به قول بيشتر مورخان در مدينه و در روز سه شنبه 15 رمضان سال سوم هجرى اتفاق افتاده است.

امام حسن (ع) يكى از پنج تن آل عبا از اهل بيت رسول گرامى (ص) بود كه آيه تطهير: إنما يريد اللّه ليذهب عنكم الرجس أهل البيت و يطهركم تطهيرا (احزاب، 33) در شأن ايشان نازل گرديده است. به روايت عايشه، رسول اكرم (ص) على و فاطمه و حسن و حسين (ع) را در زير كساء خود جمع، و آيه تطهير را تلاوت كرد و فرمود: «اينها اهل بيت منند.» در حديثى ديگر فرمود : «اين چهار تن آل محمدند، با هر كس در جنگ باشند من هم با او در جنگم و با هر كه در آشتى باشند من نيز در آشتى هستم.»

نام حسن و حسين را خود حضرت رسول (ص) تعيين فرموده و در گوش ايشان اذان گفته و برايشان عقيقه كرده است. ظاهرا نامهاى حسن و حسين در عرب سابقه نداشته است و انتخاب اين دو نام به ابتكار خود حضرت رسول (ص) بوده است. بنا به بعضى از روايات كه منطقى به نظر مى‏رسد حضرت امير (ع) با وجود حضرت رسول (ص) و به احترام ايشان خود مبادرت به نامگذارى فرزندان خود نكرده است و به همين دليل رواياتى را كه به موجب آن حضرت امير (ع) در آغاز نامهاى ديگرى به فرزندان خود داده بوده است بايد با احتياط تلقى كرد.

گفته‏اند كه نامهاى حسن و حسين در ميان عرب مرسوم نبوده است و آنچه بوده است«حَسْن» (به فتح حاء و سكون سين) و«حَسين» (به فتح حاء) بوده است. ازهرى گفته است كه حسن نام تپه‏اى ريگى در ديار بنو تميم، و حسن و حسين بطور كلى به معنى كوه ريگى يا تپه ريگى بلند بوده است. (لسان العرب ذيل«حسن»)

بنا بر روايات زيادى امام حسن (ع) شبيه‏ترين مردم به رسول خدا (ص) بوده است. حضرت رسول (ص) اين دو سبط خود را زياد دوست مى‏داشت و پاره تن خود و دو گل خوش بوى خويش مى‏ناميد، آنها را بر شانه‏هاى خود سوار مى‏كرد و بر زمين خم مى‏شد تا بر او سوار شوند. در سجده اجازه مى‏داد به پشت او بپرند و بازى كنند و بخاطر آنها خطبه را قطع مى‏كرد و از منبر به زير مى‏آمد.

حسنين محبوبترين اهل بيت بودند. رسول اكرم (ص) ايشان را دو پسر خود و سيد جوانان بهشت و زينت آن و دو گوشواره عرش خواند و نسل خود را از پشت آن دو معرفى كرد و در مباهله با نصاراى نجران على و فاطمه و حسنين را با خود برد و به حكم قرآن ( آل عمران، 61) حسنين را پسران خود ناميد.

ذهبى در وصف حضرت (سير اعلام النبلاء، 253/3) گويد: اين امام (يعنى امام حسن)، بزرگمنش، زيباروى، عاقل، متين، سخى، نيكوكار، متدين، متقى، با حشمت و از هر كس فاضلتر، پارساتر و فداكارتر بود. هرگز سخن دل‏آزار بر زبان نياورد و به اتفاق همه مورخين كسى جز سخن راست از او نشنيد .روانى طبع و بلاغت و تبحر او در قرآن و حديث و كلام عرب تا جايى بود كه معاويه شاميان و طرفداران خود را از بحث و احتجاج با آن حضرت بر حذر مى‏داشت. در حلم و اغماض وارث بر حق پدر بود .

در وصف آن حضرت گفته‏اند كه پانزده بار حج به جاى آورد و بيشتر آن را از مدينه تا مكه با پاى پياده طى كرد.

درباره سخاوت آن حضرت نيز روايات زيادى آمده است. از جمله روايت محمد بن حبيب در امالى است كه به موجب آن حضرت امام حسن (ع) دو بار هر چه داشت به فقرا داد (خرج من ماله مرتين) و سه بار مال خود را با خدا به دو نيم كرد و نيمى را در راه او انفاق نمود.

پس از شهادت حضرت امير (ع) مردم كوفه با امام حسن (ع) بيعت كردند. به روايت طبرى نخستين كسى كه با او بيعت كرد قيس بن سعد بن عباده انصارى بود و بنا به روايت مداينى نخستين كسى كه مردم را به بيعت امام حسن (ع) فراخواند عبد اللّه بن عباس بود.( اين روايت با روايات ديگرى كه مى‏گويند عبد اللّه بن عباس در حين شهادت حضرت امير (ع) در كوفه نبود سازگار نيست.) پس از آن ساير مردم شامل مهاجرين و انصار ساكن كوفه و ديگر مردم اين شهر با آن حضرت بيعت كردند.

امام حسن (ع) در زمان حيات پدر بزرگوار خود يعنى از جنگ صفين و قضيه حكمين، سستى و تزلزل رأى بيشتر مردم كوفه را در جنگ با معاويه به خوبى درك كرده بود و مى‏دانست كه مردم كوفه از سخت گيرى امام على (ع) در تقسيم بيت المال و رفتار سخت او حتى با خانواده و خويشان خود در مورد اموال عمومى ناراحت، و با حسرت طالب معاويه هستند كه در بذل بيت المال مرزى شرعى و قانونى نمى‏شناسد، اصحاب خود را غرق مال و نعمت مى‏كند و بزرگانى را كه در اطراف امام على (ع) هستند با اموال گزاف مى‏فريبد.

كسانى كه صرفا اهل تقوى بودند و آرزويى بجز اجراى دقيق احكام الهى نداشتند در ميان اصحاب حضرت امير (ع) كم بودند و به تدريج كمتر مى‏شدند. معاويه از سستى و تزلزل ياران امام على (ع) جرأت و جسارت بيشترى بدست آورد و اطراف بصره و كوفه را غارت كرد و هر چه اميرالمؤمنين (ع) اصحاب خود را به جهاد و مقابله با دشمن ترغيب فرمود چيزى جز سستى از ايشان نديد.

شهادت حضرت على (ع) به دست يكى از خوارج بر دلسردى و نوميدى امام حسن مجتبى (ع) افزود و از اينكه بتواند در چنين محيط آلوده‏اى با سپاهيان منظم و مصمم معاويه بجنگد مأيوس شد. در نتيجه امام تصميم گرفت خلافت را تحت شرايطى به معاويه بازگذارد.

شرايط صلح را به گونه‏هاى مختلف نوشته‏اند و مفصلتر از همه روايتى است كه شيخ صدوق از كتاب الفروق بين الأباطيل و الحقوق تأليف محمد بن بحر الشيبانى نقل كرده است و مجلسى در بحار الانوار (101/10) آورده است. به موجب اين روايت حسن بن على (ع) با معاويه بيعت كرد به اين شرط كه «او را امير المؤمنين نخوانَد و پيش او شهادتى ندهد، معاويه شيعه امام على (ع) را تعقيب نكند و ايشان را امان و زنهار دهد، بدى به ايشان نرساند، هر كه از ايشان صاحب حقى باشد آن حق را به او باز گرداند و يك ميليون درهم به فرزندان كسانى كه در جنگهاى صفين و جمل در ركاب امام على (ع) كشته شده‏اند از خراج داراب گرد بدهد». معاويه تمام اين شروط را پذيرفت ولى به هيچيك از آنها وفا نكرد.

در فصول المهمة ابن الصباغ مالكى صلحنامه چنين آمده است: حسن بن على با معاوية بن ابى سفيان صلح كرد به اين شرط كه ولايت مسلمانان را به او بسپارد و معاويه با مسلمانان به موجب كتاب خدا و سنت رسول عمل كند و معاويه كسى را پس از خود ولى عهد نكند و مردم در همه جا در امان باشند و اصحاب و شيعه على بر جان و مال و زن و فرزند خود در امان باشند. معاويه عهد و ميثاق مى‏بندد كه در نهان و آشكار با حسن و برادرش حسين و اهل بيت رسول بد نينديشد و كسى از ايشان را در جهان نترساند. به گفته طبرى يكى از شروط امام حسن آن بود كه آنچه در بيت المال كوفه موجود است در اختيار او باشد و اين موجودى پنج ميليون درهم بود.

ابو الفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين درباره وقايعى كه منجر به صلح امام حسن (ع) با معاويه گرديد رواياتى مفصلتر از آنچه طبرى و ديگران آورده‏اند نقل كرده است و نكاتى در آن هست كه ما را به صحت آن مطمئنتر مى‏سازد.

بنابر اين روايت، پس از بيعت مردم با امام حسن (ع) نامه‏هايى ميان آن حضرت و معاويه رد و بدل شد و سرانجام هر دو طرف تصميم به جنگ گرفتند. معاويه بخشنامه‏اى به اطراف فرستاد و در آن به خاطر قتل امام على (ع) خدا را سپاس گفت و از اينكه در ميان ياران امام على (ع) تفرقه و نفاق افتاده است اظهار خرسندى كرد. در اين نامه معاويه اعلام كرد كه نامه‏هاى اشراف و بزرگان سپاه امام على (ع) به او مى‏رسد كه از او براى خود و عشاير خود امان مى‏خواهند. معاويه از مردم خواست كه همه با سپاه و سلاح بسوى او بروند زيرا خداوند اهل بغى و عدوان را هلاك كرده است. پس از آن با سپاه خود تا پل منبج حركت كرد و امام حسن (ع) نيز آماده حركت به سوى او گرديد و حجر بن عدى را از پيش فرستاد تا مردم و كارداران را براى حركت به ميدان جنگ آماده سازد. سپس حاضران را فرا خواند و آنان را به جهاد دعوت كرد. كسى پاسخ نداد تا آنكه عدى بن حاتم مردم را ملامت كرد و خود روى به امام كرد و اطاعت خود را اعلام داشت. پس از او قيس بن سعد بن عباده و معقل بن قيس رياحى و زياد بن صعصعه تيمى به پا خاستند و مردم را به جهت سكوتشان سرزنش كردند و آمادگى خود را اعلام داشتند. امام آماده قتال شد و از كوفه بيرون آمد و عبيد الله بن عباس را با دوازده هزار تن از پيش فرستاد و وصايايى به او فرمود و خود نيز حركت كرد تا به ساباط مدائن رسيد. در آنجا خطبه‏اى خواند كه از مضمون آن ميل به مصالحه استشمام مى‏شد. مردم با شنيدن اين خطبه به يكديگر نگاه كردند و گفتند گمان ما اين است كه او مى‏خواهد با معاويه آشتى كند و امر خلافت را به او تسليم كند، او كافر شد.

پس به سراپرده او ريختند و آن را غارت كردند، سجاده او را از زير پايش كشيدند و عبايش را از دوشش برداشتند. در اين ميان جمعى از شيعه و اطرافيانش او را احاطه كرده و از دست حمله كنندگانش باز داشتند ولى او را به سبب سخنانى كه گفته بود ملامت كردند و به ضعفش منسوب داشتند.

پس از آن مردى به نام جراح بن سنان گفت: اللّه اكبر، اى حسن تو نيز مانند پدرت مشرك شدى! و با آلتى كه در دستش بود زخمى بر ران او زد و آن حضرت شمشير خود را به او حواله كرد و هر دو به زمين افتادند. در اين ميان مردم جمع شدند و جراح بن سنان را كشته و امام را بر روى تختى تا مداين حمل كردند. امام نزد والى آنجا به نام سعد (يا سعيد) بن مسعود ثقفى (عموى مختار بن ابى عبيده ثقفى) به معالجه پرداخت تا خوب شد.

چنانكه از اين روايت بر مى‏آيد اطرافيان امام حسن بر سه دسته بودند:

گروهى كه اكثريت با آنها بود همانها بودند كه چون امام دعوت به جهاد فرمود ساكت شدند و عدم رضايت خود را با اين سكوت اظهار كردند.

گروه دوم دوستان وفادار او بودند ولى اين دسته نيز چون خطبه او را در ساباط مدائن كه بوى آشتى مى‏داد شنيدند او را بر ضعفى كه نشان داده بود ملامت كردند.

گروه سوم كسانى بودند كه با شنيدن اين خطبه به خشم آمدند و او را مشرك خواندند و يكى از ايشان مى‏خواست او را بكشد. اين گروه سوم - كه در اقليت بودند - همان خوارج بودند كه به اميد جنگ با معاويه با امام بيعت كرده بودند و چون ترديد او را ديدند او را هم مانند پدرش مشرك خواندند و دست به غارت اموال او زدند.

دسته اول در برابر جسارت اين گروه كوچك اقدامى نكرد و فقط شيعيان خالص او از او حمايت كردند آنهم با سرزنش و ملامت! بنابر اين امام حسن (ع) ميان گروهها و دسته‏هايى كه هواها و آمال و اهداف گوناگونى داشتند گرفتار شده بود و نمى‏توانست با وسايلى كه منطبق بر امر دين و احكام الهى باشد همه اين گروهها را راضى سازد.

از سوى ديگر مى‏دانست كه در برابر كسى قرار دارد كه در رسيدن به اهداف خود از هيچ وسيله و واسطه‏اى ابا ندارد و از اين راه مسلما بر او غلبه خواهد كرد.واضح است كه اگر اين غلبه در اثر جنگ باشد نتيجه آن براى او و خانواده و شيعيانش بسيار گران تمام خواهد شد و به همين جهت تصميم به مصالحه گرفت.

بنا بر روايت ابو الفرج در مقاتل الطالبيين معاويه عبيد اللّه بن عباس را - كه امام او را در مقدمه لشكر فرستاده بود - با يك ميليون درهم بفريفت و او شبانه سپاه خود را ترك كرد و داخل سپاه معاويه شد.

در اين ميان معاويه دو تن از اصحاب خود را پيش امام فرستاد و او را دعوت به آشتى كرد و شرايطى در برابر صرف نظر كردن امام از خلافت به او وعده داد كه از جمله آن بود كه از امام على (ع) جز به نيكى ياد نكند و به شيعيان ايشان آزارى نرساند.

آن دسته از ياران امام كه از موافقت امام ناراضى بودند او را ملامت مى‏كردند و از اين واقعه كه پيش آمده بود گريه مى‏كردند و حتى يك تن از اصحابش او را«مذل-المؤمنين» (خوار كننده مؤمنان) خواند.

گفته شده معاويه پس از موافقت امام روى به كوفه نهاد و در نخيله خطبه‏اى براى مردم كوفه ايراد كرد و گفت: «من با شما جنگ نكردم كه نماز بخوانيد و روزه بگيريد و حج كنيد و زكات بدهيد. من با شما براى آن جنگيدم كه بر شما حكومت كنم و خداوند اين را با آنكه شما نمى‏خواستيد به من عطا فرمود و هر چه به حسن بن على داده‏ام (يعنى وعده كرده‏ام) زير اين دو پايم مى‏گذارم و به آن وفا نمى‏كنم».

معاويه همان طور كه در روايت فوق ذكر شده به شروطى كه با امام كرده بود وفا نكرد كه مهمتر از همه ناسزا گفتن به حضرت امير (ع) و تعقيب دوستان آن حضرت از جمله قتل حجر بن عدى بود.

در احتجاج طبرسى روايتى از زيد بن وهب جهنى هست كه در آن امام حسن (ع) علت مصالحه خود را با معاويه بيان فرموده است.

زيد بن وهب مى‏گويد: «پس از آنكه حسن بن على را زخم زدند در مدائن پيش او رفتم در حالى كه از درد مى‏ناليد. گفتم اى پسر رسول خدا رأى تو چيست و چه مى‏بينى كه مردم در كار خود متحير مانده‏اند. ايشان فرمودند: معاويه به نظر من از اين كسانى كه مى‏پندارند شيعه من هستند بهتر است. اينها آهنگ كشتن مرا كردند و بار و بنه مرا غارت كردند و مال مرا گرفتند. اگر از معاويه پيمانى بگيرم كه خون خود را حفظ كنم و براى خانواده خود امان بگيرم بهتر از آن است كه اينها مرا بكشند و خانواده مرا از بين ببرند. به خدا كه اگر من با معاويه بجنگم اينها گردن مرا مى‏گيرند و مرا به او تسليم مى‏كنند. اگر من با معاويه در حال عزت صلح كنم بهتر از آن است كه او مرا در حال اسارت بكشد و يا بر من منت بگذارد و مرا نكشد و اين ننگ تا آخر دنيا بر بنى هاشم بماند و معاويه و فرزندانش بر زنده و مرده ما منت بگذارند.»

در همين كتاب (احتجاج 12/2) آمده است كه راوى مى‏گويد: «پيش حسن بن على رفتم و گفتم اى پسر رسول خدا ما را خوار ساختى و ما شيعيان را برده و بنده كردى. فرمود چرا؟ گفتم براى اينكه امر خلافت را به معاويه تسليم كردى. فرمود به خدا كه من خلافت را براى آن تسليم كردم كه براى خود يارانى نيافتم و اگر يارانى مى‏يافتم شب و روز با او مى‏جنگيدم تا خداوند ميان من و او حكم كند. ولى من مردم كوفه را شناختم كه در سخن و در عمل پاى بند عهد و پيمان نيستند، به ما مى‏گويند كه دل ما با شما است اما شمشيرهايشان بر روى ما آخته است».

اين نقلها بيانگر اين حقيقت است كه امام واقعا چاره‏اى جز مصالحه و تسليم خلافت به معاويه نداشته است.

اما از لحاظ اعتقادات شيعه مسأله به گونه ديگرى است: امام حسن (ع) امام معصوم مفترض الطاعه است و همه كارهاى او بر اساس دستورهاى الهى و مصالح عاليه دينى است. امام از اسرار غيب و پشت پرده آگاه است و هر چه او كند همان صحيح است. در اين باب روايات زيادى هست كه براى اطلاع بيشتر بايد به كتب مفصل رجوع كرد.

مثلا روايتى در احتجاج طبرسى هست كه چون امام با معاويه آشتى فرمود بعضى از مردم او را بر اين كار سرزنش كردند. امام فرمود: «به خدا نمى‏دانيد كه من چه كردم. آنچه من كردم براى شيعه من از همه آنچه آفتاب بر آن طلوع كند يا غروب كند بهتر است. آيا نمى‏دانيد كه من امام مفترض الطاعه شما و يكى از دو سرور جوانان اهل بهشت به نص رسول خدا هستم؟ گفتند بلى. بعد حضرت اشاره به قصه موسى و خضر كه در قرآن آمده است فرمود و گفت آيا نمى‏دانيد كه چون خضر آن كشتى را سوراخ كرد و آن ديوار را اصلاح نمود و آن كودك را كشت موسى (ع) در خشم آمد؟ موسى (ع) علت و حكمت اين كارها را نمى‏دانست ولى اين كارهاى خضر همه از روى حكمت و عين صواب بود.»

سيد مرتضى در تنزيه الانبياء مطالبى در توجيه مصالحه امام آورده است كه قسمتى از آن همان است كه پيشتر نيز گفته شد و از جمله آنها دليل امامت است. وى در اين باب مى‏گويد: «از روى ادله ظاهره و قاهره ثابت شده است كه او معصوم مؤيد است و بايد در برابر همه كارهاى او سر فروآورد و آن را حمل بر صحت كرد اگر چه توجيه آن به تفصيل معلوم نباشد يا در ظاهر چيزى باشد كه سبب نفرت نفوس گردد. سيد مرتضى پس از بيانات مفصل مى‏گويد: امام خود را از امامت خلع نكرد زيرا امامت پس از حصول آن از او سلب نمى‏شود. حتى بيشتر اهل سنت نيز مى‏گويند كه امام خود را نمى‏تواند خلع كند و فقط از راه اختيار كامل اين كار را مى‏تواند بكند و اگر از راه ناچارى و اكراه خود را خلع كرد اين خلع تأثيرى ندارد. نيز امام امر خلافت را به معاويه تسليم نفرمود بلكه متاركه جنگ كرد و اين به جهت نبودن يار و ياور بود. اما بيعت او با معاويه به معنى رضايت ظاهرى و خوددارى از نزاع بود همچنانكه حضرت امير (ع) نيز با خلفاى سه گانه بيعت كرد ولى اين بيعت به معنى رضايت باطنى و طيب نفس نبود، چنانكه رفتار و گفتار او بعدها شاهد اين مدعا است.

سيد مرتضى سپس اخذ عطايا و هدايايى را كه معاويه براى ايشان مى‏فرستاد نيز توجيه كرده است. (مراجعه كنيد به بحار الانوار، 107-106/10)

به هر حال امام حسن (ع) خلافت را به معاويه باز گذاشت و خود به مدينه مراجعت فرمود. بنا به گفته ابو الفرج اصفهانى معاويه مى‏خواست براى فرزند خود يزيد بن معاويه بيعت بگيرد و با وجود امام حسن (ع) و سعد بن ابى وقاص جرأت چنين كارى را نداشت تا آنكه هر دو را مسموم ساخت و پس از آن، زمينه جهت بيعت گرفتن براى يزيد آماده گرديد. معاويه امام حسن (ع) را توسط جعده همسر ايشان كه دختر اشعث بن قيس كندى بود مسموم ساخت. معاويه به او وعده داده بود كه در صورت مسموم ساختن امام، او را به همسرى يزيد درآورد و صد هزار درهم براى او فرستاد. اما معاويه پس از مسموم شدن امام به شرط ازدواج او با يزيد وفا نكرد و گفت مى‏ترسم با پسر من همان كارى را بكند كه با پسر رسول خدا (ص) كرد.

جسد مطهر امام (ع) را مى‏خواستند بنا به وصيتش در جوار رسول خدا(ص) دفن كنند ولى مروان بن حكم نگذاشت و مى‏گويند عايشه نيز مخالفت كرد. امام در ساعات واپسين عمر با اينكه ظن قوى داشت كه به دست همسرش جعده مسموم شده است نگذاشت او را قصاص كنند و عذاب وجدان را كه با خلف وعده معاويه توأم مى‏شد و تا آخر عمر سرافكنده‏اش مى‏داشت براى جعده كافى دانست.

براى امام حسن (ع) پانزده فرزند پسر و دختر از مادران مختلف شمرده‏اند اما نسل آن حضرت فقط از دو فرزند ذكور او مانده است، يكى حسن بن حسن معروف به حسن مثنى و ديگرى زيد بن الحسن. چند تن از فرزندان آن حضرت در كربلا به شهادت رسيدند.

منابع:

شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16

مقاتل الطالبيين، 50-29

بحار الانوار، ج 10

احتجاج طبرسى، ج 2

سير اعلام النبلاء، ذهبى، 253/3

اعيان الشيعة، 1

لسان العرب ماده«حسن»

شرح باب حادى عشر، 89-69

الغدير، 5/11

كشف الاسرار، 45/8

المستدرك، 137/3

مسند، ابن حنبل، 101/1

اسد الغابة، 269/5.



چهار شنبه 18 دی 1392برچسب:, :: 21:25 ::  نويسنده : محمد رضا همتی

 

«امام حسين(ع)»


ابو عبد اللّه حسين بن على بن ابى طالب(ع)، امام سوم از ائمه اثنى عشر(ع)و پنجمين معصوم از چهارده معصوم(ع)است .فرزند دوم على بن ابى طالب(ع) و حضرت فاطمه(ع)در سوم شعبان سال چهارم هجرى در مدينه منوره به دنيا آمد.مدت حملش را شش ماه و ده روز نوشته‏اند.تفاوت سن او با برادر بزرگترش امام حسن(ع)كمتر از يك سال بود.

پس از تولدش بشارت به رسول اكرم(ص)بردند و حضرت شادمانه به ديدار فرزند و فرزندزاده خود شتافت، در گوش راست نوزاد اذان و در گوش چپش اقامه گفت و نام او را با اشتقاق از نام حسن(ع)«حسين»(يعنى حسن كوچك)-كه تا آن زمان در عرف عرب سابقه نداشت-نهاد.روز هفتم ولادتش گوسفندى عقيقه كرد و فرمود موى سرش را برچينند و هم وزن آن نقره صدقه دهند.

پيامبر اكرم(ص)او را پسر و پاره تن خود، گل خوش بوى خويش و سيد جوانان اهل بهشت خواند.او را بر دوش خود سوار مى‏كرد و به سينه خود مى‏چسبانيد و دهان و گلوى او را مى‏بوسيد و محبوبترين انسانها نزد اهل آسمانهايش معرفى مى‏كرد.

ائمه اهل سنت به اسناد متعدد روايت كرده‏اند كه رسول اللّه(ص) از شهادت و مشهد امام حسين(ع)خبر داد و نصرت او را واجب و قاتلانش را لعنت كرد.(اسد الغابة، 123، 349)حسين را از خود و خود را از حسين دانسته و فرمود: خدايا دوست بدار هر كه حسين را دوست بدارد.(صحيح ترمذى، 307/2)

عمر شريفش، 57 سال بود كه 7 سال آن در آغوش رسول اللّه(ص)، 30 سال در زمان امامت پدر و بقيه را در صحبت برادر يا در مقام امامت بود.كنيه‏اش ابو عبد اللّه و مشهورترين لقب پس از شهادتش سيد الشهداء مى‏باشد.سجع خاتمهاى شريفش«لكل أجل كتاب»، «حسبى اللّه»و«إن اللّه بالغ أمره»بود.از او شش پسر و سه دختر به وجود آمدند كه سه پسرش در كربلا شهيد شدند و يكى از پسرانش على اوسط زين العابدين(ع) امام چهارم شيعيان است.

حسين(ع) چراغ هدايت و كشتى نجات و سالار شهيدان و ثاراللّه(كسى كه خونخواه او خدا است)مى‏باشد، در تربت پاكش شفا و در زير قبه‏اش استجابت دعا و در زيارت قبر مطهرش ثواب بسيار روزى مى‏شود.امام احمد بن حنبل روايت كرده است كه حسين(ع) فرمود: هر كس در مصيبت من حتى يك بار اشك بريزد خداى عز و جل بهشت را روزى او خواهد فرمود.

قيام آن حضرت بر ضد يزيد بن معاويه و امتناع از بيعت با يزيد، كه او را به هيچ وجه شايسته خلافت مسلمين نمى‏دانست و مقاومت بى‏مانند او و يارانش در برابر سپاه يزيد و سر فرود نياوردن او به ننگ تسليم و استقبال او از شهادت در راه عقيده خود و در راه اسلام، برنامه حكومت آل ابى‏سفيان را كه انقراض اسلام و باز گردانيدن آثار جاهليت بود نابود كرد و او را از برجسته‏ترين چهره‏هاى دينى و سياسى تاريخ اسلام نمود.

شيعيان قدر فداكارى بى‏نظير او را در راه آرمانهاى اسلام بخوبى شناخته‏اند و ياد او را چنان گرامى مى‏دارند كه در هيچيك از اديان و مذاهب عالم سابقه ندارد.عزادارى امام حسين(ع)و شهداى كربلا كه در سرتاسر سال بطور عموم و در ايام محرم بطور خاص در ميان شيعيان مرسوم است، به صورت رمزى براى اقامه شعائر دين و زنده نگاهداشتن شور و شوق عميق مذهبى و تمثل و مقاومت در برابر ظلم ظالمان و سرپيچى از حكم حكام جور زمان درآمده است.

شيعيان با اقامه مراسم سوگوارى بر سيد الشهداء(ع)در حقيقت از بى‏عدالتى و زورگويى نفرت مى‏جويند و انزجار خود را از گردنكشان زمانه اظهار مى‏دارند و اشكشان بر فضيلت و تقوا و فداكارى در راه اعتقاد و لعنتشان بر رذيلت و فسق و پايمال ساختن حقوق ضعيفان است و اين تولى و تبرى را به صورت قالبى دينى و عبادى درآورده‏اند و با اين مراسم و با اين اشكها در حقيقت درخت تقوا را آبيارى مى‏كنند و آن را بارور مى‏سازند و مهمتر از همه آنكه دين را به صورت نهادى سياسى كه سر فرود نياوردن در مقابل سلطه جويان جهان و سر فرود آوردن در برابر حكومت عدل الهى باشد در مى‏آورند.

شيعيان علاوه بر آنكه حسين(ع)را«رحمت واسعه الهى»و«باب نجات امت»مى‏دانند حكومتهاى جابر جهان را به مبارزه مى‏طلبند و عمل حسين(ع)و يارانش را سرمشق كوشش در راه عدالت و آزادى و استقلال و«اباى از ضيم»مى‏شمارند.شهادت امام حسين(ع)حماسه شرف و فضيلت و درس ايمان و استقامت و مثل اعلاى فداكارى و حميت در راه كسب خشنودى خداوند است.

به قول ماربين فيلسوف آلمانى در كتاب سياست اسلامى حركت امام حسين از مكه به كربلا با زنان و فرزندان و استقبال از مرگ تذكارى خونين براى شيعيان بود تا از بنى اميه انتقام بگيرند.هم او گويد: تاريخ كسى را سراغ ندارد كه خود و عزيزترين كسان خود را براى احقاق حق به كام مرگ فرستد جز حسين كبير آن يگانه مردى كه دانست چگونه دولت عظيم و وسيع بنى اميه را متلاشى كند و اركان سلطنت ايشان را فرو ريزد.حادثه طف سرّ بقاى اسلام و موجب درخشندگى و تداوم تاريخ اين شريعت مقدس گرديده است.

شيخ محسن حويزى آل ابى الحب در قصيده غراى حائريه خود به همين مفهوم اديبانه(از قول امام)اشاره مى‏كند كه:

إن كان دين محمد لم يستقم إلا بقتلي يا سيوف خذيني‏

اگر دين محمد جز با كشته شدن من استقامت خود را نمى‏يابد اى شمشيرها مرا فرا گيريد.

از بعضى اخبار و روايات برمى‏آيد كه امام حسين(ع)از صلح برادر خود امام حسن(ع)با معاويه راضى نبود ولى به احترام اينكه او برادر بزرگتر است اعتراضى نكرد.اما اين معنى از نظر مسأله امامت در اعتقادات شيعه درست نمى‏آيد، زيرا بنا به اعتقاد شيعه امام مفترض الطاعه است و اقوال و افعال او بر حسب مصالح امت و خواست الهى صورت مى‏گيرد و به عبارت ديگر امام معصوم و برى از خطا است و از اين رو مستوجب اعتراض نيست.

بنا به اخبار و روايات موجود امام حسين(ع)پس از وفات برادرش تا زمانى كه معاويه زنده بود، در ظاهر مخالفتى با معاويه نكرد زيرا بر حسب ظاهر و بنا بر مصلحت با معاويه بيعت كرده بود و اين بيعت اگر چه به معنى شناختن او به عنوان خليفه مسلمين نبود اما به اين معنى بود كه امام در ظاهر مخالفتى با او ندارد و نمى‏خواهد بر ضد او قيام كند.

امام اين بيعت ظاهرى و صورى را نمى‏خواست نقض كند و آن را به صلاح امت نمى‏دانست.ولى اين امر به معنى موافقت و رضايت آن حضرت با اعمال خلاف حق و خلاف اسلام معاويه نبود، اعمالى از قبيل استلحاق زياد بن ابيه ، كشتن حجر بن عدى كه مردى مسلمان و متقى بود، ناسزاگويى و جسارت او به مقام حضرت امير(ع)، بيعت گرفتن براى پسرش يزيد و صرف بى‏محابا و بى‏حساب اموال مسلمين در راه مقاصد سياسى خود.

هنگامى كه معاويه در سال 56 ه.ق. تصميم گرفت كه پسرش يزيد را جانشين خود سازد و در زمان حيات خود براى او از مردم بيعت بگيرد تا مخالفى برايش نماند، از جمله كسانى كه بيعت ايشان بسيار مهم شمرده مى‏شد، امام حسين(ع)و عبد اللّه بن زبير و عبد اللّه بن عمر بودند.اين اشخاص در موقعيتى قرار داشتند كه محل توجه عموم و در نظر عامه شايسته وصول به مقام خلافت بودند.

هيچ يك از اين سه تن از پيشنهاد معاويه براى بيعت با يزيد استقبال نكردند و به همين جهت معاويه در سفرى كه به مكه و مدينه نمود ابتدا روى خوشى به ايشان نشان نداد اما بعد در ظاهر ايشان را بگرمى پذيرفت و در باطن تهديد كرد كه اگر در هنگام اعلام جانشينى يزيد اظهار مخالفت كنند كشته خواهند شد.با اين تهديد اين سه تن خاموش ماندند بى‏آنكه اظهار موافقت يا مخالفتى كرده باشند.

معاويه در سال شصت هجرى از دنيا رفت و پسرش يزيد تصميم گرفت كه از اين سه تن كه در نظر مردم مدعيان خلافت بودند براى خلافت خود بيعت بگيرد و به وليد بن عتبة بن ابى سفيان حاكم مدينه نوشت تا به زور از اين سه تن بيعت بگيرد.

وليد نتوانست از ايشان بيعت بگيرد و امام و عبد اللّه بن زبير تصميم گرفتند كه از مدينه بيرون بروند و به مكه پناه ببرند زيرا مكه به دستور قرآن نبايد محل فسوق و جدال باشد و هر كس وارد آن شد بايد در امان باشد.به گفته طبرى امام حسين(ع)شب يكشنبه دو روز مانده به آخر ماه رجب سال شصت هجرى از مدينه بيرون شد و بسوى مكه به راه افتاد.فرزندان و برادران و اولاد برادران و تمام اهل بيتش با او همراهى كردند بجز محمد حنفيه كه در مدينه ماند.

سفر امام پنج روز طول كشيد و روز سوم شعبان وارد مكه شد.امام حسين(ع)در مكه مورد توجه عموم قرار گرفت و شخصيت والاى او شخصيت عبد اللّه بن زبير را تحت الشعاع قرار داد چنانكه عبد اللّه بن زبير ناچار شد هر روز با مردم ديگر نزد امام برود.

جماعتى از شيعيان و هواخواهان حضرت على(ع)در كوفه پس از شنيدن خبر مرگ معاويه در منزل سليمان بن صرد خزاعى گرد آمدند و نامه‏اى به امام حسين(ع)نوشتند كه در آن پس از اظهار خوشحالى از مرگ معاويه اظهار داشتند كه امامى ندارند و منتظر قدوم او به كوفه هستند تا شايد خداوند به وسيله او مردم را به دور حق جمع كند.پس از اين نامه، نامه‏هاى ديگرى هم نوشتند و رسولانى فرستادند و امام را به حركت به سوى كوفه ترغيب كردند.

امام حسين(ع) در پاسخ نامه‏هاى ايشان نامه‏اى نوشت و پسر عم خود مسلم بن عقيل را فرستاد تا از وضع كوفه و احوال مردم آگاهى دهد و اگر اوضاع را مطابق نامه‏ها و پيغامهايشان يافت او را خبر دهد تا او نيز بسوى ايشان حركت كند.

چون مسلم بن عقيل به كوفه رسيد، مردم زيادى در ابتدا با او بيعت كردند و والى كوفه از طرف يزيد كه نعمان بن بشير نام داشت بر او سخت نگرفت. مسلم به امام حسين(ع)نامه نوشت و گفت كه هر چه زودتر به سمت كوفه حركت كند.هواداران بنى اميه نامه‏اى به يزيد نوشتند و او را از ضعف و سستى نعمان بن بشير در برابر مسلم و اتباع او آگاهى دادند.يزيد پس از مشورت با سرجون كه از موالى معاويه بود، عبيد اللّه بن زياد والى بصره را مأمور كوفه كرد و دستور داد كه مسلم را تعقيب كند تا آنكه يا او را از شهر بيرون كند و يا به قتلش برساند.

عبيد اللّه بن زياد بيدرنگ روانه كوفه گرديد و به تنهايى وارد آن شهر شد و زمام حكومت را به دست گرفت و مردم را با وعده و وعيد به خود جلب كرد.مسلم سرانجام در روز هشتم يا نهم ذى الحجه سال شصت در كوفه خروج كرد و دار الاماره را محاصره كرد.اما اشراف كوفه و رؤساى قبايل كه دل با عبيد اللّه داشتند، افراد طوايف خود را از پيروى از مسلم بر حذر داشتند و در اين كار موفق شدند، چنانكه مسلم تنها ماند و به تفصيلى كه در كتب تاريخ مذكور است گرفتار و كشته شد.

امام حسين(ع)پيش از آنكه از خبر قتل مسلم آگاه گردد عازم خروج از مكه و حركت به سوى كوفه گرديد.عده‏اى از بزرگان قوم از جمله عبد اللّه بن عباس او را اندرز دادند كه در مكه بماند و به كوفه كه مردم آن قابل اطمينان نيستند نرود و حتى عبد اللّه بن عباس پيشنهاد كرد كه بجاى كوفه به يمن برود و از آنجا داعيان و مبلغان خود را به اطراف بفرستد ولى امام هيچ يك از اين پيشنهادها را نپذيرفت و در حركت بسوى كوفه جازم و مصمم ماند.

در اينجا اين سؤال پيش مى‏آيد كه مگر امام با آن همه سابقه و آگاهى كه خود از نزديك به احوال مردم كوفه داشت، خطر غدر و نفاق كوفيان را پيش بينى نمى‏كرد؟

پاسخ آن است كه قطع نظر از مسأله امامت در نظر شيعه كه به موجب آن امام از عواقب امور آگاه‏تر و بصيرتر از مردم ديگر است، امام حسين(ع)حتما عواقب خروج خود را از مكه و رفتنش را به ميان مردم كوفه تصور مى‏كرد و بهتر از ديگران مى‏دانست كه چگونه مردم كوفه پدر او را در برابر معاويه تقويت نكردند و چگونه برادرش را تنها گذاشتند و نزديك بود كه او را تسليم معاويه كنند.بنابر اين نامه‏هاى مردم كوفه او را اغفال نمى‏كرد.او مى‏دانست كه مردم كوفه مى‏توانستند از حجر بن عدى و ديگران حمايت كنند و حكومت زياد بن ابيه را گردن ننهند و سب امام على(ع) را بر بالاى منابر تحمل نكنند.امام مى‏دانست كه كوفيان ممكن است به وعده خود وفا نكنند و او را تنها بگذارند.پس چرا به نامه‏هاى ايشان پاسخ مثبت داد و به مذاكرات ياران و نزديكان خود توجه نكرد و با پاى خود بسوى قتلگاه شتافت؟

پاسخ آن است كه امام حسين(ع)نمى‏توانست حكومت يزيد بن معاويه را بر مسلمين تحمل كند، چه او را اصلا شايسته خلافت نمى‏دانست و اطاعت از مردى را كه روزگارش در لهو و لعب و شكار مى‏گذشت و حتى به فسق مشهور بود جايز نمى‏دانست.اشتهار يزيد به فسق چنان بود كه حتى عبيد اللّه بن زياد نيز به آن اقرار داشت.

هنگامى كه يزيد او را در سال 63 مأمور كرد كه به مدينه برود و عبد اللّه بن زبير را در مكه محاصره كند، عبيد اللّه از اين مأموريت سر باز زد و گفت نه! من براى اين فاسق(يعنى يزيد)دو چيز را با هم جمع نمى‏كنم: قتل حسين فرزند رسول خدا و تاختن به كعبه، و از اين مأموريت عذر خواست.عبد اللّه بن زبير نيز پس از شنيدن شهادت سيد الشهداء(ع) سخنانى ايراد كرد و در ضمن آن گفت: «حسين(ع) كسى نبود كه قرآن را به غناء بدل سازد و گريه از ترس خدا را به حداء(نوعى آواز)مبدل كند و شرب خمر را جانشين روزه و شكار را جايگزين مجالس ذكر خداوند كند».مقصود ابن زبير كنايه به يزيد بن معاويه و فسوق او بود(كامل، ابن اثير، 98/4، 112)و نيز رسيدن يزيد به مسند خلافت بر خلاف اصول مقرر در اسلام بود و معاويه در حيات خود با زور و تطميع براى او بيعت گرفته بود.خلافت مسلمانان امرى مهم است كه به اعتقاد شيعه بايستى به نص رسول الله (ص)يا امام معصوم(ع)باشد و به اعتقاد اهل سنت بايستى به انتخاب اهل حل و عقد مسلمانان، و از روى اختيار و آزادى باشد و هيچ يك از اين شرايط در خلافت يزيد حاصل نشده بود و اين كار معاويه راه را براى روش سلطنتى و امپراطورى كه در آن حكومت از راه ارث است نه شايستگى، باز مى‏كرد كه بر خلاف اصول و مبانى اسلامى بود.

نيز امام خود را به حق شايسته‏تر از همه كس براى مقام خلافت مى‏ديد و نامه‏هاى كوفيان، با آنكه قابل اطمينان نبود، براى او تكليفى شرعى ايجاد مى‏كرد تا با تمام قوا در راه انجاز مقاصد اسلامى بكوشد و هر گونه تعلل را در اين كار مخالف اين وظيفه و تكليف شرعى خود مى‏دانست.

باز اين سئوال پيش مى‏آيد كه اگر امام مى‏دانست خروج او از مكه و رفتنش به كوفه خطرناك است و به اغلب احتمالات موجب قتل و شهادت او خواهد گرديد چرا خود را به مهلكه انداخت؟

در پاسخ بايد گفت كه امام با اين عمل خود مى‏خواست راه فداكارى و«اباى از ضيم»و نرفتن زير بار زور و نيز دفاع از حقيقت و پافشارى در راه عقيده را به ديگران بياموزد.اگر امام اين كار را نمى‏كرد و سر به اطاعت يزيد فرود مى‏آورد و پاسخ نامه‏هاى كوفيان را نمى‏داد، چگونه مى‏توانست سربلند و با افتخار در ميان مردم زندگى كند و در جواب مردمى كه او را نمونه تقوا و مثل اعلاى يك فرد اسلامى مى‏دانستند چه مى‏گفت؟

پس امام مى‏دانست كه كشته خواهد شد و ترجيح داد كه اين امر در بيرون كعبه و مكه صورت گيرد تا توهين و هتك حرمتى به خانه خدا وارد نيايد و حرمت قرآن و اسلام محفوظ بماند.

باز هم سؤالى پيش مى‏آيد كه چرا امام مطابق اندرز عبد اللّه بن عباس به يمن نرفت كه مردم آنجا لااقل سابقه غدر و عهد شكنى نداشتند.پاسخ آن است كه امام مى‏خواست مخالفت خود را با حكومت جور بنى‏اميه آشكارا بر جهانيان معلوم دارد و اين امر در عراق كه بزرگترين مركز تجمع اسلامى بود و شهرهاى بزرگ كوفه و بصره در آن قرار داشتند بهتر ميسر بود تا در يمن كه دور از مراكز اسلامى بود.

ابن زياد پس از قتل مسلم(ع)مرزهاى عراق را با حجاز بست و فرستاده‏هاى ديگر امام را در كوفه گرفت و كشت و سپاهى را براى گرفتن و كشتن امام حسين(ع)و اصحاب او آماده ساخت.چون خبر شهادت مسلم(ع)و ساير فرستادگان در راه كوفه به گوش امام رسيد روى به همراهان خود كرد و فرمود تا هر كه مى‏خواهد برگردد و او ايشان را از عهد و ميثاقى كه با او بسته بودند آزاد مى‏كند.

بسيارى از همراهان او پراكنده شدند و فقط ياران و اهل بيت او كه از مكه با او همراه بودند باقى ماندند.

در بطن عقبه، مردى عرب به او رسيد و او را سوگند داد كه برگردد زيرا اين راهى كه ميرود بسوى شمشيرها و سر نيزه‏ها است.اگر مردمى كه به او نامه نوشته بودند راه را براى او باز مى‏كردند و امر را براى او آماده مى‏ساختند رفتن او وجهى داشت اما اكنون كه اين وضع پيش آمده است رفتن او صلاح نيست.حضرت در پاسخ فرمود: «آنچه تو گفتى بر من پوشيده نيست ولى كسى نمى‏تواند بر امر خدا غالب شود».آنگاه از آن محل دور شد.

در منزلى به نام«شراف»، حر بن يزيد رياحى با هزار نفر از سوى حصين بن نمير تميمى كه مأمور حفاظت مرزهاى عراق بود رسيد و گفت مأمور است تا او را پيش عبيد اللّه بن زياد ببرد.امام به او سخت پرخاش كرد و حر گفت او مأمور جنگ نيست و فقط مأمور است كه او را به كوفه ببرد.حضرت خطبه‏اى ايراد فرمود و خود را شناسانيد و نامه‏هاى كوفيان را يادآورى كرد و غدر و نفاق ايشان را متذكر شد و تأكيد فرمود كه يزيد و اتباع او از شيطان اطاعت مى‏كنند و فساد را آشكار كرده و حدود الهى را به حال تعطيل درآورده‏اند و حرام خدا را حلال و حلال او را حرام ساخته‏اند و قيام او و آمدنش از مكه براى همين امر است.در اين ميان چهار تن از كوفه رسيدند و خبر آوردند كه اشراف كوفه با گرفتن پول و رشوه به مخالفت با امام و موافقت با يزيد برخاسته‏اند و مردم ديگر اگر چه دلهايشان با امام حسين(ع)است اما شمشيرهايشان بسوى او آخته است. نيز خبر آوردند كه قيس بن مسهر فرستاده امام به قتل رسيده است.

البته امام با آنكه خبر شهادت مسلم را شنيده بود باز عازم كوفه بود و شايد اميد مى‏داشت كه با رفتن او به كوفه هواخواهانش قيام كنند و حكومت ابن زياد را سرنگون سازند.اما با آمدن حر بر ايشان مسلم گرديد كه ابن زياد بر اوضاع مسلط شده است و هواخواهان واقعى او در كوفه بسيار اندك هستند و در حالت اختفا بسر مى‏برند.به همين جهت از رفتن به كوفه منصرف شد و مى‏خواست به مدينه باز گردد كه حر مانع او گرديد.در اين ميان قاصدى از ابن زياد رسيد كه امام حسين(ع)را در تنگنا بگذارد و او را در فضايى باز كه حصن و پناهگاه و آب نداشته باشد فرود بياورد تا امر بعدى او برسد.

امام بناچار روز پنجشنبه دوم محرم سال شصت و يك هجرى در محلى به نام كربلا فرود آمد و فرداى آن روز عمر بن سعد بن ابى وقاص با چهار هزار تن از سوى عبيد اللّه بن زياد رسيد و مأمور بود كه از امام حسين(ع)براى يزيد بيعت بگيرد.امام حسين(ع)پيشنهاد كرد كه راه را براى او باز بگذارند تا به مدينه باز گردد يا جاى ديگر برود.عمر بن سعد اين پيشنهاد را به ابن زياد فرستاد و او مى‏خواست بپذيرد ولى شمر بن ذى الجوشن مانع شد و گفت اگر امام حسين(ع)را رها كنند نيرو خواهد گرفت و گرفتن بيعت از او ممكن نخواهد شد.

ابن زياد پس از شنيدن سخنان شمر نامه‏اى به عمر بن سعد نوشت و گفت امام حسين(ع)يا بايد تسليم شود و يا كشته شود.فاجعه كربلا از اينجا آغاز مى‏گردد.امام حسين(ع)سر تسليم فرود نياورد و به ياران خود اختيار داد كه شبانه او را ترك كنند و او را تنها بگذارند زيرا او تسليم نخواهد شد و به قتل خواهد رسيد و از اين رو نمى‏خواهد كه اصحاب به سرنوشت او دچار شوند.اما اصحاب و خويشان او همچنان وفادار ماندند و با دليرى بى‏مانندى از او دفاع كردند و جان خود را در راه او باختند.شرح شجاعت و جنگ سرسختانه سيدالشهداء(ع)و اصحابش را مى‏توان در تاريخ طبرى(وقايع سال 61 هجرى)ملاحظه كرد.

دفاع دليرانه امام (ع) حيرت انگيز بود.شخصى به نام عبد اللّه بن عمار كه شاهد عينى ماجرا بوده مى‏گويد نديدم مردى كه فرزندان و اهل بيت و يارانش كشته شده باشند، قويتر و مطمئنتر و دليرتر از حسين بن على(ع) كه پيادگان دشمن مانند گوسفند از پيش او مى‏گريختند.اين شجاعت را بازماندگان او نيز از خود نشان دادند و در برابر كسانى كه ايشان را اسير كردند و در مجلس ابن زياد و يزيد - با اينكه در حال اسارت بودند - قوت نفس بى‏مانندى از خود نشان دادند. نمونه كامل اين قدرتِ اراده و تسلط بر نفس و عدم تسليم، در وجود حضرت زينب (ع)متجلى شد كه پايدارى و سخنان تند و سخت او در برابر ابن زياد معروف است.

عبد اللّه بن زبير با اينكه خود را رقيب امام حسين (ع)مى‏ديد و با اهل بيت رسول الله(ص) عداوت خاصى داشت چون خبر شهادت او را شنيد گفت: «اگر چه خداوند كسى را آگاه نمى‏كند كه كشته خواهد شد امام حسين مرگ شرافتمندانه را بر زندگى پست ترجيح داد...آنها كسى را كشتند كه طول شب را نماز مى‏خواند و روزها را روزه مى‏گرفت و در امر خلافت از آنها سزاوارتر بود و در دين و فضيلت بر ايشان برترى داشت.(تاريخ طبرى، 366/2)

شهادت حضرت سيد الشهداء(ع)و برادران و برادرزادگان و فرزندان و اصحاب بزرگوار او روز دهم ماه محرم سال شصت و يك هجرى رخ داد.زنان و كودكان خاندان رسالت همه به اسارت كوفيان درآمدند.خيمه‏هاى آنها را آتش زدند و بر جنازه شهدا اسب تاختند و سرهاى شهيدان را از تن‏ها جدا و بر نيزه‏ها كردند.سر امام(ع) را سنان بن انس يا شمر بن ذى الجوشن از تن جدا كرده با سرهاى شهداى ديگر به كوفه نزد عبيد اللّه بن زياد برد.

اعراب بنى اسد بعد از پايان جنگ كربلا تن‏هاى بى‏سر شهدا را دفن كردند.درباره مدفن سر امام به يقين نمى‏توان اظهار عقيده كرد، در دمشق و مصر و كربلا مشاهدى به نام«رأس الحسين»زيارتگاه شيعيان است.

حسين بن على(ع)به حكم رسول اللّه(ص)و وصيت برادرش حسن(ع)از روز پنج شنبه 28 صفر سال 50 ه.ق. بعد از شهادت برادر به امامت رسيد و حدود 11 سال اين وظيفه خطير را عهده‏دار بود.تربت پاكش زيارتگاه شيعيان جهان و ذكر مصيبات و گريه بر مظلوميتش پاك كننده گناهان است.مزار امام حسين(ع)را نخستين بار اعراب بنى اسد مشخص نمودند و پس از آن بارها دستخوش تبديل و تغيير و تخريب و تعمير گرديد تا به سال 767ه.ق. در عهد سلطان اويس ايلخان بناى فعلى روضه مطهره حسينى ساخته شد.

منابع‏:

مقاتل الطالبيين، 51، 52

ارشاد، شيخ مفيد، 24/2، 137

فصول المهمه، ابن صباغ مالكى، 170، 200

اعلام الورى باعلام الهدى، امين الاسلام طبرسى، 213، 251

خصائص نسائى، 122، 124

تاريخ بغداد، 204/2

ذخائر العقبى‏

محب الدين طبرى‏

مستدرك الصحيحين، 290/2

تهذيب التهذيب، 354/2



 

«امام سجاد(ع)»


ابو محمد على بن حسين(ع)، امام چهارم از ائمه اثنى عشر(ع)و ششمين معصوم از چهارده معصوم(ع) است. معروفترين القاب آن حضرت، زين العابدين و سيد الساجدين و سجاد و ذو الثفنات است.

تولد آن حضرت را به اختلاف در سالهاى 36 و 37 و 38 ه.ق. نوشته‏اند و در روز ولادت آن حضرت نيز ميان روزهاى شعبان و جمادى الاولى و جمادى الثانية اختلاف است.

درباره نام مادر آن حضرت و اصل او نيز اختلاف زيادى هست.گروهى نام او را شاه‏زنان و شاه‏جهان و شهربانو و شهربانويه گفته‏اند و بنا به گفته اين گروه او دختر يزدگرد سوم آخرين پادشاه ساسانى بوده است.ابو الاسود دئلى، شاعر اهل بيت در قصيده تهنيت ولادت آن حضرت به اين نسب اشاره كرده است:

«و إن غلاما بين كسرى و هاشم*لأكرم من نيطت عليه التمائم»

يعنى: همانا پسرى كه از بين كسرى و هاشم برخاسته بهترين كودكى است كه مهره‏هاى نظربند بر گردنش آويخته‏اند.بعضى گفته‏اند نام مادر آن حضرت بره دختر نوشجان بوده است و بعضى ديگر نام او را غزاله و سلافه و خوله گفته‏اند.ابن قتيبه در معارف گويد: «مى‏گويند مادر على بن الحسين الاصغر از اهل سند بود كه به او سلافه يا غزاله مى‏گفتند».

بنا بر روايتى كه در عيون اخبار الرضا هست عبد اللّه بن عامر بن كريز در زمان عثمان پس از فتح خراسان دو دختر يزدگرد سوم پادشاه ساسانى را اسير كرد و هر دو را به مدينه فرستاد و عثمان يكى را به امام حسن و ديگرى را به امام حسين بخشيد و هر دو به هنگام زايمان از دنيا رفتند.ابن‏خلكان از ربيع الابرار زمخشرى نقل مى‏كند كه سه دختر يزدگرد را در زمان عمر به مدينه آوردند و حضرت على(ع)آنها را پس از پرداخت قيمت آنان، يكى را به عبد اللّه بن عمر و ديگرى را به محمد بن ابى بكر و سومى را به پسر خود حسين بن على(ع)داد.عبد اللّه بن عمر از دختر يزدگرد سالم را پيدا كرد و محمد بن ابى بكر از دختر ديگر قاسم را و حسين بن على از دختر سوم على بن الحسين را.

تحقيق و ترجيح ميان اين همه روايات مختلف مشكل است، اما قطع نظر از جزئيات، نمى‏توان خبر عيون اخبار الرضا را چنانكه علامه مجلسى هم در بحار الانوار گفته است ترجيح داد، زيرا استيصال و قتل يزدگرد در زمان خلافت عثمان بوده است نه عمر و اگر گفته شود كه ممكن است اسارت دختر يا دختران يزدگرد پس از جنگ قادسيه يا نهاوند در زمان عمر صورت گرفته باشد باز ميان تولد امام زين العابدين(در سال 36 يا 37 يا 38)و واقعه قادسيه يا نهاوند بيش از بيست سال فاصله مى‏افتد، يعنى در اين مدت طولانى فرزندى براى امام حسين از دختر يزدگرد به دنيا نيامده است(همين معنى در صورت صحت روايت با در نظر گرفتن سن و سال وفات براى سالم بن عبد اللّه و قاسم بن محمد بن ابى بكر نيز صدق مى‏كند)كه بعيد بنظر مى‏رسد.

اگر ديرترين سال را در تاريخ ولادت آن حضرت كه سال 38 ه.ق. است در نظر بگيريم، امام سجاد(ع)در سال 61 ه.ق. يعنى در واقعه كربلا 23 سال و فرزند آن حضرت يعنى امام محمد باقر(ع)در آن سال در حدود چهار سال داشته است.پس آن حضرت در واقعه كربلا جوانى برومند بوده است كه مى‏توانسته است در ركاب پدر بزرگوار خود بجنگد و مثل ديگران به شهادت برسد.اما آن حضرت بيمار و بسترى بوده است و به همين جهت از قتل او چشم پوشيده‏اند.

بنا بر روايات، ابن زياد در مجلسى كه اسيران را پيش او بردند از نام امام پرسيد و او فرمود على بن الحسين، ابن زياد گفت: مگر خداوند على بن الحسين را نكشت؟امام فرمود بلى من برادرى بزرگتر از خود داشتم(حضرت على اكبر)كه مردم او را كشتند.ابن زياد گفت نه!بلكه خداوند او را كشت و امام در جواب فرمود: اللّه يتوفى الأنفس حين موتها.

هنگامى كه ابن زياد خاندان امام حسين(ع)را نزد يزيد فرستاد زنجيرى در گردن امام نهاد و آنها را با شمر بن ذى الجوشن و محضر بن ثعلبه عائذى روانه شام كرد.به روايت طبرى، امام در طول راه با هيچيك از اين دو نفر گفتگو نكرد.

هنگامى كه اهل بيت حسين(ع)را پيش يزيد بردند او خطاب به على بن الحسين گفت: اى على!اين پدر تو بود كه خويشاوندى را بريد و حق مرا نشناخت و براى به دست گرفتن قدرت و سلطنت با من به نزاع برخاست و خداوند با او كرد آنچه مى‏بينى.امام در پاسخ اين آيه را بر او خواند: ما أصاب من مصيبة فى الأرض و لا في أنفسكم إلا في كتاب من قبل أن نبرأها (الحديد، 22)يعنى مصيبتى در روى زمين و در نفوس به شما نمى‏رسد مگر آنكه پيش از آفرينش نوشته شده باشد(مقدر باشد).

در شجاعت امام سجاد(ع)همين بس كه هم در مجلس عبيد اللّه زياد و هم در مجلس يزيد - كه بيم قتل از يكسو و سر بريده پدر و اسارت اهل بيتش از ديگر سو نفس را در سينه حبس مى‏كرد - آن خطبه‏هاى مشهور و كوبنده را ايراد فرمود و از شرف خود و خانواده دفاع و دشمنان غالب را رسوا نمود و زمينه انقلابهاى بعدى شيعيان را فراهم ساخت.

يزيد اهل بيت را پس از چندى روانه مدينه كرد و امام(ع)در مدينه بود تا آنكه در سال 63 ه.ق. مردم مدينه بر يزيد بشوريدند و عامل او عثمان بن محمد بن ابى سفيان را از مدينه بيرون كردند و افراد خاندان بنى اميه را كه در مدينه در حدود هزار نفر بودند محاصره كردند.مروان بن الحكم كه پير و رئيس خاندان بنى اميه بود از عبد اللّه بن عمر خواست كه خانواده او را نزد خود پنهان سازد ولى او سر باز زد.مروان اين درخواست را از على بن الحسين كرد و آن حضرت از غايت جوانمردى آن را پذيرفت و حرم خود را با حرم مروان به ينبع فرستاد.بنابر روايت طبرى مروان از اين جهت هميشه سپاسگزار على بن الحسين بود.

يزيد مسلم بن عقبة المرى را با دوازده هزار تن براى سركوبى مردم مدينه فرستاد، و گفت كه شهر مدينه را سه روز غارت كند و پس از سه روز دست از جنگ و كشتار باز دارد.اما دستور داد كه با على بن الحسين به خوبى رفتار كند زيرا او در قيام مردم مدينه دخالتى نداشته است.

مردم مدينه در واقعه‏اى كه در تاريخ به جنگ حره معروف است پس از مقاومت دليرانه شكست خوردند و مسلم بن عقبه بسيارى از مردم آن شهر را بكشت و سه روز در آن غارت و كشتار كرد و پس از سه روز از مردم براى يزيد بيعت گرفت و ايشان را ملك و غلام يزيد خواند اما به توصيه يزيد آزارى به امام نرسانيد.واقعه حره به گفته طبرى روز چهارشنبه بيست و هفتم يا بيست و هشتم ذى الحجه سال 63 ه.ق. اتفاق افتاد.

در سال 87 ه.ق. وليد بن عبد الملك، هشام بن اسماعيل مخزومى را از حكومت مدينه معزول كرد و عمر بن عبد العزيز را به جاى او گماشت.هشام بن اسماعيل در طول حكومت چهار ساله خود با امام زين العابدين(ع)رفتار خوبى نداشت.وليد كه با هشام بد بود به عمر بن عبد العزيز نوشت تا او را در برابر مردم بدارد تا هر كس با او در طول حكومتش رنجش و خلافى داشته است حق خود را از او بخواهد يا از او انتقام بگيرد.امام زين العابدين(ع)به اطرافيان و خواص خود دستور فرمود تا كلمه‏اى به روى او نياورند.چون امام(ع)از نزد او گذشت و توجهى به او نفرمود، هشام او را ندا زد و گفت: اللّه أعلم حيث يجعل رسالته(الانعام، 124)، يعنى خداوند بهتر مى‏داند كه رسالت خود را در كجا قرار دهد و اين اشاره به خاندان نبوت و رسالت بود كه امام شاخصترين فرد آن بود.

امام را ذو الثفنات مى‏گفتند زيرا ثفنه به فتح اول و كسر دوم به معنى پينه زانو و سينه شتر است. آن حضرت از بس سجده مى‏كرد روى زانوها و ساير سجده‏گاههاى او پينه مى‏بست به طوريكه سالى دوبار آنها را مى‏تراشيد.

صدوق از امام محمد باقر(ع)روايت كرده است كه پدر بزرگوارش سجده بسيار مى‏كرد.هر وقت بلايى از او دفع مى‏شد يا از شر بدخواهى نجات مى‏يافت يا از نماز فارغ مى‏شد يا در اصلاح بين دو خصم كامياب مى‏گشت سر به سجده مى‏نهاد.

از مجموع روايات اهل سنت و شيعه درباره زندگانى امام در مدينه برمى‏آيد كه آن حضرت در مدينه بسيار موقر و محترم بوده است و همگان به جلالت شأن و علو مقام و حسن خلق و رفتار و علم و فقه و ورع و تقواى آن حضرت اذعان داشته‏اند.

معروف است كه هشام بن عبد الملك در زمان خلافت پدرش عبد الملك يا برادرش وليد به حج رفته بود.چون در موسم حج خواست تا استلام حجر كند موفق نشد زيرا مردم زياد بودند و ازدحام مى‏كردند.در اين ميان على بن الحسين رسيد و به طواف مشغول شد و چون به حجر الاسود نزديك شد همه به او راه دادند و به جهت مهابت و جلالت قدر او اجازه دادند تا او استلام حجر كند.هشام در خشم شد .مردى از او پرسيد كه اين شخص كيست؟هشام با آنكه او را مى‏شناخت گفت او را نمى‏شناسد زيرا مى‏ترسيد مردم شام به او ميل پيدا كنند.فرزدق شاعر بزرگ عرب به مرد شامى گفت من او را مى‏شناسم و چون او پرسيد كه او كيست فرزدق در پاسخ او مرتجلا قصيده معروف خود را انشا كرد و در آن گفت:

هذا ابن خير عباد اللّه كلهم‏

هذا التقي النقي الطاهر العلم...

و ليس قولك من هذا بضائره‏

العرب تعرف من أنكرت و العجم‏

يعنى: اين پسر بهترين بندگان خداست.اين پرهيزگار پاك و عارى از هر عيب و معروف خاص و عام است.سخن تو كه او را نمى‏شناسم زيانى به او نمى‏رساند.آن را كه تو گفتى نمى‏شناسم همه عرب و عجم مى‏شناسند.

امام سجاد(ع)بعد از شهادت پدر بزرگوارش در كربلا(61 ه.ق.)به امامت رسيد و 34 يا 35 سال امام شيعيان بود.(تا سال 95 يا 96 ه.ق.)

علاوه بر ادله و معجزات، او افضل و اعلم و افقه زمان خود بود و در دانش او را تالى جدش على بن ابيطالب(ع)مى‏دانستند.از همه كريمتر و بخشنده‏تر و با وفاتر و با مهابت‏تر و بيش از همه دلسوز فقيران و پناه درماندگان بود.روز عيد فطر همه بندگان خود را آزاد مى‏كرد.با يك ناقه بيست و دو بار حج گزارد و حتى يك تازيانه بر او نزد و دستور فرمود آن شتر را بعد از مرگش دفن كنند.در راه حج چه بسا پياده مى‏شد و كلوخ جاده را كنار مى‏زد.

منابع‏ :

بحار الانوار، چاپ سنگى تهران، 11

البداية و النهاية، ابن كثير، 9

الذريعة، 345/13، 18/15

تاريخ الرسل و الملوك، طبرى‏

سير اعلام النبلاء، ذهبى، 393/4

طبقات كبرى، محمد بن سعد كاتب واقدى، ليدن 1322 ه.ق. 5

الكامل فى التاريخ، ابن الاثير، بيروت 1965، م 4

وفيات الاعيان، ابن خلكان(ذيل على بن الحسين)

علل الشرائع و الاحكام‏

خصال، شيخ صدوق‏



 

«امام محمد باقر(ع)»


ابو جعفر محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب عليهم‏السلام، امام پنجم از ائمه اثنى عشر و يكى از چهارده معصوم(ع)است.

راويان و محدثان شيعه غالبا با كنيه ابو جعفر از آن حضرت ياد كرده‏اند.براى تمايز احاديث منقول از امام نهم، حضرت محمد بن على الجواد عليه‏السلام، كه او نيز كنيه ابو جعفر داشته است، از روايات امام باقر عليه‏السلام، لفظ«ثانى»را به كنيه امام نهم افزوده‏اند(مامقانى، ج 1، ص 188).لقب مشهورشان«باقر»است، اما القاب ديگرى چون«هادى»و«شاكر»هم داشته‏اند(اربلى، ج 2، ص 329).نقش انگشترى ايشان نيز، به روايت ابن عساكر(ص 141)، «القوة لله جميعا»بوده است.

نسب‏:

حضرت باقر عليه‏السلام از سوى پدر، نوه امام حسين عليه‏السلام و از سوى مادر، نوه امام حسن عليه‏السلام است.مادرشان فاطمه دختر امام حسن عليه‏السلام بود، از اين رو در حق او گفته‏اند: علويى بود كه از دو سوى علوى بود و فاطميى بود كه از دو سوى فاطمى بود.(ابن شهر آشوب، ج 4، ص 208)

فاطمه بنت الحسن، كه به ام عبد الله(يا ام عبد، يا ام حسن)شهرت داشت، بانويى جليل القدر بود و از حضرت صادق عليه‏السلام درباره او نقل شده است كه«او صديقه بود و در آل حسن زنى چون او نبوده است».(كلينى، ج 1، ص 469)

برخى از متأخران چون سبط ابن جوزى(متوفى 645، ص 302)و ابن خلكان(متوفى 681، ج 3، ص 314)مادر امام پنجم را دختر حسن مثنى و نوه امام مجتبى عليه‏السلام دانسته‏اند.اين قول صحيح نيست، زيرا مورخان قرن سوم و از جمله يعقوبى(ج 2، ص 305، بلاذرى، ج 1، ص 147)و نيز علوى عمرى، نسب شناس قرن پنجم(ص 20)، تصريح كرده‏اند كه او دختر امام مجتبى عليه‏السلام بوده است.اِرْبِلى(ج 2، ص 332)نيز به نقل از حافظ عبد العزيز جنابذى(متوفى 611)، مادر ام عبد الله را ام فَرْوه دختر قاسم بن محمد ابى بكر(متولد 37)دانسته، كه اشتباه است.زيرا به تصريح علما، از جمله شيخ مفيد(ج 2، ص 176، ذهبى 1409-1402، ج 4، ص 406)ام فروه همسر امام باقر عليه‏السلام بوده است.منشأ اين اشتباه خطايى است كه در كتابت و نقل رخ داده و بر اثر حذف شدن قسمتى از روايت، عبارت راجع به فرزندان امام باقر عليه‏السلام(يعنى امام صادق عليه‏السلام و عبد الله بن محمد)بخطا به خود آن حضرت نسبت داده شده است.اين اشتباه عينا در بحار الانوار(ج 46، ص 218)تكرار شده است، ولى عبارت درست و كامل را ابن سعد(ج 5، ص 235)و ابن جوزى(ج 2، ص 108)آورده‏اند.اربلى، نيز عبارت ابن جوزى را در صفحات بعد(ج 2، ص 359)نقل كرده است.

تولد و وفات‏:

همه منابع محل تولد آن حضرت را مدينه نوشته، ولى در سال ولادتشان اختلاف دارند.بيشتر منابع شيعى تولد آن حضرت را در 57 هجرى دانسته‏اند(كلينى، ج 1، ص 469، اربلى، ج 2، ص 329، مفيد ج 2، ص 158، مجلسى، 1403، ج 46، ص 219-212، بيشتر اقوال را آورده است)، و برخى از مورخان اهل سنت نيز بر اين قولند(ابن خلكان، ج 3، ص 314)، اما عده‏اى سال 56 را ذكر كرده‏اند(ابن عماد، ج 1، ص 149، ذهبى، 1409-1402، ج 4، ص 401، صفدى، ج 4، ص 102).در روز تولد ايشان نيز اختلاف است.شيخ طوسى(1411، ص 801)، فضل بن حسن طبرسى(ص 259)و ديگران(مجلسى، همانجا)روز ولادت آن حضرت را روز جمعه اول ماه رجب و به گفته طبرسى بعضى تولد ايشان را در سوم صفر مى‏دانند.از معاصران نيز، سيد محسن امين(ج 1، ص 650)و حاج شيخ عباس قمى(ج 72 ص 96)آن را سوم صفر يا اول رجب، و از اهل سنت، ابن خلكان(همانجا)سوم صفر ضبط كرده‏اند.

تاريخ رحلت امام باقر عليه‏السلام را با اختلاف پنج سال، از 113 تا 118، ذكر كرده‏اند.ابن سعد(ج 5، ص 238)نخست با نقل خبرى از استاد خود واقدى تاريخ رحلت آن حضرت را سال 117 و مدت عمرشان را 73 سال ذكر مى‏كند، سپس مى‏گويد كه رحلت ايشان را در 118 و 114 هم دانسته‏اند.ابن اثير(ج 5، ص 180)نيز عمر حضرت باقر عليه‏السلام را 73 سال ثبت كرده و 58 سال را نيز نسبت داده است.اما بيشتر مورخان شيعى و سنى وفات آن حضرت را در 114 و اكثر سيره نويسان شيعه عمر وى را 57 سال دانسته‏اند.(ابن عماد، همانجا، ذهبى، همانجا، مجلسى، 1403، ج 46، ص 219-212 و منابع ديگر)

به هر حال، 73 سال يقينا نادرست است، زيرا در آن صورت بايد در سال 44 متولد شده باشند.اما چون عموم مورخان تولد پدرش على بن الحسين عليه‏السلام را در سال 38 نوشته‏اند و بنابراين در سال 44 آن حضرت بيش از شش سال نداشته است، امكان تولد حضرت باقر عليه‏السلام در سال 44 منتفى است.يعقوبى(ج 2، ص 320)هر چند وفات حضرت باقر عليه‏السلام را به سال 117 مى‏داند، مى‏گويد كه وى 58 سال عمر كرده و در واقعه عاشورا چهار ساله بوده است.اما چون واقعه عاشورا در سال 61 هجرى بوده، وفات آن حضرت سال 114 مى‏شود نه 117.به نظر مى‏رسد كه چون مورخان اهل سنت، ولادت را سال 56 و وفات را 114 ثبت كرده‏اند، بايد عمر امام باقر عليه‏السلام را 58 سال بدانند، در حالى كه ابن عماد، صفدى و ذهبى 56 نوشته‏اند.

در ماه و روز رحلت آن حضرت نيز اختلاف است و آن را در ربيع الاول و هفتم ذى الحجه و ربيع الآخر گفته‏اند(مجلسى، همانجا، امين، ج 1، ص 650، قمى، ج 2، ص 135).برخى از مورخان، از جمله ابن خلكان(ج 3، ص 314)و صفدى(ج 4، ص 103)محل وفات او را دهكده‏اى به نام حميمة واقع در منطقه شراة بين راه مدينه به دمشق(ابن خلكان، ج 2، ص 440)دانسته‏اند.درباره محل دفن آن حضرت، گورستان بقيع در مدينه، اختلافى ديده نمى‏شود.

در روايت ابو بصير از حضرت صادق عليه‏السلام كه كلينى(ج 1، ص 472)و به نقل از او مجلسى(1453، ج 46، ص 217)آورده است، آن حضرت مى‏فرمايد كه پدرم به سال 114 وفات يافت و پس از پدر نوزده سال و دو ماه زنده بود.چون رحلت امام سجاد عليه‏السلام را بيشتر مورخان در محرم نوشته‏اند، ظاهرا رحلت امام باقر عليه‏السلام در ربيع الاول بوده است.ولى از ظاهر تعبير بيشتر مورخان و صريح عبارت شهيد اول(مجلسى، همانجا، به نقل از الدروس)و قمى(همانجا)برمى‏آيد كه هفتم ذى الحجه را برگزيده‏اند.

سوانح حيات‏:

بنابر اشهر اقوال، تولد امام باقر عليه‏السلام در سال 57 و وفات آن حضرت در 114 است و مدت عمر او 57 سال و مدت امامتش 19 يا 20 سال(محرم 94 تا ربيع الاول يا ذى الحجه 114)است.چهار سال از حيات جد خود امام حسين عليه‏السلام و 37 سال از زندگى پدر خود حضرت على بن الحسين عليه‏السلام را درك كرد و دوران زندگيش با حكومت ده تن از خلفاى اموى(از معاوية بن ابى سفيان تا هشام بن عبد الملك)و ايام امامتش با حكومت پنج تن از ايشان-وليد بن عبد الملك(متوفى 96)و سليمان بن عبد الملك(متوفى 99)و عمر بن عبد العزيز(متوفى 101)و يزيد بن عبد الملك(متوفى 105)و هشام بن عبد الملك(متوفى 125)مقارن بود.پس اينكه بعضى از جمله ابن شهر آشوب(ج 4، ص 210)و مجلسى به نقل از او در بحار الانوار(ج 46، ص 216)، سالهاى امامت او را تا زمان خلافت وليد بن يزيد بن عبد الملك(مقتول 126)و يزيد بن وليد بن عبد الملك(متوفى 126)و برادرش ابراهيم بن وليد(مخلوع در 127)بسط داده‏اند، اشتباه كرده‏اند(امين، همانجا).مسعودى(ج 3، ص 232)ضمن آنكه وفات امام باقر عليه‏السلام را به دوران حكومت وليد بن يزيد نسبت داده، گفته است كه بعضى وفات ايشان را در روزگار يزيد بن عبد الملك دانسته‏اند.

بنابر آنچه از منابع معتبر به دست مى‏آيد، دوران زندگى امام پنجم بيشتر در شهر مدينه به نشر معارف دينى و ارشاد شيعيان و تربيت شاگردان گذشت.به روايت كلينى(ج 1، ص 472-471 و به نقل از او مجلسى، 1403، ج 46، ص 320-306)، يك بار در دوران هشام بن عبد الملك(حك: 125-105)آن حضرت و فرزندش امام صادق عليه‏السلام از مدينه به شام احضار شدند.اين ماجرا بعد از مراسم حج، كه هشام و امام باقر عليه‏السلام هر دو در آن حضور داشتند، روى داده و ظاهرا قصد هشام از اين كار ارعاب امام بوده است.بيهقى(ج 2، ص 236-232)به نقل از كسايى و نقل او از هارون خليفه عباسى، سفر ديگر آن حضرت را به شام به دعوت عبد الملك مروان(حك: 86-65)گزارش كرده كه البته پيش از دوران امامت او بوده است.(درباره اين دو سفر و آنچه ميان امام و خلفاى اموى گذشت-دنباله مقاله)ابن عساكر(ص 128-127)نيز دعوت عمر بن عبد العزيز(حك: 101-99)از ايشان را به شام، به منظور رايزنى برخى از مسايل دانسته است.به گفته او، عمر بن عبد العزيز به فقها علاقه فراوان داشت و آنان را نزد خود دعوت مى‏كرد كه از جمله ايشان امام باقر عليه‏السلام بود.

فرزندان‏:

ابن سعد(ج 5، ص 236-235)فرزندان حضرت باقر عليه‏السلام را چهار پسر و دو دختر نوشته است.مفيد و طبرسى پنج پسر و دو دختر به اين شرح نوشته‏اند: ابو عبد الله جعفر(امام صادق عليه‏السلام)و عبد الله(ابن شهر آشوب، ج 4، ص 210، به اشتباه او را عبد الله افطح خوانده است)كه مادر اين دو أم فروه دختر قاسم بن محمد بن ابى بكر بود، ابراهيم و عبيد الله كه در كودكى درگذشتند و مادرشان ام حكيم دختر اُسيد(اسد و سيد هم ثبت شده است)بن مغيرة الثقفى بود، على و زينب و ام سلمه كه مادرهايشان كنيز بوده‏اند.اربلى ضمن نقل كامل سخن مفيد، از ابن طلحه شافعى روايت كرده است كه او فرزندان امام را سه پسر و يك دختر دانسته است(ج 2، ص 331).علوى عمرى(ص 94)فرزندان امام را سه دختر و شش پسر ذكر كرده، اما سومين دختر را نام نبرده و نام پسر ششم را، كه با ابراهيم و عبيد الله از يك مادر بوده، زيد نوشته است.نسل ايشان، همچنانكه علوى عمرى(ص 94)نيز يادآورى كرده، فقط از فرزند برومندش امام صادق عليه‏السلام باقى ماند.

شمايل و سيره‏:

امام باقر عليه‏السلام ميانه بالا و گندمگون و لاغرميان بود.پوستى شاداب و نرم و مويى مجعد داشت.صدايش نيكو بود و بر گونه‏اش خالى ديده مى‏شد(ابن شهر آشوب، ج 4، ص 210)محمد بن منكدر ايشان را تنومند وصف كرده است(مفيد، ج 2، ص 161)در منابع شيعى رواياتى نقل شده است كه بر طبق آنها امام باقر عليه‏السلام از پوشيدن لباس خوب و پاكيزه و تهيه غذاهاى خوب در خانه دريغ نداشت و خصوصا براى رعايت حال برخى از افراد خانه اين كار را لازم مى‏ديد(كلينى، ج 6، ص 280، 446، 448)اين نكته از آن جهت حائز اهميت است كه در روزگار ايشان برخى گرايشهاى ترك دنيا پيدا شده بود.و شايد به همين دليل است كه اين موضوع در منابع نقل شده است.امام با آنكه از مرتبت بلند اجتماعى برخوردار بود و به گفته ذهبى(1409-1402، ج 4، ص 402)سرورى و دانش و رفتار صحيح را يكجا جمع كرده بود، شخصا در گرماى حجاز در مزرعه كار مى‏كرد و انگيزه اين كار را اطاعت خدا و بى‏نياز شدن خود و خانواده‏اش از مردم مى‏دانست(مفيد، ج 2، ص 162)از امام صادق عليه‏السلام روايت شده است كه فرمود پدرم از ساير افراد خاندان خود درآمد كمترى داشت، ولى هزينه زندگى او از همه بيشتر بود(مجلسى 1403، ج 46، ص 294)آمد و شد خويشانش او را دلگير نمى‏كرد و از آنان با خوراكهاى خوب پذيرايى مى‏كرد و جامه‏هاى نيكو و مال نقد مى‏بخشيد(همان، ج 46، ص 291-290)اين روش را با ديگران نيز به كار مى‏گرفت و هرگز از بخشش به برادران و متقاضيان و كسانى كه به اميدى نزد وى آمده بودند، دريغ نمى‏كرد(همان، ج 46، ص 288)همچنين خدمتكاران خود را در كارهاى دشوار، يارى مى‏كرد(همان، ج 46، ص 303)هر گاه مى‏خواست به سائلى كمك مالى كند او را«يا سائل»نمى‏خواند، بلكه«يا عبد الله»(اى بنده خدا)مى‏گفت(ابن قتيبه، ج 2، ص 208)

امام باقر عليه‏السلام را از زاهدان بزرگ عالم اسلام خوانده‏اند.ابو نعيم با عبارت«الحاضر الذاكر، الخاشع الصابر»از ايشان ياد كرده است(ج 3، ص 180)عطار كتاب تذكرة الاولياء(ج 2، ص 339)خود را با ياد اين امام خاتمه داده و، به پيروى از هجويرى(ص 93-92)از آن حضرت به«برهان ارباب مشاهدت»و«امام اولاد نبى»و«گزيده نسل على»تعبير كرده است.علاوه بر زهد عملى، بيانات آن حضرت در تفسير الفاظى چون عبادت، محبت، غنا، تقوا، توكل و دنيا راهگشاى كسانى بوده كه دين را از وجهه معنوى و عرفانى مى‏نگريسته‏اند.به گفته ابن حجر هيتمى(ص 201)امام باقر عليه‏السلام در ترسيم مقامات عارفان و بيان حقايق عرفانى سخنانى دارد كه زبان از وصف آن عاجز است.كلينى از امام صادق عليه‏السلام نقل كرده است كه فرمود پدرم همواره ذكر خدا مى‏گفت و افراد خانواده خود را هم به اين كار سفارش مى‏كرد(كلينى، ج 2، ص 499، مجلسى 1403، ج 46، ص 297 به نقل از كلينى)در سفر حج او را ديدند كه غسل كرد و با پاى برهنه وارد منطقه حرم شد، چون به مسجد الحرام رسيد، به كعبه نگريست و با صداى بلند گريه كرد.آنگاه طواف كرد و بعد از نماز سر به سجده نهاد، هنگامى كه سر از زمين برداشت محل سجده از بسيارى اشك مرطوب شده بود(اربلى، ج 2، ص 329، مجلسى 1403، ج 46، ص 300-299).در برابر مصائب تسليم بود و همواره مى‏ترسيد كه مبادا نعمتهاى خدا را ناسپاسى كرده باشد.زمانى يكى از افراد خانواده او بيمار شد و سپس درگذشت.امام كه از بيمارى او ناراحت بود، بعد از مرگ وى هرگز اظهار جزع نكرد و!629 فرمود: آنچه را دوست مى‏داريم از خدا مى‏خواهيم، اما وقتى آنچه براى ما ناگوار است روى دهد، نسبت به آنچه خدا براى ما پسنديده است، مخالفت نمى‏كنيم(ابن عساكر، ص 161، ابن قتيبه، ج 3، ص 57).

آن حضرت در برابر دوستان فروتنى مى‏كرد و بد زبانى افراد را ناديده مى‏انگاشت(ابن شهر آشوب، ج 4، ص 207).ذهبى(1409-1402، ج 4، ص 403)نقل كرده است كه امام باقر عليه‏السلام در شبانه روز صد و پنجاه ركعت نماز مى‏گزارد، و از امام صادق عليه‏السلام روايت شده است كه پدرش را بنابر وصيت خود او، در جامه‏اى كه هنگام نماز بر تن مى‏كرد به خاك سپردند(ابن سعد، ج 5، ص 238-237، مجلسى 1403، ج 46، ص 220 به نقل از الكافى).

مقام علمى:

همه مؤلفان در اديان شيعه و سنى سبب ملقب شدن آن حضرت را به «باقر»دانش فراوان او دانسته‏اند، و غالبا اين نامگذارى را از پيامبر اكرم صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلم مى‏دانند كه جابر بن عبد الله انصارى از آن حضرت نقل كرده است.ابن قتيبه(ج 1، ص 212)به مناسبت نقل ديدار زيد بن على بن حسين با هشام بن عبد الملك و اعتراض او به هشام به سبب تعبير توهين آميز وى نسبت به امام باقر عليه‏السلام، از زيد نقل مى‏كند كه لقب باقر را پيامبر صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلم بر محمد بن على نهاد.سپس زيد از جابر بن عبد الله نقل كرده كه پيامبر صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلم از عمر طولانى جابر تا نايل شدن به ديدار فرزندشان«باقر»خبر داده و از او خواسته بود كه چون آن فرزند را ديد سلام پيامبر را به او برساند.در اين روايت از زبان پيامبر صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلم وجه اين نامگذارى نقل شده است: يبقر العلم بقرا(علم را به كمال و تمام مى‏شكافد).ابن بابويه(ج 1، ص 233)نيز همين روايت جابر را با اندكى تفاوت با سند از جابر بن يزيد جعفى آورده كه جابر بن يزيد اين توضيح را افزوده بوده است: لأنه بقر العلم، أى شقه شقا(زيرا او علم را شكافت).شيخ مفيد نيز اين روايت را آورده است.

ابن عماد(ج 1، ص 149)آن حضرت را از فقهاى مدينه برشمرده كه به سبب دانش فراوان و شناختن ريشه و درون آن، او را باقر خوانده‏اند.ابن خلكان(ج 3، ص 314)، صفدى(ج 4، ص 102)و ذهبى(1409-1402، ج 4، ص 402)نيز همين توضيح را آورده‏اند.ابن منظور نيز ذيل ماده«بقر»گفته است كه به محمد بن على بن حسين، رضوان الله عليهم، از آنرو باقر گفته مى‏شد كه علم را مى‏شكافت و ريشه آن را شناخته بود و فروع آن را استنباط مى‏كرد و در دانش«تبقر»مى‏نمود.سپس مى‏گويد: «تبقر»به معناى توسعه در دانش و مال آمده است.مرتضى زبيدى نيز ذيل ماده«بقر»روايت جابر را از پيامبر صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلم درباره آن حضرت نقل كرده است.

زمان امام باقر عليه‏السلام، يعنى دهه‏هاى آخر قرن اول و دهه‏هاى اول و دوم قرن دوم هجرى، زمان ظهور فقهاى بزرگ مخصوصا در مدينه بود.در اين دوران، مسلمانان كه از فتوحات خارجى و جنگهاى داخلى تا حدودى فراغت يافته بودند(و فقط خوارج و برخى شورشيان، خراسان و مناطقى ديگر را در ناآرامى نگاه داشته بودند-خوارج )از اطراف و اكناف سرزمينهاى اسلامى براى فرا گرفتن احكام الهى و فقه اسلامى به مدينه، كه شهر حضرت رسول صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلم و اصحاب و تابعان ايشان بود، روى مى‏نهادند.فقها و محدثان بزرگى از جمله سعيد بن مسيب(متوفى 94)، عروة بن زبير(متوفى 94)، خارجة بن زيد بن ثابت(متوفى 99)، ربيعة الرأى(متوفى 136)، سفيان بن عيينه و محمد بن شهاب زهرى(متوفى 124)در اين شهر جمع بودند.بخصوص كه منع كتابت حديث در زمان عمر بن عبد العزيز لغو شده بود(عسكرى، ج 2، ص 44).

در اين دوران شكوفايى فقه و حديث بود كه دانش و معرفت امام باقر عليه‏السلام و نيز فرزند او امام صادق عليه‏السلام، بر همگان آشكار شد و اصول و مبانى كلام و فقه و ساير معارف دينى شيعه، كه اين دو امام بيش از همه مبين آن بودند، تدوين و توسط راويان و شاگردان ايشان به عالم پراكنده شد.بسيارى از مجتهدان و مؤسسان مذاهب فقهى ديگر از اين دو امام فيض برده‏اند و به همين جهت، رايج شدن لقب«باقر»براى امام پنجم، كه لقبى كاملا علمى است، بسيار پر معنى است.نسايى از محدثان بزرگ اهل سنت آن حضرت را از«فقهاى بزرگ تابعين»در مدينه شمرده است(ذهبى، ج 4، 1409-1402، ص 403)و به گفته او، همه حافظان حديث در استناد و احتجاج به قول آن حضرت اتفاق دارند.ذهبى(همان، ج 4، ص 402)او را جامع مقام علم و عمل و بزرگى و شايسته مقام خلافت دانسته است.شيخ مفيد(ج 2، ص 157)درباره جايگاه علمى آن حضرت مى‏نويسد كه بازماندگان صحابه و بزرگان تابعان و رؤساى فقهاى مسلمانان از آن حضرت در مسايل دينى روايت كرده‏اند.به نوشته او، امام اخبار پيشينيان و پيامبران را روايت مى‏كرد.مردم از او در باب مغازى و سيرت و سنت رسول صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلم حديث مى‏آموختند و در مناسك حج، كه از پيامبر نقل مى‏كرد، بر او اعتماد داشتند و از ايشان تفسير قرآن بر مى‏نوشتند.از عبد الله بن عطاء مكى نقل شده است كه دانشمندان را در هيچ مجلسى كوچكتر از آن نديده‏ام كه در محضر ابو جعفر ديده‏ام، حكم بن عتيبه(از فقهاى بزرگ كوفه، متوفى 115-ذهبى، 1409-1402، ج 5، ص 213-208)را در پيشگاه او به سان شاگردى نزد استاد ديدم(ابو نعيم، ج 3، ص 186، ابن عساكر، ص 142، مفيد، ج 2، ص 106).سبط ابن جوزى(ص 302)اين مطلب را به عطا نسبت داده كه ظاهرا!630 خطا در نقل يا در كتابت است.سيد محسن امين(ج 1، ص 651)نيز اين اختلاف را يادآورى كرده است.

ابو نعيم، ذهبى و ابن شهر آشوب شمارى از محدثان و فقها را به عنوان راويان امام باقر عليه‏السلام نام برده‏اند، كه از آن جمله‏اند: اوزاعى (متوفى 151)، أعمش (متوفى 144)، ابن جريج(متوفى حدود 150)، عطاء بن ابى رباح(متوفى 114 يا 115)، حجاج بن أرطاة، ربيعة الرأى، عمرو بن دينار(متوفى 126)، محمد بن شهاب زهرى ، جابر بن عبد الله انصارى(متوفى 78)، ابو اسحاق سبيعى (متوفى 127)، عبد الرحمن بن كيسان الاعرج، ابو بكر ليث بن سليم كوفى(متوفى 138 يا 143)و ابو حنيفه نعمان بن ثابت(متوفى 150).بنابر اين، عبارت ابن سعد(ج 5، ص 238)كه ضمن اذعان به مقام علمى امام باقر عليه‏السلام(و كان ثقة كثير العلم)، گفته است: راويان آن حضرت كسانى نيستند كه مقبوليت داشته باشند(ليس يروى عنه من يحتج به)، قابل تأمل و شگفت انگيز است.

در كتابهاى رجالى شيعه نامهاى راويان امام باقر عليه‏السلام ثبت شده و از جمله شيخ طوسى(1380، ص 142-102)آنها را بر اساس حروف تهجى ذكر كرده كه بالغ بر 466 تن مى‏شود.البته با تتبع در اسانيد روايات، ممكن است بر شمارى بيش از اين دست يافت، همچنانكه احتمال دارد برخى از اين نامها به اصحاب امام جواد عليه‏السلام برمى‏گردد.برخى از راويان آن حضرت، مانند جابر بن يزيد جعفى، عبد الله بن عطاء مكى و ابان بن تغلب از نظر محدثان اهل سنت نيز محترم بوده‏اند.در اين ميان، ياران و پروردگان خاص مكتب امام باقر عليه‏السلام كه ناشر و مبين آراء و اقوال آن حضرت بوده‏اند، جايگاه ويژه‏اى دارند.از معروفترين آنان علاوه بر جابر بن يزيد و ابان بن تغلب، مى‏توان از كسانى چون ابو حمزه ثمالى، حمران بن اعين، محمد بن مسلم ثقفى، زرارة بن اعين، معروف بن خربوذ، بريد العجلى، ابو بصير اسدى و فضيل بن يسار نيز نام برد.به ابو حمزة ثمالى كتابهايى در حديث و تفسير نسبت داده شده و گروهى از بزرگان اهل سنت از او اخذ حديث كرده‏اند.جابر بن يزيد كه به گفته خود فقط 70000 حديث از امام باقر عليه‏السلام فرا گرفته بود(مجلسى، 1403، ج 46، ص 340)از آن حضرت غالبا با عنوان«وصى الاوصياء و وارث علم الانبياء»ياد مى‏كرد(اربلى، ج 2، ص 337، به نقل از مفيد).همچنين از محمد بن مسلم روايت شده كه از امام باقر عليه‏السلام درباره 30000 مطلب سؤال كردم(كشى، ص 163 و 167، مجلسى، 1403، ج 46، ص 328).در ميان عالمان شيعه شش نفر اخير از داناترين دست پروردگان امام باقر عليه‏السلام و فرزندش، حضرت صادق عليه‏السلام شناخته شده‏اند و زراره برترين آنهاست(كشى، ص 238).از آنها و دوازده تن ديگر اصطلاحا به عنوان اصحاب اجماع ياد مى‏شود.

مطالب منقول از امام باقر عليه‏السلام در صحاح و سنن اهل سنت اندك است(ذهبى، 1409-1402، ج 4، ص 402)، مثلا بخارى فقط سه حديث در باب غسل را از آن حضرت نقل كرده كه از جابر بن عبد الله روايت كرده بوده‏اند(بخارى، ج 1، ص 68 و 69).اما در متون حديثى و فقهى شيعه، اعم از اماميه و اسماعيليه(مثلا دعائم الاسلام قاضى نعمان).بالاترين رقم حديث به اين امام و فرزندش اختصاص دارد.علت اصلى كم بودن احاديث امام باقر عليه‏السلام، و به طور كلى امامان شيعه در كتابهاى اهل سنت، چند چيز است.از جمله بيشتر راويان اين احاديث، شيعيان، و به تعبير اهل سنت رافضيان، بوده‏اند، و حال آنكه به نقل روايت از قول رافضه، اعتراض و آن را منع كرده‏اند(ابن حجر عسقلانى، ج 1، ص 12-10).ديگر اينكه امام باقر عليه‏السلام بسيارى از مطالب دينى و احكام فقهى را بى‏آنكه به صورت حديث به پيامبر صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلم نسبت دهد، بيان مى‏كرده است، و اين از نظر شيعيان كاملا پذيرفته است.زيرا امام باقر عليه‏السلام را امام معصوم و جانشين پيامبر مى‏دانند كه دانش او به واسطه پدرانش به پيامبر مى‏رسيده است.حتى بنابر يك روايت(مفيد، ج 2، ص 167، مجلسى، 1403، ج 46، ص 288)آن حضرت گفته است كه من همه آنچه را كه مى‏گويم به واسطه پدرانم از حضرت پيامبر اكرم صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلم روايت مى‏كنم كه ايشان آن را از فرشته وحى و او آن را از خدا دريافت كرده است.اما نويسندگان كتب حديث اهل سنت فقط منقولات از پيامبر صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلم صحابه را نقل مى‏كرده‏اند و بالتبع منقولاتشان از امامان شيعه بسيار اندك بوده است.

گفتنى است كه تعداد زيادى روايت نيز از امام باقر عليه‏السلام نقل شده كه ايشان به واسطه پدرانش از پيامبر نقل كرده است.روايات منقول از امام باقر عليه‏السلام در كتب اهل سنت غالبا از اين دست است.مثلا احمد بن حنبل در، قسمت راجع به على بن ابيطالب(ج 1، ص 160-75)، هفت حديث نقل كرده كه امام پنج تاى آنها را از پدران خود و دو تا را از محمد بن حنفيه روايت مى‏كند(ج 1، ص 80-77، 90، 101 و 103).همچنين حاكم نيشابورى از ايشان ده حديث نقل كرده كه هفت مورد آن را به واسطه پدران خود روايت كرده است(ج 2، ص 22، 428، 588، ج 3، ص 144، 163، 173، 516، 568، ج 4، ص 22، 345).البته در برخى از كتابهاى اهل سنت نام كسانى چون ابن عباس، ابو سعيد خدرى، سعيد بن مسيب و جابر بن عبد الله انصارى(از جمله-ابو نعيم، ج 3، ص 188)به عنوان مشايخ حديثى امام باقر عليه‏السلام ذكر شده و نشان مى‏دهد كه امام از آنها نقل حديث كرده است، اما محققان اماميه بر اساس اين اعتقاد كه امامان شيعه علوم خود را فقط از طريق منابع وحيانى كسب مى‏كرده‏اند، توضيح داده‏اند كه نقل امام از اين افراد، بر فرض صحت، بنابر مصالحى بوده است(امين، ج 1، ص 656). بنابر بررسى ذهبى(1392، ج 3، ص 80-79)در صحاح سته، امام باقر عليه‏السلام بجز پدرش امام سجاد عليه‏السلام فقط از عبد الله بن عمر و جابر انصارى روايت كرده است. با اينهمه به كم نقل شدن احاديث روايت شده از امام باقر عليه‏السلام و ديگر امامان اهل بيت پيامبر صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلم در كتب صحاح و سنن اهل سنت، انتقاد شده است.

آنچه از امام باقر عليه‏السلام روايت شده در همه زمينه‏هاى علوم اسلامى است، اعم از تفسير و علوم قرآنى، فقه، كلام، اخلاق، تاريخ، سيره و مسائل نظام آفرينش كه گاهى برخى از شاگردان آن حضرت آنها را به صورت كتاب مستقلى تدوين كرده‏اند.

ابن نديم(ص 36)كتابى را در تفسير به امام باقر عليه‏السلام نسبت مى‏دهد كه ابو الجارود از او و ابو بصير اسدى از ابو الجارود روايت كرده است. اين تفسير در كتب رجال و حديث بيشتر به تفسير ابو الجارود مشهور است، ولى چنانكه نجاشى(ص 170)نيز تصريح كرده، از امام باقر عليه‏السلام روايت شده است. آقا بزرگ تهرانى(ج 4، ص 251، 303)احتمال داده كه اين تفسير، املاء امام بر ابو الجارود بوده است. اعتماد بزرگانى از محدثان و دانشمندان نيز شاهدى بر صحت منقولات آن است. يكى از شاگردان على بن ابراهيم قمى روايات اين تفسير را در تفسير على بن ابراهيم درج كرده و البته، به استنباط آقا بزرگ تهرانى(ج 4، ص 306-303)اين شخص، كه انگيزه اصلى او افزودن منقولات از امام باقر عليه‏السلام به تفسير على بن ابراهيم بوده است، به گونه‏اى عمل مى‏كرده كه بين روايات دو تفسير تفكيك شود و خوانندگان به خطا نيفتند.

روش و هدفهاى علمى‏:

پيدايش مذاهب كلامى چون مرجئه و معتزله و خوارج، و آشنايى مسلمانان با آراء اديان ديگر، و حضور پراكنده پيروان ساير اديان در ميان مسلمانان، و ظهور اختلافات فقهى بر اثر عدم دسترسى فقهاى متأخر به سنت نبوى به سبب ممنوعيت طولانى روايت و كتابت حديث(عسكرى، ج 2، ص 58-44)و انحرافات عملى و فكرى سران سرزمين اسلامى از تعاليم پيامبر صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلم و توجيه حكومت امويان، از طريق ارائه ناقص و تحريف شده تعاليم اسلام، از مهمترين وقايع دوران امام باقر عليه‏السلام بود. گذشته از اين، آن دسته از صحابه و تابعان كه به پيروى از امام على عليه‏السلام و جانشينان او معتقد بودند، به دست حاكمان اموى كشته شده يا بدون امكان انتقال دانسته‏هاى خود به نسل بعد در گذشته بودند. اين خلأ از يك سو راه هر نوع اقدام را براى امام باقر عليه‏السلام دشوار ساخته و از سوى ديگر راه را براى جاعلان حديث و غاليان هموار كرده بود. مراقبتهاى پنهانى مأموران حكومت اموى از آل على و امام باقر عليهم‏السلام، به فرد شاخص اين خاندان، تهديدى جدى براى تلاشهاى آن حضرت به شمار مى‏رفت.

در اين شرايط، امام به عنوان عالمى كه دانش خود را از طريق پدرانش از پيامبر صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلم دريافته، حلقه‏هاى درسى بزرگى را در مدينه تشكيل داد. او در اين كار چهار هدف عمده را پى گرفت:

1)عرضه ديدگاههاى اسلامى در همه زمينه‏ها، بخصوص درباره پرسشهايى كه دانشمندان ساير اديان مطرح مى‏كردند. اين مطالب هم سبب استوارى ايمان پيروان دين مى‏شد و هم غير مسلمانان را به برترى اسلام معترف مى‏كرد. بنا بر نقل مفيد(ج 2، ص 163)امام باقر عليه‏السلام با هر يك از پيروان عقايد گوناگون(اهل الآراء)كه بر او وارد مى‏شد، مناظره مى‏كرد و مردم مطالب بسيارى را در علم كلام از او فرا گرفتند.

اشاره به«اهل آراء»در كلام مفيد حايز اهميت است. در روزگار امام باقر عليه‏السلام گرايشها و مذاهب مختلف كلامى پديد آمد و نيز پيروان اديان ديگر در سرزمينهاى اسلامى زندگى مى‏كردند و ميان ايشان و مسلمانان برخوردهاى فكرى روى مى‏داد. بدين طريق، پرسشها و بحثهاى كلامى مطرح مى‏شد و حضرت باقر عليه‏السلام، گذشته از مقام امامت و زعامت شيعيان، به عنوان يكى از دانشمندان بزرگ زمان خود، كه همه دانشمندان اسلامى به برترى علمى او معترف بودند، به پرسشها پاسخ مى‏گفت و در بحثها شركت مى‏جست. به همين دليل، موضوع بسيارى از احتجاجات آن حضرت و نيز احاديثى كه از ايشان روايت شده، مسائل كلامى است و آنچه امام در اين باره فرموده، هم اساس اعتقادات شيعه را تشكيل مى‏دهد و هم در ديدگاههاى كلامى مسلمانان اثر جدى داشته است.

2)روشنگرى نسبت به اشتباهات و انحرافات فقهى، كلامى، تفسيرى، تاريخى و اخلاقى كه يا وابستگان حكومت اموى آن را پديد آورده بودند و يا از عدم اتصال به سنت نبوى ناشى مى‏شد. بنابراين، بيشتر مطالب امام عليه‏السلام به ابوابى از علوم اسلامى اختصاص يافته كه در جامعه اسلامى به صورت نادرست عرضه و به كار بسته مى‏شده است. بر همين اساس، گفته شده كه شمار زيادى از روايات منقول از امام باقر عليه‏السلام، و نيز ساير امامان شيعه، در حكم تعليقه يا نقد فقه و كلام و ساير علوم اسلامى متداول در روزگار آنان بوده است، به طورى كه در موارد زيادى فهم درست بيانات اين امامان بدون آگاهى از نظريات ساير مذاهب اسلامى تا حدى دشوار است(فاضل لنكرانى، ص 14).

3)گشايش ابوابى از معرفت دينى كه حاكمان آن روز جامعه اسلامى از طرح آنها جلوگيرى كرده بودند و آگاهى مردم از آنها سلطه نظام حاكم سياسى را متزلزل مى‏كرد. كلينى(ج 2، ص 416-415)در حديثى از امام صادق عليه‏السلام نقل مى‏كند كه امويان مردم را در آموزش مباحث ايمان آزاد گذاشتند، اما فراگيرى آنچه را به شرك برمى‏گشت منع كردند، تا اگر مردم را به كارهاى شرك آميز وادارند[ناروايى‏]آن را درنيابند. به نظر مى‏رسد كه وجود همين تعاليم، علاوه بر بيانات صريحى كه رويارويى با حكام و وابستگان آنها را توصيه مى‏كرده، يكى از مهمترين عوامل مقاومت روانى پيروان اين مذهب در برابر جريانات سياسى حاكم بر جوامع اسلامى بوده باشد.

4)گزينش و پرورش گروهى از دانشمندان اسلامى بر مبناى ديدگاههاى امام باقر عليه‏السلام، و گسيل كردن آنان به شهرهاى بزرگ اسلامى به منظور ارائه درست نظريات آن حضرت، و در نتيجه خنثى كردن تبليغات دراز مدت امويان در معرفى اهل بيت پيامبر صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلم ، و نيز نفى گرايشهاى غلو آميز برخى از پيروان اهل بيت، برخورد صريح و قاطع با غاليان و اظهار بيزارى از سران آنان، از جمله مغيرة بن سعيد و بيان بن سمعان(هر دو مقتول در 119)جزو اقدامات مهم ايشان به شمار مى‏رود.(كشى، ص 228-223)

آن حضرت براى دستيابى به اين هدفها و نيز اجراى مقاصد ديگرى كه بر خود فرض مى‏ديد، گذشته از بر پايى حلقه‏هاى متعدد درس عمومى و خصوصى، به مناظره با دانشمندان برجسته شهرهاى اسلامى و پيشوايان فكرى فرق مهم آن روزگار و عالمان ساير اديان و برخى مدعيان راهبرى معنوى مردم عنايت خاصى داشت. همچنين از مراسم حج براى گفتگو با مسلمانان مناطق مختلف اسلامى بهره فراوان مى‏برد. مجلسى(1403، ج 46، ص 286-233، 359-347)، احمد بن على طبرسى(ج 2، ص 331-321)و امين(ج 1، ص 653-652)شمارى از مناظرات آن حضرت را گرد آورده‏اند.

در ميان مناظرات امام باقر عليه‏السلام از مناظره با پيشواى مسيحيان شام، قتادة بن دعامه(فقيه بزرگ بصره)، بزرگان كيسانيه، عمر بن ذر قاضى، نافع مولى ابن عمر و مهمترين راوى سخنان وى(كلينى، ج 8، ص 120، ذهبى 1409-1402، ج 5، ص 95)، طاوس اليمانى و محمد بن منكدر از زهاد و تاركين دنيا، ابو حنيفه يكى از ائمه اهل سنت و عبد الله بن نافع ازرق از مدافعان تفكر خوارج مى‏توان نام برد. اما مناظره‏اى كه مفيد(ج 2، ص 165-164)به آن حضرت نسبت داده، قابل تأمل است. اين مناظره ظاهرا با نافع بن ازرق، رهبر فرقه ازارقه از خوارج، صورت گرفته و درباره مسئله حكميت و جنگ صفين است و نافع در برابر اعتراض امام به روش خوارج در برخورد با امام على عليه‏السلام و مباح دانستن خون آن حضرت، پاسخى نمى‏يابد. مشكل اين روايت كه مفيد آن را بدون ذكر سند نقل كرده آن است كه نافع در سال 65 در واقعه دولاب(در نزديكى اهواز)به قتل رسيده است(ابن اثير، ج 4، ص 194). امام باقر عليه‏السلام به هنگام گفتگو با او بايد كمتر از هشت سال داشته باشد و اين بعيد مى‏نمايد، زيرا اگر چنين بود، قطعا بايد در شمار معجزات امام نيز از آن ياد مى‏شد و حال آنكه منابع مختلف در اين باره سخنى نگفته‏اند.

از سوى ديگر، كلينى(ج 8، ص 120)با ذكر سند، مناظره‏اى را بين امام و نافع مولى ابن عمر نقل مى‏كند كه بخش انتهايى آن درباره خوارج و مسئله حكميت است. اين نافع كه ايرانى تبار است و از فقهاى بزرگ مدينه به شمار مى‏رود، بنابر قول اصح در 117 در گذشته(ذهبى، 1409-1402، ج 5، ص 101)و به گفته مجلسى(كلينى، ج 8، ص 120، حاشيه)به خوارج متمايل بوده و با امام على عليه‏السلام دشمنى مى‏نموده است. على بن ابراهيم قمى كه همين مناظره را با همين سند در تفسير خود(بنابر نقل مجلسى، 1403، ج 10، ص 161)نقل كرده قسمت اخير آن را درباره خوارج، نياورده است و از نافع مذكور به صورت نافع بن ازرق ياد مى‏كند.

همچنين كلينى، (ج 1، ص 88)در حديثى ديگر با سند مشابه از شخصى به نام نافع بن ازرق نام برده است كه از امام باقر عليه‏السلام در بحث خداشناسى سؤال كرده است. اين شخص نزد محققان علم رجال شناخته نيست، ولى مامقانى و شوشترى احتمال داده‏اند كه او همان نافع مولى ابن عمر باشد(تسترى، ج 9، ص 184-183)، چنانكه از تعبير على بن ابراهيم نيز چنين بر مى‏آيد، در هر صورت، مناظره آن حضرت با نافع مولى ابن عمر، به اشاره هشام بن عبد الملك، انجام گرفته است كه هيچ نسبتى با رهبر ازارقه ندارد.

و نيز مناظره امام باقر عليه‏السلام با عبد الله بن نافع به سند ديگرى نقل شده و اتحاد آن با اين مناظره بسيار بعيد است، بخصوص كه مناظره نخست در مسجد الحرام و مناظره دوم در مدينه روى داده است.

مواضع و اقدامات سياسى‏:

امام باقر عليه‏السلام كه بارزترين شخصيت اهل بيت و از نظر شيعيان امام پنجم بود، طبعا از نظر سياسى بسيارى از مردم و مخالفان حكومت اموى به او روى آوردند و به همين جهت از سوى حكومت بشدت مراقبت مى‏شد. البته به سبب وضع خاصى كه بعد از شهادت امام حسين عليه‏السلام پديد آمد، امام باقر عليه‏السلام بيشتر روش تقيه را پيش مى‏گرفت و بيشتر به تبيين مبانى نظرى خود در قالب درس مى‏پرداخت. از اين رو و از آنجا كه همه فعاليتها و جزئيات زندگى آن حضرت در منابع تاريخى، ثبت نشده است، نمى‏توان اقدامات سياسى چندانى از ايشان سراغ گرفت، با اين حال چند خبر موجود نشان مى‏دهد كه امام باقر عليه‏السلام در مسايل سياسى بر اساس ملاكها و مبانى خود موضعگيرى داشته و در برخورد با مسائل اجتماعى و سياسى، به ارشاد پيروان و گاهى سران حكومت مى‏پرداخته است. مثلا در منابع(كلينى، ج 8، ص 120، ذهبى، 1409-1402، ج 4، ص 405، مفيد، ج 2، ص 164-163)آمده است كه هشام بن عبد الملك در موسم حج در مسجد الحرام امام باقر عليه‏السلام را ديد كه در حال طواف است و مردم بر گردش حلقه زده از او سؤال مى‏كنند. اين توجه و علاقه مردم نظر او را جلب كرد، از اطرافيان نام وى را پرسيد و چون گفتند كه او محمد بن على است، شگفت زده، گفت: «همان كه مردم عراق فريفته اويند»يا«امام مردم عراق!». در روايتى ديگر(كلينى، ج 1، ص 471)آمده است كه هشام(گويا بعد از همين موسم حج)امام باقر عليه‏السلام را همراه با فرزندش حضرت صادق عليه‏السلام به شام فرا خواند. امام هنگام ورود به مجلس او بر همه اهل مجلس يكجا سلام كرد، بر خلاف رسم متعارف، خليفه اموى را امير المؤمنين نخواند و بدون كسب اجازه نشست. هشام خشمگينانه زبان به ملامت گشود كه چرا شما مردم را به امامت خود فرا مى‏خوانيد. حاضران در مجلس نيز بنا بر قرار قبلى همين شيوه را به كار گرفتند. آنگاه امام صريحا از جايگاه اهل بيت پيامبر در دين و اينكه آنان عهده‏دار هدايت مردمند، سخن گفت، همچنين به گذرا بودن حكومت امويان اشاره كرد. هشام ابتدا او را به زندان افكند، ولى بعد، ناگزير به آزاد كردن و برگرداندن آنان به مدينه شد.

از اين دو گزارش برمى‏آيد كه حركت امام باقر عليه‏السلام در دعوت به سوى امامت اهل بيت و معرفى مقام و نقش آنان در دين و نيز نفى حقانيت خلافت اموى كه هشام از آن به ايجاد اختلاف در ميان امت تعبير كرده است حركتى گسترده و غير قابل انكار بوده و لااقل در بخشى از سرزمين اسلامى تأثير جدى گذاشته بوده است.

اين نكته را نيز نبايد از نظر دور داشت كه مطرح كردن مرجعيت علمى اهل بيت پيامبر صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلم-كه امام باقر عليه‏السلام شخصيت برجسته ايشان در آن دوره بود-در حقيقت، به معناى تبيين جايگاه سياسى آنان نيز بوده است و خليفه اموى، يا امام باقر عليه‏السلام و يا ديگران، اين دو را از يكديگر جدا نمى‏دانسته‏اند.

در گزارش ديگرى كه ابن ابى الحديد(ج 11، ص 44-43)نقل كرده است، امام به افشاگرى كارهاى امويان از ابتدا تا روزگار خود پرداخته و شيوه‏هاى حكام اموى را در باز داشتن مردم از گرايش به اهل بيت، ساختن احاديث دروغين، آزار رساندن به شيعيان، تخريب شخصيت امامان اهل بيت و به شهادت رساندن آنها آشكار كرده است.

امام در اين گفتار از تاريخ سراسر رنج و ناملايم بعد از رحلت پيامبر صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلم سخن گفته، به دوره امامت حضرت على عليه‏السلام و ضديتهاى معاويه با آن حضرت، دوران امام حسن عليه‏السلام و خيانت مردم به او كه به صلح با معاويه منجر شد، دعوت مردم كوفه از امام حسين عليه‏السلام و پيمان شكنى آنها اشاره، و از راويان دروغپردازى كه با دريافت مال به سود امويان حديث سازى كردند، و نيز آزارهاى گوناگونى كه به دست حكام اموى بر پيروانشان رفته، شكوه كرده است. انتقاد صريح امام از خليفه اموى در برخى موارد و در حضور طرفداران او(از جمله-زمخشرى، ج 3، ص 514)، نهى برخى شيعيان از قبول مناصب رسمى از آن رو كه ممكن است در اقدامات نابجاى حاكمان ظالم شريك شوند(كشى، ص 204)و تكريم او از برادرش زيد(همان، ص 232-231)نيز از جمله گزارشهايى است كه در دست است. با اينهمه آن حضرت از هر گونه اقدام سياسى عمومى پرهيز مى‏كرد و به پيروان نزديك خود مى‏گفت كه اعتماد كافى به مردم عراق ندارد. هنگامى كه بريد عجلى از بسيارىِ شيعيان در عراق و آمادگى آنها براى فرمانبردارى از امام سخن گفت، آن حضرت ضمن تأييد كثرت شيعيان عدم اعتماد خود را به آنها بيان و تصريح كرد كه هنوز شرط لازم براى فداكارى در راه حق را احراز نكرده‏اند.(حر عاملى، 1403، ج 3، ص 425)

علاوه بر اين، امام هر جا كه مصلحت امت ايجاب مى‏كرد از راهنمايى حاكمان اموى نيز دريغ نداشت، توصيه او به عبد الملك مروان براى ضرب سكه به جاى استفاده از سكه‏هاى رومى، در پاسخ به تهديد امپراطور روم، در برخى منابع نقل شده است. نكته جالب توجه در اين ماجرا آن است كه عبد الملك نه از روى رغبت بلكه از روى ناچارى حضرت باقر عليه‏السلام را با احترام به شام آورد و آن حضرت نيز با تأكيد بر حقانيت اسلام او را راهنمايى كرد.(بيهقى، ج 2، ص 236-232، دميرى، ج 1، ص 92-90 به نقل از بيهقى)


امامت امام باقر عليه‏السلام :

از منابع راجع به فرق اسلام و فرق شيعى مانند كتابهاى على بن اسماعيل اشعرى(ج 1، ص 97-88)، سعد بن عبد الله اشعرى(ص 76-74)و نوبختى(ص 94-91)و نيز متون حديث و آثار كلامى اماميه برمى‏آيد كه در ميان شيعيان نسبت به امامت حضرت باقر عليه‏السلام اختلاف اساسى وجود نداشته است و فقط گروهى اندك بعدها از امامت او برگشته و به بتريه پيوسته بودند.(كشى، ص 238-237)

اين امر اساسا از ديدگاه شيعه به مسئله امامت ناشى مى‏شود كه آن را همانند نبوت منصبى الهى مى‏دانند و در اثبات آن به نص جلى، تصريح بر عصمت و صدور معجزه و كرامت استناد مى‏كنند. بنا بر اين، اكثريت مسلمانان آن روز كه براى اثبات جانشينى پيامبر صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلم و زعامت مسلمانان به ملاكهايى ديگر چون شورا، انتخاب اهل حل و عقد و اجماع مردم مدينه معتقد بودند، هيچ گاه امامت امام باقر عليه‏السلام را مگر در مقام بيان شايستگيهاى آن حضرت، مطرح نمى‏كرده‏اند. در ميان شيعيان نيز بعد از شهادت امام حسين عليه‏السلام گروهى به نام كيسانيه محمد بن حنفيه را امام خواندند و سپس مدعى زنده بودن و غيبت او شدند. (نوبختى، ص 60-47، على بن اسماعيل اشعرى، ج 1، ص 96-90، سعد بن عبد الله اشعرى، ص 44-25). سرحوبيه نيز گروهى ديگر بودند كه امامت را در فرزندان امام حسن يا امام حسين عليهماالسلام بدون تعيين و معرفى، مستمر دانستند. اينها چندان نپاييدند و در قيام زيد به او پيوستند(نوبختى، ص 88-85، سعد بن عبد الله اشعرى، ص 72-71). در اين ميان بيشترين افراد شيعه معتقد به امامت حضرت على بن الحسين عليه‏السلام شدند و بعد از وفات او به فرزندش امام باقر عليه‏السلام گرويدند.

اما زيديه كه خود را پيرو زيد بن على بن الحسين مى‏دانند، گذشته از اينكه در دو دوره متأخر از زمان امام باقر عليه‏السلام و زيد شكل گرفته‏اند(زيد هرگز داعيه امامت نداشته است-مفيد، ج 2، ص 172، تسترى، ج 4، ص 276-259)اساسا با ديدگاههاى شيعه توافق ندارند. آنها به نص بر امامت و تصريح بر عصمت معتقد نيستند و زيد را از آنرو كه«قيام به سيف»كرد، امام مى‏دانند. به اين ترتيب، با ملاكهاى شيعى براى امام، فرد ديگرى جز ابو جعفر محمد بن على بن الحسين به جانشينى امام چهارم معرفى نشده و هيچيك از برادران او ادعاى امامت نداشته است. اين اختلاف نسبت به برخى از امامان پيش آمده است(براى توضيح بيشتر-امامت ، زيديه ، كيسانيه ).

البته از برخى احاديث مى‏توان دريافت كه شمارى از فرزندان امام مجتبى عليه‏السلام(ولد الحسن)مدعى امامت و سرپرستى اهل بيت بوده و از قبول امامت حضرت باقر عليه‏السلام با آنكه به مقام او اقرار داشته‏اند، تن مى‏زده‏اند.(كلينى، ج 1، ص 306-305، مجلسى، 1363 ش، ج 3، ص 324)

براى اثبات امامت حضرت باقر عليه‏السلام، به چندين حديث معتبر از پيامبر صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلم و امامهاى پيشين، خصوصا امام سجاد عليه‏السلام، استناد شده و حتى برخى از متكلمان آنها را متواتر خوانده‏اند.(طوسى، 1394، ج 4، ص 194) در اين احاديث هم به عصمت آن حضرت و هم به امامت او تصريح شده است.(كلينى، ج 1، ص 306-305، بياضى، ج 2، ص 162-161، مجلسى، 1403، ج 46، ص 233-229، حر عاملى، 1357 ش، ج 5، ص 265-261)

برخى(علم الهدى، ص 503، طوسى، 1394، ج 4، ص 193)با توجه به اين احاديث، ضمن يادآورى ديدگاه زيديه درباره امامت و تفاوت آن با نظرگاه شيعى، امامت زيد بن على را كه نصى بر عصمت او وجود ندارد، نفى كرده‏اند.

گذشته از نص بر عصمت و امامت، در كتابهاى كلامى به دانش فراوان امام باقر عليه‏السلام - كه هرگز مورد رد و انكار نشد- استناد شده و بروز معجزات و كرامات شاهدى ديگر بر اين امر خوانده شده است.(كلينى، ج 1، ص 472-469، كشى، ص 348، 360-356، بياضى، ج 2، ص 185-182، مجلسى، 1403، ج 46، ص 286-233، 320-306، حر عاملى، 1357 ش، ج 5، ص 322-269)

آنچه اربلى(ج 2، ص 350-349)به نقل از حميرى از ابو بصير در شمار معجزات امام باقر عليه‏السلام روايت كرده و مجلسى نيز(1403، ج 46، ص 269)به پيروى از او همين كار را انجام داده، متضمن چند اشتباه تاريخى است و به ظن قوى، راجع به امام صادق عليه‏السلام مى‏شود.

بعد از وفات امام باقر عليه‏السلام جز اكثريت پيروان او كه امامت حضرت صادق عليه‏السلام را پذيرفتند، گروهى به امامت محمد بن عبد الله بن حسن معروف به نفس زكيه(مقتول در 145)معتقد شدند. اينان مرگ يا قتل او را انكار كرده مدعى بودند كه وى از ديده‏ها پنهان شده و همان مهدى است كه خروج خواهد كرد. مغيرة بن سعيد از مبلغان اين نظر بود و حتى برخى او را امام بعد از حضرت باقر عليه‏السلام مى‏دانستند كه پس از او امامى نخواهد آمد تا محمد بن عبد الله بن الحسن خروج كند. گروهى نيز به ابو منصور عجلى پيوستند و او را جانشين امام باقر عليه‏السلام خواندند.(على بن اسماعيل اشعرى، ج 1، ص 75-68، 97-96، نوبختى، ص 96-94، سعد بن عبد الله اشعرى، ص 77-76، براى تفصيل بيشتر-مغ


 

 «امام جعفر صادق(ع)»


امام جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب(ع)كه كنيه ايشان ابو عبد اللّه است، امام ششم از ائمه اثنى عشر و معصوم هشتم در نظر شيعه اماميه است .

درباره تاريخ ولادت و وفات و عمر حضرت صادق(ع)شايد اصح و اتقن روايات گفته شيخ مفيد در ارشاد باشد: تولد آن حضرت در مدينه در سال 83 و وفات ايشان در شوال سال 148 هجرى و مدفن ايشان در بقيع در كنار پدر و جد بزرگوار و عم بزرگش امام حسن(ع)مى‏باشد.مادر آن حضرت ام فروه دختر قاسم بن محمد بن ابى بكر بود.روايات و نصوصى كه دلالت بر امامت آن حضرت دارد بسيار است.

لقب آن حضرت صادق بود زيرا هرگز جز سخن درست نفرمود.رسول الله(ص)درباره او خبر داد كه«كلمه حق و پيك صدق است».منصور عباسى هميشه او را با اين لقب مى‏ناميد.او را فاضل و طاهر و صابر نيز مى‏خواندند ولى اشهر القاب او كه تاريخ ثبت كرده است همان صادق است.

امام صادق(ع)حدود 12 سال در كنار جدش امام زين العابدين(ع)و 19 سال بعد از رحلت آن حضرت با پدرش امام محمد باقر(ع)به سر برد و بعد از پدر بزرگوارش مدت 34 سال امامت مسلمانان را عهده‏دار بود.آن حضرت ده فرزند داشت به ترتيب ذيل: 1)اسماعيل، 2)عبد الله، 3)ام فروه كه مادر ايشان فاطمه دختر حسين بن على بن حسين عليهماالسلام بود، 4)امام موسى كاظم(ع)، 5)اسحاق، 6)محمد، 7)عباس، 8)على، 9)اسماء، 10)فاطمه، كه از مادران مختلف بودند.

اسماعيل بزرگترين اولاد حضرت صادق(ع)بود و حضرت او را بسيار دوست مى‏داشت تا آنجا كه بعضى گمان مى‏بردند او پس از پدرش امام شيعيان خواهد بود.اما اسماعيل در زمان حيات پدر از دنيا رفت و مردم جنازه او را از عريض(موضعى در مدينه)تا بقيع حمل كردند.پس از وفات حضرت صادق(ع)جمعى همچنان اسماعيل را امام دانستند و فرقه اسماعيليه از همين جا منشعب شد.

فقه شيعه اماميه كه به فقه جعفرى مشهور است منسوب به حضرت صادق(ع) است زيرا قسمت عمده احكام فقه اسلامى بر طبق مذهب شيعه اماميه از آن حضرت است و آن اندازه كه از آن حضرت نقل شده است از هيچيك از اهل بيت عليهم‏السلام نقل نگرديده است.اصحاب حديث اسامى راويان ثقه را كه از او روايت كرده‏اند به 4000 شخص بالغ دانسته‏اند.

در نيمه اول قرن دوم هجرى فقهاى طراز اولى مانند ابو حنيفه و امام مالك بن انس و اوزاعى و محدثان بزرگى مانند سفيان ثورى و شعبة بن الحجاج و سليمان بن مهران اعمش ظهور كردند.در اين دوره است كه فقه اسلامى به معنى امروزى آن تولد يافته و رو به رشد نهاده است و نيز اين دوره عصر شكوفايى حديث و ظهور مسائل و مباحث كلامى مهم در بصره و كوفه بوده است.

حضرت صادق(ع)در اين دوره در محيط مدينه كه محل ظهور تابعين و محدثان و راويان و فقهاى بزرگ بود رشد كرد اما منبع علم او در فقه نه«تابعان»و نه«محدثان»و نه«فقها»ى آن عصر بودند، بلكه او تنها از يك طريق كه اعلا و اوثق و اتقن طرق بود نقل مى‏كرد و آن همان از طريق پدرش امام محمد باقر(ع)و او از پدرش على بن الحسين(ع)و او از پدرش حسين بن على(ع)و او از پدرش على بن ابى طالب(ع)و او هم از حضرت رسول(ص)بود.

اين طريق عالى در صورتى است كه ما با اهل سنت مماشات كنيم و به زبان و اصطلاح ايشان سخن بگوييم و گر نه بر طبق مبانى اعتقادى شيعه اماميه علوم ائمه اثنى عشر(ع)علم لدنى و از جانب خداست و اين ائمه بزرگوار در مواردى كه روايتى از آباء طاهرين خود نداشته باشند، خود منبع فياض مستقيم احكام الهى هستند و حاجتى به«حدثنا»و نظائر آن ندارند.

همين نكته است كه اهل سنت از آن غفلت دارند و چون مى‏بينند بعضى از امامان معصوم احاديث را از طريقى كه معروف ايشان است روايت نكرده‏اند آنها را در عداد«علما»قرار نداده‏اند و ندانسته‏اند كه اين زحمات ايشان در راه نقد رجال حديث و تأليف كتبى درباره راويان حفاظ و ثقات و غيره كه سرانجام هم به نتايج چندان مثبتى نمى‏رسد براى بدست آوردن احاديثى است كه سلسله روات آن همه ثقه و عادل و حافظ باشند و اين حكم به تصديق همه بزرگان ايشان درباره ائمه شيعه(ع)صادق است و بنابر اين روايتى كه سند آن منحصرا اين امامان باشد اعلا و اوثق روايات است، تا چه رسد به اينكه خود ايشان به جاى«سند»مستند و اصل باشند.

معهذا اهل سنت و جماعت در برترى علمى و روحانى حضرت صادق(ع) متفقند، چنانكه امام ابو حنيفه گفته است: «جعفر بن محمد افقه اهل زمان بود.» امام مالك گفته است: «هيچ چشمى نديده و هيچ گوشى نشنيده و در خاطر هيچكس خطور نكرده كه در فضل و علم و ورع و عبادت، كسى بر جعفر بن محمد مقدم باشد.» ابن خلكان در وفيات الاعيان آورده است: «مقام فضل جعفر بن محمد مشهورتر از آن است كه حاجت به شرح و بيان باشد.» ابن حجر هيتمى در الصواعق المحرقة نوشته است: «جعفر بن محمد در سراسر جهان اسلام به علم و حكمت مشهور بود و مسلمانان علم را از وى آموخته و نقل كرده‏اند.»و نيز گفته‏اند كه وى هنوز نوجوان بود كه علما و محدثين و مفسرين عصر از محضرش كسب فيض مى‏كردند.

حضرت صادق(ع)كه در ميان ائمه(ع) از عمر نسبتا طولانى برخوردار بوده است در عصر خود مرجع دينى شيعيان و معتقدان به اهل البيت بوده است.خود آن حضرت در آشفته بازار حديث و مدعيان علم و دين و فقه، ابواب علم را بر روى دوستان و معتقدان خود گشود و فقه اهل بيت را به جهانيان شناساند.ذهبى در سير اعلام النبلاء(ج 257/6)مى‏گويد: از عمرو بن ابى المقدام روايت شده است كه(مى‏گويد)هر گاه به جعفر بن محمد(ع)نگاه مى‏كردى در مى‏يافتى كه او از نسل پيامبران است.او را ديدم كه در«جمره»ايستاده بود و مى‏گفت: «از من بپرسيد، از من بپرسيد»و نيز از صالح بن ابى الاسود روايت شده است كه گفت: شنيدم كه جعفر بن محمد مى‏گفت: پيش از آنكه مرا از دست بدهيد از من بپرسيد، زيرا كسى پس از من به مانند حديث من شما را حديث نخواهد كرد.اين فرمايش حضرت صادق(ع)مؤيد گفته ماست، زيرا حديث او از طريقى بود كه هيچيك از محدثان ديگر آن طريق را نداشتند.

«فقه جعفرى»چون بر مبناى علم مستقيم و مستند به منبع وحى است مخالف قياس است.ولى ابو حنيفه كه معاصر آن حضرت بود چنانكه مشهور است بيشتر احاديث مشهور ميان معاصران خود را قبول نداشت و ناچار بود كه در بسيارى از موارد به جهت فقدان دليل نقلى دست به قياس بزند.

رواياتى كه از حضرت صادق(ع)در مذمت قياس و نهى از به كار بردن آن در احكام شرعى در كتب شيعه آمده است معروف است، زيرا آن حضرت مى‏فرمودند كه با دسترسى به منبع علم ديگر حاجتى به قياس نيست و چه بسا كه قياس خطا كند و قياس كننده را در خطا و ضلالت افكند.

امام مالك بن انس پيشواى مذهب فقهى مالكى چون اهل مدينه بود و در آن شهر بزرگ شده بود عمل اهل مدينه را منبع مهم و عمده فقه اسلامى مى‏شمرد زيرا به گفته او مردم اين شهر احكام فقهى را از پدران و اجداد خود كه افتخار هم عصرى با حضرت رسول(ص)و اصحاب را داشته‏اند فرا گرفته‏اند و بنابر اين عمل ايشان مى‏تواند معيار و مأخذ خوبى براى اطلاع از افعال و اقوال رسول الله(ص)و اصحاب او باشد. اين معيار بيشتر از همه در خاندان آن حضرت و اهل بيت (ع)موجود بود. امام على(ع)نزديكترين شخص به حضرت رسول(ص)بوده، افعال و اقوال رسول الله (ص) بيش از همه در افعال و اقوال امام على(ع)منعكس بود. همينطور افعال و اقوال على(ع)در فرزندانش حسن و حسين و احفاد و اسباطش على بن الحسين و محمد بن على و جعفر بن محمد عليهم‏السلام بهتر و بيشتر از هر كس ديگر تجلى مى‏كرد.پس فقه جعفرى از اين جهت بر فقه مالكى ارجحيت آشكارى دارد.

فقه شافعى كه دنباله فقه مالكى و صورت كاملتر و گسترده‏تر آن است نيز از جهت مبانى و موازين نمى‏تواند با فقه اهل البيت هم‏تراز باشد و فقه احمد بن حنبل هم كه تكيه عمده بر احاديث و روايات دارد به همين حال است.

دوران امامت حضرت صادق(ع)يكى از ادوار پر آشوب تاريخ اسلام است.اين دوره كه از سال 114 هجرى تا سال 148(سال وفات آن حضرت)طول كشيده است شاهد ظهور و قتل زيد بن على بن الحسين(122 ه.ق.)انتقال خلافت از بنى اميه به بنى عباس(132 ه.ق.)كشته شدن ابو مسلم خراسانى(137 ه.ق.)كشته شدن عبد اللّه بن حسن بن حسن در زندان منصور و كشته شدن فرزندان او محمد بن عبد الله ملقب به نفس زكيه و ابراهيم بن عبد الله معروف به قتيل باخمرى(145 ه.ق.)و بناى شهر بغداد(سال 145 و 146 ه.ق.)است.

آن حضرت در اين حوادث مهم سياسى مورد توجه و نظر عده زيادى از مسلمانان بود و حتى بسيارى از مردم او را براى خلافت مناسبتر و شايسته‏تر از سفاح و منصور مى‏دانستند، اما او بينش سياسى و دورنگرى عميقى از خود نشان داد و چون مى‏دانست كه جريان حوادث در مسيرى ديگر و بر خلاف مقاصد واقعى اسلام و اهل سنت است خود را از فتنه‏ها و آشوبهاى زمانه دور نگاه داشت و با اين وسيله مشعل فروزان امامت و علم را كه بسيار مورد نياز اهل آن عصر بود از خاموشى در امان داشت.

در اواخر خلافت بنى اميه، داعيان بنى عباس در خراسان به شدت بر ضد بنى اميه تبليغ مى‏كردند و سران سپاه را مخصوصا در خراسان به بيعت بنى عباس فرا مى‏خواندند و اين امر در زير پوشش دعوت به«رضى من آل محمد»صورت مى‏گرفت يعنى دعوت به كسى كه مورد رضايت مردم باشد و از«آل محمد»باشد.بعضى از علويان فريفته ظاهر«رضى من آل محمد»شده بودند و مى‏پنداشتند در صورت سقوط بنى اميه مردم به ايشان روى خواهند آورد.سر دسته اين علويان عبد الله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب(ع)و دو پسرش محمد بن عبد الله و ابراهيم بن عبد الله بودند.چون اخبارى درباره ظهور«مهدى»از آل محمد شايع بود و همچنين شايع بود كه نام او و نام پدرش با نام حضرت رسول(ص)و پدر ايشان يكى است، آرزوى علويان حسنى در اينكه«محمد بن عبد الله»همان مهدى موعود باشد و خلافت را قبضه كند خيلى زياد بود.

اما جريان حوادث به نوعى ديگر بود و داعيان به سقوط خلافت بنى اميه مردم را در نهان به بنى عباس دعوت مى‏كردند و احفاد عبد الله بن عباس خود را براى تصدى مقام خلافت آماده مى‏كردند و بزرگان آنها در زمان حضرت صادق(ع)ابراهيم امام پسر محمد بن على بن عبد الله بن عباس و برادرانش ابو العباس سفاح و ابو جعفر منصور بودند.

بنا به خبرى كه در مقاتل الطالبيين آمده است روزى در سالهاى آخر خلافت بنى اميه عده‏اى از بزرگان بنى هاشم از بنى عباس و علويان در«ابواء»(موضعى ميان مكه و مدينه)جمع شده بودند كه از آن جمله ابراهيم بن محمد بن على بن عبد الله بن عباس و برادرانش ابو جعفر منصور و ابو العباس سفاح از بنى عباس و عبد الله بن حسن و پسرانش محمد بن عبد الله و ابراهيم بن عبد الله از علويان بودند.در آن مجلس يكى از افراد به نام صالح بن على پيشنهاد كرد كه همگى به يك تن بيعت كنند و او را خليفه آينده بدانند.عبد الله بن حسن فورا گفت كه مى‏دانيد كه اين پسر من همان«مهدى»است و بياييد تا با او بيعت كنيم.ابو جعفر منصور گفت چنين است و همه با محمد بن عبد اللّه بيعت كردند.پس از آن به دنبال امام صادق(ع)فرستادند و چون حضرت به آن مجلس آمد و از حقيقت امر آگاه شد فرمود چنين مكنيد كه زمان اين كار(يعنى ظهور مهدى)نرسيده است و روى به عبد الله بن حسن كرده فرمود: اگر مى‏پندارى كه اين پسر تو همان مهدى است چنين نيست و هنوز وقت آن فرا نرسيده است و اگر مى‏خواهيد در راه خدا قيام كنيد ما به جاى تو با پسر تو بيعت نمى‏كنيم و پس از مشاجره لفظى كوتاه با عبد الله بن حسن فرمود: اين خلافت از آن تو و فرزندان تو نخواهد بود بلكه از آن اينها خواهد بود و دست به پشت ابو العباس سفاح زد. پس از آن به راه افتاد و در حالى كه به دست عبد الله بن عبد العزيز زهرى تكيه داده بود خطاب به او فرمود: آيا صاحب«رداى زرد»را ديدى؟گفت: آرى، فرمود خلافت از آن او خواهد بود(مقصود ابو جعفر منصور است).

در اين مجلس كه در سالهاى آخر خلافت بنى اميه بوده است و سران بنى عباس در آن حضور داشته‏اند مطلب بر سران مذكور پوشيده نبوده است و ايشان كه در همان وقت داعيان و مبلغانشان همه جا پراكنده بودند از حقيقت قضايا آگاهى داشتند اما چون زير پوشش دعوت به«رضى من آل محمد»عمل مى‏كردند مى‏خواستند از مقاصد علويان حسنى كه مردم ساده انديشى بودند آگاه شوند و در وقت مناسب ضربه خود را فرود آورند و مخصوصا ابوجعفر منصور كه مردى بسيار سائس و حيله‏گر بود تظاهر به بيعت با محمد بن عبد الله بن حسن كرد تا كاملا به نيت او پى ببرد.

اما حضرت صادق(ع)از پشت پرده خبر داشت و به همين جهت در دامى كه منصور براى او گسترده بود نيفتاد.بنا بر روايت مفصلى كه در كافى آمده است عبد الله بن حسن هنگام خلافت منصور از حضرت صادق(ع)دعوت كرد كه در قيام بر ضد منصور به او و پسرانش بپيوندد و آن حضرت به شدت از اين امر ابا كرد و او را نيز از اين كار نهى فرمود و فرمود كه اين پسر تو(يعنى محمد)بر جايى جز ديوارهاى مدينه مالك نخواهد بود و اگر بكوشد حكمش به طائف نخواهد رسيد.

بنا به اين روايت محمد بن عبد الله پس از آنكه خروج كرد از حضرت صادق(ع)خواست تا با او بيعت كند و حضرت امتناع كرد و او دستور داد تا آن حضرت را به زندان انداختند.اما رواياتى ديگر هم هست كه حضرت از گرفتارى عبد الله بن حسن و احفاد امام حسن(ع)سخت ملول و دلتنگ بود و نامه‏اى از آن حضرت به عبد اللّه بن حسن نقل شده است كه آن حضرت در هنگام گرفتارى و بردن ايشان از مدينه به كوفه نوشته است و عنوان نامه«إلى الخلف الصالح و الذرية الطيبة من ولد أخيه و ابن عمه»است.در اين نامه آن حضرت عبد الله بن حسن و ديگر بنى اعمام خود را از گرفتاريها و مصائبى كه برايشان پيش آمده بود تسليت داده است و از لحاظ مضمون و محتوا بسيار عالى است.(بحار الانوار، 299/47 به بعد)

روايات ديگرى هم هست كه به قول مجلسى دلالت دارد بر اينكه اولاد حسن در آن هنگام به حق امام صادق(ع)عارف بوده‏اند.

در اينجا بايد گفت كه اگر چه آن حضرت از بيعت با محمد بن عبد الله ابا كرد اما از قتل اولاد امام حسن(ع)به دست منصور هم ابدا راضى نبود و بلكه ملول و محزون بود و اگر ايشان را از قيام بر ضد منصور نهى مى‏فرمود نه به جهت طرفدارى از منصور بود كه اين معنى به دلايل قاطع به هيچ وجه درست نيست بلكه به جهت آن بود كه مى‏دانست در اين مبارزه نابرابر اولاد امام حسن(ع)شكست خواهند خورد و كشته خواهند شد و هرگز نمى‏خواست كه چنين حوادثى اتفاق افتد و بر حسب وظيفه شرعى، ايشان را از وقوع در مهلكه باز مى‏داشت، اما نفس قيام بر ضد منصور و خلفاى بنى عباس و عمال ايشان در نزد امام امرى درست بود زيرا قيام بر ضد ظلم و سياهكارى بود.

منصور پس از غلبه بر محمد بن عبد الله و ابراهيم بن عبد الله، امام صادق(ع)را از مدينه به عراق فرا خواند.روايات متعددى در باب رفتن حضرت صادق به نزد منصور در دست است و مجلسى آنها را در بحار الانوار در شرح احوال امام صادق(ع)در باب«ما جرى بينه عليه‏السلام و بين المنصور و ولاته و سائر الخلفاء و الناصبين...»آورده است.

از مجموع اين روايات چنين بر مى‏آيد كه ظاهرا منصور نخست قصد ايذا و اهانت و حتى قصد قتل آن حضرت را داشته است ولى پس از ديدن آن حضرت، در نتيجه ظهور كرامات و آيات الهى از قتل آن حضرت چشم پوشيده و او را با احترام برگردانده است.

اگر ما بعضى از خوارق عاداتى را كه در اين ملاقات به آن حضرت نسبت داده شده است كنار بگذاريم و بخواهيم بر طبق موازين عام تاريخى نه دينى و مذهبى و اعتقادى اظهار نظر كنيم، بايد بگوييم كه منصور پس از آنكه خيالش از جانب اولاد امام حسن(ع)آسوده شد و براى او مخالفى نماند از نفوذ معنوى و روحانى حضرت صادق(ع)كه تنها فرد شاخص و مبرز علويان و مطمح نظر علما و بزرگان عصر بود در انديشه فرو رفت زيرا چه پيش از كشته شدن حسنيان و چه پس از قتل ايشان هيچ شخصيتى در جهان اسلام از لحاظ معنويت و شرافت حسب و نسب بالاتر از امام صادق(ع)نبود و چون امام نه خروج كرده بود و نه كسى را بر ضد عباسيان تحريك و اغوا كرده بود بهانه‏اى براى جلب و حبس و ايذاى او در دست نبود.

به هر حال منصور كه از انديشه نفوذ شخصيت امام خواب راحت نداشت او را از مدينه فرا خواند و قصدش كشتن او بود.اما همينكه او را مى‏بيند و جمال و هيبت و وقار او را مشاهده مى‏كند و پاسخهاى متين و محكم او را به سؤالات خود مى‏شنود خود تحت تأثير شخصيت او قرار مى‏گيرد و نه تنها از قتل و آزار او صرف نظر مى‏كند، بلكه او را با احترام بى‏مانندى روانه منزل مى‏سازد.

جلالت قدر و عظمت شأن حضرت صادق(ع)و پدر بزرگوارش امام باقر(ع)به اندازه‏اى بود كه جمعى از شيعيان و پيروان ناآگاه در حق ايشان غلو كردند و مقام ايشان را تا به مرتبه الوهيت بالا بردند.از جمله اين اشخاص ابو الخطاب محمد بن ابى زينب مقلاص بن الخطاب الاجدع اسدى است كه بارها به جهت عقايد افراطى و غلوآميز در حق آن حضرت، از سوى ايشان مورد لعن و نفرين قرار گرفته است و اخبار او در رجال كشى(308-290)آمده است.

در يكى از اين روايات حضرت صادق(ع)به صراحت عقيده ابو الخطاب را درباره اينكه آن حضرت علم غيب دارد نفى فرموده است و فرموده است: «و اللّه الذي لا إله إلا هو ما أعلم الغيب و لا آجرني الله في أمواتي و لا بارك في أحيائي إن كنت قلت له...»يعنى: سوگند به خدايى كه آفريننده‏اى جز او نيست كه من غيب نمى‏دانم و خداوند از مردگان من پاداش نيك به من ندهاد و از خويشان من مرا خير و بركت نبخشاياد اگر من چنين چيزى به او گفته باشم...»آنگاه فرمود كه من با عبد الله بن حسن زمين محصورى را كه من و او در آن شريك بوديم قسمت كرديم و در اين قسمت زمينهاى هموار و آبگير به او رسيد و زمينهاى درشت و ناهموار به من رسيد و اگر من علم غيب مى‏دانستم چنان مى‏كردم كه كار بر عكس مى‏شد و زمينهاى هموار و آبگير به من مى‏رسيد.

در روايت ديگر ابو بصير به حضرت صادق عرض مى‏كند كه آنها(يعنى خطابيه)مى‏گويند شما شمار قطره‏هاى باران و عدد ستارگان و برگهاى درختان و شمار خاكها و وزن درياها را مى‏دانيد، حضرت سر به سوى آسمان بلند كرد و فرمود: «سبحان الله، سبحان الله نه، به خدا كه اينهمه را جز خدا كسى نمى‏داند.»

از اصحاب مشهور حضرت صادق(ع)مفضل بن عمر جعفى كوفى است كه از خواص آن حضرت بوده است و رواياتى در مدح او از حضرت صادق و حضرت كاظم(ع)روايت شده است. خبر مشهور به«توحيد مفضل بن عمر» كه مشتمل بر دلايل اثبات صانع و توحيد خداوند است از راه او از حضرت صادق(ع)روايت شده است و اين خبر به تمامى در كتاب التوحيد از بحار الانوار مجلسى(ج 3)مندرج است و همينطور است خبر معروف به خبر«اهليلجه»كه مفضل از حضرت صادق(ع)نقل كرده است.

معروف است كه ابو عبد الله جابر بن حيان صوفى كوفى كه در فن كيميا كتابهاى متعددى از او باقى مانده است از شاگردان امام صادق(ع)بوده است، ولى در ميان اصحاب حضرت صادق(ع)در كتب شيعه نامى از جابر بن حيان نيست.ابن نديم در الفهرست(355-354)مى‏گويد شيعه او را از بزرگان خود و يكى از«ابواب»مى‏شمارند و مى‏پندارند كه او يار امام جعفر صادق(ع)بوده است.به هر حال به طور قطع نمى‏توان سخنى در اين باب گفت.

در باره كمالات معنوى و سجاياى اخلاقى امام صادق(ع) در همه كتب رجال و سيره سخنها رفته است.حافظ ابو نعيم اصفهانى در حلية الاولياء(115/3)مى‏گويد: «امام ناطق و پيشتاز مراحل كمال ابو عبد الله جعفر بن محمد صادق روى به عبادت و خضوع آورده و عزلت و خشوع را بر رياست و اجتماعات ترجيح داده بود»و نيز گويد«بعد از نماز عشا و گذشتن پاسى از شب انبانى از نان و گوشت و مقدارى پول بر دوش مى‏گرفت و به طور ناشناس به در خانه فقراى مدينه مى‏رفت و آن نان و غذا را بين آنها قسمت مى‏كرد.آنها زمانى ولى نعمت خود را شناختند كه آن حضرت وفات يافت.»

ابن شهر آشوب ساروى در مناقب از انس بن مالك روايت كرده است كه آن حضرت پيوسته در يكى از اين سه حال بود يا صائم بود يا نماز مى‏گزارد و يا ذكر خداى مى‏كرد. محضرش پربار، حديثش بسيار و معاشرتش شيرين و دلنشين بود.

عبد الله بن جعفر پس از اسماعيل بزرگترين فرزند حضرت صادق(ع)بود، اما در او صفاتى كه او را شايسته امامت كند وجود نداشت اما باز كسانى پيدا شدند كه او را امام دانستند و اين عده به«فطحيه»معروف هستند.محمد بن جعفر فرزند ديگر امام در زمان مأمون قيام كرد و او را گرفتند و به خراسان بردند او در آنجا با حرمت و اعتبار مى‏زيست تا وفات يافت. پس از وفات حضرت صادق(ع)امامت به اجماع شيعه اماميه، به دلايل و نصوصى كه در كتب مفصل مذكور است به امام موسى الكاظم(ع) رسيد.

مكتب و راويان امام صادق(ع)

عصر امام صادق(ع)از متحولترين اعصار در تاريخ فقه و حديث و كلام و تصوف اسلامى است.نهضت علمى جمع و تدوين حديث به تشويق عمر بن عبد العزيز از اوايل قرن دوم آغاز شده بود.ذهبى در حوادث سال 143 ه.ق. مى‏گويد در اين سال بود كه در مكه و مدينه علما شروع به تدوين حديث كردند و ابن جريج(يا جريح)(م ح 149 ه.ق.)و محمد بن اسحاق(م 151 ه.ق.)و مالك بن انس(م 179 ه.ق.)و بسيارى ديگر از كبار محدثان اقدام به جمع و ثبت حديث مى‏كردند، و چنانكه خواهيم ديد بسيارى از بزرگان و محدثين اهل سنت يا مستقيما شاگرد حضرت صادق(ع)بوده‏اند، يا از آن حضرت روايت كرده‏اند.در عالم تشيع نيز به ارشاد امام باقر(ع)(104-57 ه.ق.)شاگردان ايشان كتابت حديث را آغاز كرده بودند.علم فقه نيز در كمال شكوفايى بود و در همان زمان كه امام صادق(ع)با پرداختن به بسيارى از ابواب فقه و بيان احاديث و احكام فقهى مذهب فقه جعفرى را كه به نام خود ايشان نامبردار است تحكيم مى‏كرد، مذاهب بزرگ فقهى ديگرى نيز در عالم تسنن در شرف شكل گيرى بود.

ابو حنيفه نعمان بن ثابت(م 150 ه.ق.)مؤسس مذهب فقهى حنفى از كبار شاگردان امام صادق(ع)بود و اين سخنان او مشهور است كه«عالمتر از جعفر بن محمد نديده‏ام»و«اگر دو سال در زندگى من نبود از دست رفته بودم»و منظورش از آن دو سال، ايامى است كه مجالستهاى مكررى در مدينه و كوفه با امام صادق(ع)داشته است.

مالك بن انس(م 179 ه.ق.)بنيانگذار مذهب فقهى مالكى و صاحب كتاب موطأ كه از قديمترين مجاميع حديث و منابع فقهى در عالم اسلام است، با امام(ع)پيوند نزديك و به ايشان ارادت بسيار داشت.اين گفته او در حق حضرت مشهور است: «ما رأت عين أفضل من جعفر بن محمد»(هيچكس انسانى فاضلتر از جعفر بن محمد نديده است)و گاه با اين عبارت احترام آميز: «حدثني الثقة بعينه جعفر بن محمد»از ايشان حديث روايت مى‏كند.دو تن ديگر از مؤسسان مذاهب بزرگ فقه اسلامى، يعنى محمد بن ادريس شافعى و احمد بن حنبل، با آنكه صحبت و محضر امام صادق(ع)را درك نكرده بودند، براى ايشان احترام شايان قائل بوده و از ايشان نقل روايت كرده‏اند.

از نظر علم كلام نيز اين عصر، دوره تكوين بسيارى مكاتب و مذاهب كلامى است.از جمله تكوين مكتب معتزله با الهام از انديشه‏هاى حسن بصرى(110-21 ه.ق.)و كوشش واصل بن عطا(180-80 ه.ق.)و ابو هذيل علاف(متوفى در اوايل قرن سوم)كه با بعضى از اصحاب امام صادق(ع) مباحثه داشته است و فرقه جهميه جبرگرا به كوشش جهم بن صفوان(م 128 ه.ق.)در همين عصر است.

مانويت - كه در اين عصر غالبا«زندقه»ناميده مى‏شود - رواج بسيار داشت.امام صادق(ع)مناظره‏هاى سنجيده و مستدلى با ارباب ملل و نحل و فرق و مذاهب مخصوصا با دهريان و زنديقان و آزاد انديشان زمانه داشتند.مباحثه‏ها و مناظره‏هاى حضرت با عبد الكريم بن ابى العوجاء معروف و متن كامل يا ملخص بعضى از آنها در اصول كافى نقل شده است.

هشام بن حكم كه اهل كلام و فلسفه بود و به انواع مكاتب كلامى عصر گرايش يافته و از آنها سرخورده بود، با راه يافتن به حضور امام(ع)و طرح چندين سؤال، شيفته مشرب عقلى و استدلالى ايشان شد.

از بزرگان صوفيه قرن دوم ابراهيم بن ادهم، مالك بن دينار، سفيان ثورى و فضيل عياض به حضرت صادق(ع)و آرا و انديشه‏هاى ايشان گرايش داشته‏اند.

شيخ مفيد در ارشاد، طبرسى در اعلام الورى و ابن شهر آشوب در مناقب تصريح كرده‏اند كه شاگردان و روايت كنندگان از امام صادق(ع)چهار هزار نفر بوده‏اند.مى‏گويند فقط در كوفه نهصد شيخ بوده‏اند كه همه مى‏گفتند: «حدثنى جعفر بن محمد»(الامام الصادق، اسد حيدر، 398/2).اشهر اصحاب و شاگردان خاص امام صادق(ع)عبارتند از:

1)ابان بن تغلب(ابو عبد اللّه عثمان بن احمد بجلى كوفى)كه از راويان و ياران امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام موسى كاظم عليهم‏السلام است و ابن نديم آثار او را نام برده است.

2)مؤمن الطاق كه متكلم برجسته‏اى بوده است، صاحب كتاب الامامة، كتاب المعرفة، الرد على المعتزلة، كتاب فى امر طلحة و الزبير.

3)مفضل بن عمر جعفى كوفى كه عمده شهرت و اعتبارش به خاطر كتاب توحيد اوست.

4)هشام بن حكم(ابو محمد شيبانى كوفى، م 185 ه.ق.)كه از اصحاب امام موسى كاظم(ع)نيز بوده است، صاحب كتاب الامام، كتاب حدوث الاشياء، كتاب الرد على الزنادقة، و چندين اثر ديگر.ابن نديم بيست و پنج اثر از آثار او بر شمرده است.

5)جابر بن حيان كه محققان تاريخ علوم اسلامى و مستشرقان درباره شخصيت او و ارزيابى و نقادى رسائل منسوب به او مخصوصا رسائلى كه در زمينه شيمى است تحقيقات بسيار كرده‏اند.پاول كراوس مجموعه رسائل باقى مانده از او را به طبع رسانده است.بعضى اشارات و عبارات در بعضى رسالات او هست كه پيوند او را با امام صادق(ع)نشان مى‏دهد.اقوال متعارض و افراطى درباره جابر بسيار است.بعضى او را شخصيتى موهوم و غير تاريخى مى‏دانند، و بعضى او را دانشمندى مسلمان و شيعه، يا متمايل به تشيع، و از شاگردان برجسته امام صادق(ع)مى‏شمارند.

شش تن از ياران امام صادق(ع)هستند كه به اصحاب سته معروفند و همه حديث شناسان و رجال شناسان شيعه آنها را توثيق كرده و به جلالت قدرشان اذعان دارند كه عبارتند از: 1)جميل بن دراج، 2)عبد اللّه بن مسكان، 3)عبد اللّه بن بكير، 4)حماد بن عيسى، 5)حماد بن عثمان، 6)ابان بن عثمان بجلى.

اين نيز گفتنى است كه در منابع حديث و متون روايى شيعه از امام صادق(ع)غالبا فقط به كنيه«ابو عبد اللّه»ياد مى‏كنند.

آثار امام صادق(ع)

غالب آثار امام(ع)به عادت معهود عصر، كتاب مستقيم خود ايشان نيست و غالبا املاى امام(ع)يا باز نوشت بعدى مجالس ايشان است.بعضى از آثار نيز منسوب است و قطعى الصدور نيست.

1)از آثار مكتوب امام صادق(ع)رساله به عبد اللّه نجاشى(غير از نجاشى رجالى)است.نجاشى صاحب رجال بر آن است كه تنها تصنيفى كه امام به دست خود نوشته‏اند همين اثر است.

2)رساله‏اى كه شيخ صدوق در خصال و به واسطه اعمش از حضرت روايت كرده است و شامل مباحثى در فقه و كلام است .

3)كتاب معروف به توحيد مفضل، در مباحث خداشناسى و رد دهريه كه املاى امام(ع)و كتابت مفضل بن عمر جعفى است و پيشتر به آن اشاره كرديم.

4)كتاب الاهليلجة به روايت مفضل بن عمر كه همانند توحيد مفضل در خداشناسى و اثبات صانع است و تماما در بحار الانوار مندرج است.

5)مصباح الشريعة و مفتاح الحقيقة كه منسوب به امام صادق(ع) است و بعضى از محققان شيعه از جمله مجلسى، و صاحب وسائل و صاحب رياض العلماء صدور آن را از ناحيه حضرت رد كرده‏اند.

6)رساله‏اى از امام(ع)خطاب به اصحاب كه كلينى در اول روضه كافى به سندش از اسماعيل بن جابر از امام صادق(ع) نقل كرده است.

7)رساله‏اى در باب غنايم و وجوب خمس كه در تحف العقول مندرج است.

8)بعضى رسائل كه جابر بن حيان كوفى از امام(ع)نقل كرده است.

9)كلمات قصار كه بعدها به آن نثر الدرر نام داده‏اند و كلا در تحف العقول مندرج است.

10)چندين فقره از وصاياى حضرت خطاب به فرزندش امام موسى كاظم(ع)، سفيان ثورى، عبد اللّه بن جندب، ابى جعفر نعمان احول و عنوان بصرى، كه در حلية الاولياء و تحف العقول ثبت گرديده است.

منابع‏ :

اعيان الشيعة، سيد محسن امين، ج 1

قاموس الرجال فى تحقيق رواة الشيعة، محمد تقى تسترى، قم، 1391 ه.ق.

تاريخ طبرى، 2509/3

وفيات الاعيان، 291/1

حلية الاولياء، 192/3

الامام الصادق و المذاهب الاربعة، اسد حيدر، نجف، 1383 ه.ق.

عمدة الطالب، ابن عنبه، 195



 

«امام موسی کاظم(ع)»

 

ابو الحسن موسى بن جعفر(ع)، امام هفتم از ائمه اثنى عشر(ع)و نهمين معصوم از چهارده معصوم(ع)است .تولد آن حضرت در ابواء(منزلى ميان مكه و مدينه)به روز يكشنبه هفتم صفر سال 128 يا 129 ه.ق. واقع شد.به جهت كثرت زهد و عبادتش معروف به العبد الصالح و به جهت حلم و فرو خوردن خشم و صبر بر مشقات و آلام زمانه مشهور به الكاظم گرديد.

كنيه آن حضرت ابو ابراهيم بوده ولى به ابو على نيز معروف بوده‏اند.مادر آن حضرت حميده كنيزى از اهل بربر(مغرب)يا از اهل اندلس(اسپانيا)بوده است و نام پدر اين بانو را صاعد بربرى گفته‏اند.حميده به «حميدة البربرية» و «حميدة المصفاة» نيز معروف بوده است.برادران ديگر امام از اين بانو اسحاق و محمد ديباج بوده‏اند.

امام موسى الكاظم(ع)هنوز كودك بود كه فقهاى مشهور مثل ابو حنيفه از او مسأله مى‏پرسيدند و كسب علم مى‏كردند.بعد از رحلت پدر بزرگوارش امام صادق(ع)(148 ه.ق.)در بيست سالگى به امامت رسيد و 35 سال رهبرى و ولايت شيعيان را بر عهده داشت.قد متوسط و رنگ سبزه سير و محاسن انبوه داشت.نقش نگينش«حسبي اللّه»و به روايتى«الملك للّه وحده»بود.

در زمان حيات امام صادق(ع)كسانى از اصحاب آن حضرت معتقد بودند پس از ايشان اسماعيل امام خواهد شد. اسماعيل در زمان حيات پدر از دنيا رفت ولى كسانى مرگ او را باور نكردند و او را همچنان امام دانستند.پس از وفات حضرت صادق(ع)عده‏اى از اينان چون از حيات اسماعيل مأيوس شدند، پسر او محمد بن اسماعيل را امام دانستند و اسماعيليه امروز بر اين عقيده هستند و پس از او پسر او را امام مى‏دانند و سپس پسرش را و ... به تفصيلى كه در كتب اسماعيليه مذكور است.

پس از وفات حضرت صادق(ع) بزرگترين فرزند ايشان عبد اللّه نام داشت كه بعضى او را عبد اللّه افطح مى‏دانند.اين عبد اللّه مقام و منزلت پسران ديگر حضرت صادق(ع)را نداشت و به قول شيخ مفيد در ارشاد متهم بود كه در اعتقادات با پدرش مخالف است و چون بزرگترين برادرانش از جهت سن و سال بود ادعاى امامت كرد و برخى نيز از او پيروى كردند.اما چون ضعف دعوى و دانش او را ديدند روى از او برتافتند و فقط عده قليلى از او پيروى كردند كه به فطحيه موسوم هستند.

اسحاق برادر ديگر امام موسى الكاظم(ع) به ورع و صلاح و اجتهاد معروف بود و امامت برادرش موسى كاظم(ع)را قبول داشت و از پدرش روايت مى‏كرد كه او تصريح بر امامت آن حضرت كرده است.برادر ديگر آن حضرت به نام محمد بن جعفر مردى سخى و شجاع و از زيديه جاروديه بود و در زمان مأمون در خراسان وفات يافت.

اما جلالت قدر و علو شأن و مكارم اخلاق و دانش وسيع حضرت امام موسى كاظم(ع)بقدرى بارز و روشن بود كه اكثريت شيعه پس از وفات امام صادق(ع)به امامت او گرويدند و علاوه بر اين بسيارى از شيوخ و خواص اصحاب حضرت صادق(ع)مانند مفضل بن عمر جعفى و معاذ بن كثير و صفوان جمال و يعقوب سراج نص صريح امامت حضرت موسى الكاظم(ع)را از امام صادق(ع)روايت كرده‏اند و بدين ترتيب امامت ايشان در نظر اكثريت شيعه مسجل گرديد.

حضرتش در علم و حلم و تواضع و مكارم اخلاق و كثرت صدقات و سخاوت و بخشندگى ضرب المثل بود.بدان و بدانديشان را با عفو و احسان بى‏كران خويش تربيت مى‏فرمود.شبها بطور ناشناس در كوچه‏هاى مدينه مى‏گشت و به مستمندان كمك مى‏كرد.مبلغ دويست، سيصد و چهارصد دينار در كيسه‏ها مى‏گذاشت و در مدينه ميان نيازمندان قسمت مى‏كرد.كيسه‏هاى موسى بن جعفر در مدينه معروف بود و اگر به كسى يك صره(كيسه) مى‏رسيد بى‏نياز مى‏گشت.معذلك در اتاقى كه نماز مى‏گزارد جز بوريا و مصحف و شمشير چيزى نبود.

مهدى خليفه عباسى امام را در بغداد بازداشت كرد اما بر اثر خوابى كه ديد و نيز تحت تأثير شخصيت امام از او عذرخواهى نمود و به مدينه‏اش بازگرداند.گويند كه مهدى از امام تعهد گرفت كه بر او و فرزندانش خروج نكند.اين روايت نشان مى‏دهد كه امام كاظم(ع)خروج و قيام را در آن زمان صلاح و شايسته نمى‏دانسته است.

ايشان با آنكه از جهت كثرت عبادت و زهد به«العبد الصالح»معروف بوده‏اند بقدرى در انظار مردم مقامى والا و ارجمند داشته‏اند كه او را شايسته مقام خلافت و امامت ظاهرى نيز مى‏دانستند و همين امر موجب تشويش و اضطراب دستگاه خلافت گرديده و مهدى به حبس او فرمان داده است.

زمخشرى در ربيع الابرار آورده است كه هارون فرزند مهدى در يكى از ملاقاتها به امام پيشنهاد نمود فدك را تحويل بگيرد و حضرت نپذيرفت، وقتى اصرار زياد كرد فرمود مى‏پذيرم به شرط آنكه تمام آن ملك را با حدودى كه تعيين مى‏كنم به من واگذارى.هارون گفت حدود آن چيست؟امام فرمود يك حد آن به عدن است حد ديگرش به سمرقند و حد سومش به افريقيه و حد چهارمش كناره دريا تا ارمينيه و خزر است.هارون از شنيدن اين سخن سخت برآشفت و گفت: پس براى ما چه چيز باقى مى‏ماند؟امام فرمود: مى‏دانستم كه اگر حدود فدك را تعيين كنم آن را به ما مسترد نخواهى كرد(يعنى خلافت و اداره سراسر كشور اسلام حق من است).از آن روز هارون كمر به قتل موسى بن جعفر(ع)بست.

هارون در سفرش به مدينه هنگام زيارت قبر رسول اللّه(ص)در حضور سران قريش و رؤساى قبايل و علما و قضات بلاد اسلام گفت: السلام عليك يا رسول اللّه، السلام عليك يا ابن عم، و اين را از روى فخر فروشى به ديگران گفت.امام كاظم(ع)حاضر بود و فرمود: السلام عليك يا رسول اللّه، السلام عليك يا ابت(يعنى سلام بر تو اى پدر من).مى‏گويند رنگ هارون دگرگون شد و خشم از چهره‏اش نمودار گرديد.

درباره حبس امام موسى(ع)به دست هارون الرشيد، شيخ مفيد در ارشاد روايت مى‏كند كه علت گرفتارى و زندانى شدن امام، يحيى بن خالد بن برمك بوده است.زيرا هارون فرزند خود امين را به يكى از مقربان خود به نام جعفر بن محمد بن اشعث كه مدتى هم والى خراسان بوده است سپرده بود و يحيى بن خالد بيم آن را داشت كه اگر خلافت به امين برسد جعفر بن محمد بن اشعث را همه كاره دستگاه خلافت سازد و يحيى و برمكيان از مقام خود بيفتند.جعفر بن محمد بن اشعث شيعه بود و قائل به امامت امام موسى(ع)، و يحيى اين معنى را به هارون اعلام مى‏داشت.سرانجام يحيى بن خالد، پسر برادر امام را به نام على بن اسماعيل بن جعفر از مدينه خواست تا به وسيله او از امام و جعفر نزد هارون بدگويى كند.

مى‏گويند امام هنگام حركت على بن اسماعيل از مدينه او را احضار كرد و از او خواست كه از اين سفر منصرف شود و اگر ناچار مى‏خواهد برود از او سعايت نكند.على قبول نكرد و نزد يحيى رفت و بوسيله او پيش هارون بار يافت و گفت از شرق و غرب ممالك اسلامى مال به او مى‏دهند تا آنجا كه ملكى را توانست به سى هزار دينار بخرد.

هارون در آن سال به حج رفت و در مدينه امام و جمعى از اشراف به استقبال او رفتند.اما هارون در كنار قبر حضرت رسول(ص)گفت يا رسول اللّه از تو پوزش مى‏خواهم كه موسى بن جعفر را به زندان مى‏افكنم زيرا او مى‏خواهد امت تو را بر هم زند و خونشان را بريزد.آنگاه دستور داد تا امام را از مسجد بيرون بردند و او را پوشيده به بصره نزد والى آن عيسى بن جعفر بن منصور فرستادند.عيسى پس از مدتى نامه‏اى به هارون نوشت و گفت كه موسى بن جعفر در زندان جز عبادت و نماز كارى ندارد يا كسى بفرست كه او را تحويل بگيرد و يا من او را آزاد خواهم كرد.

هارون امام را به بغداد آورد و به فضل بن ربيع سپرد و پس از مدتى از او خواست كه امام را آزارى برساند اما فضل نپذيرفت و هارون او را به فضل بن يحيى بن خالد برمكى سپرد.چون امام در خانه فضل نيز به نماز و روزه و قرائت قرآن اشتغال داشت فضل بر او تنگ نگرفت و هارون از شنيدن اين خبر در خشم شد و آخرالامر يحيى امام را به سندى بن شاهك سپرد و سندى آن حضرت را در زندان مسموم كرد. چون آن حضرت وفات يافت سندى جسد آن حضرت را به فقها و اعيان بغداد نشان داد كه ببينند در بدن او اثر زخم يا خفگى نيست.بعد او را در باب التبن در موضعى به نام مقابر قريش دفن كردند.

بنا به گفته شيخ مفيد در ارشاد امام موسى الكاظم(ع)سى و هفت فرزند پسر و دختر داشت كه هجده تن از آنها پسر بودند و على بن موسى الرضا(ع) امام هشتم افضل ايشان بود.از جمله فرزندان مشهور آن حضرت احمد بن موسى و محمد بن موسى و ابراهيم بن موسى بودند.يكى از دختران آن حضرت فاطمه معروف به معصومه سلام الله عليها است كه قبرش در قم مزار شيعيان جهان است.عدد اولاد آن حضرت را كمتر و بيشتر نيز گفته‏اند.تاريخ وفات آن حضرت را جمعه هفتم صفر يا پنجم يا بيست و پنجم رجب سال 183 ه.ق. در 55 سالگى گفته‏اند.

امام هفتم(ع)با جمع روايات و احاديث و احكام و احياى سنن پدر گرامى و تعليم و ارشاد شيعيان، اسلام راستين را كه با تعاليم و مجاهدات پدرش جعفر بن محمد(ع)نظم و استحكام يافته بود حفظ و تقويت كرد و در راه انجام وظايف الهى تا آنجا پايدارى نمود كه جان خود را فدا ساخت.

منابع‏ :

بحار الانوار، مجلسى، ج 48

اعيان الشيعة، ج 2

الارشاد الى حجج الله على العباد

الكامل فى التاريخ(حوادث سال 183)

تاريخ بغداد، ج 13

سير اعلام النبلاء، ذهبى، ج 6.



    «زندگی نامه امام رضا(ع)»



ابو الحسن على بن موسى(ع)ملقب به«رضا»امام هشتم از ائمه اثنى عشر(ع)و دهمين معصوم از چهارده معصوم(ع)است .

سال تولد آن حضرت را 148 و 153 ه.ق. و ماه تولد ايشان را ذو الحجه و ذو القعده و ربيع الاول گفته‏اند و مشهور آن است كه روز تولد آن حضرت يازدهم ذو القعده بوده است.

كنيه آن حضرت ابو الحسن بوده است و چون حضرت امير(ع)نيز مكنى به ابو الحسن بوده‏اند حضرت رضا(ع)را ابو الحسن ثانى گفته‏اند.مشهورترين لقب ايشان«رضا»بوده است كه بنا بر روايتى در عيون اخبار الرضا(13/1)علت ملقب بودن آن حضرت به«رضا»اين بوده است كه«رضي به المخالفون من أعدائه كما رضي به الموافقون من أوليائه و لم يكن ذلك لأحد من آبائه عليهم‏السلام فلذلك سمي من بينهم بالرضا...»يعنى هم دشمنان مخالف و هم دوستان موافق به(ولايت عهد او)رضايت دادند و چنين چيزى براى هيچيك از پدران او دست نداده بود، از اين رو در ميان ايشان تنها او به«رضا»ناميده شد.اما به روايت طبرى(وقايع سال 201)مأمون آن حضرت را«الرضى من آل محمد»ناميد و صدوق هم بنا بر روايتى ديگر در عيون اخبار الرضا(147/2)چنين گفته است.

بايد متذكر شد كه داعيان و مبلغان بنى عباس در اواخر عهد بنى اميه مردم را دعوت مى‏كردند كه با«رضا از آل محمد»بيعت كنند، يعنى بى‏آنكه از كسى نام ببرند مى‏گفتند چون خلافت بنى اميه درست نيست بايد به كسى از خاندان محمد(ص)كه مورد رضايت همه باشد بيعت كنند.بنى عباس با حكومت آل على مخالف بودند ولى چون مأمون كه خود از بنى عباس بود حضرت رضا(ع)را به ولايتعهدى برگزيد، همه از مخالف و موافق به او راضى شدند و مصداق«رضا من آل محمد»در حق آن حضرت صادق آمد و به آن لقب موسوم و مشهور شد.

مادر آن حضرت ام ولد بود.(كنيزى بود كه از مولاى خود فرزند آورده بود.)درباره نام و زادگاه مادر آن حضرت اختلاف است و به اغلب احتمالات از مردم شمال آفريقا يا مغرب مراكش بوده است.

در كتب معتبر، از جمله در عيون اخبار الرضا، نصوص و دلايل امامت آن حضرت مذكور است و در همين كتاب(23/1 به بعد)وصيت نامه مفصلى از حضرت امام موسى كاظم(ع)مندرج است.

پس از آنكه محمد امين در بغداد كشته شد و خلافت در خراسان بر مأمون مسلم گرديد، مأمون تصميم گرفت تا خلافت را پس از خود به كسى كه غير از خاندان بنى‏عباس باشد بسپارد و پس از تحقيق و بررسى در احوال علويان كسى را شايسته‏تر و برازنده‏تر از على بن موسى بن جعفر(ع)نديد و از اين رو كس فرستاد و او را از مدينه به خراسان فرا خواند.

درباره علت اين تصميم مطالبى گفته شده است و از جمله بنا بر خبرى در عيون اخبار الرضا از قول مأمون نقل شده است كه گويا هنگامى كه امين خود را در بغداد خليفه خواند و بسيارى از نقاط شرق عالم اسلام بر مأمون عاصى شدند، مأمون عهد و نذر كرد كه اگر بر مشكلات فائق آيد خلافت را در محلى قرار دهد كه خداوند قرار داده است و چون بر برادرش غالب آمد و به خلافت رسيد كسى را سزاوارتر از على بن موسى(ع)نديد و او را از مدينه بخواست و ولايت عهدى خود را به او تفويض كرد.

اين مطلب درست به نظر نمى‏رسد، زيرا مستلزم آن است كه مأمون شيعه باشد و امامان را تا حضرت رضا قبول داشته باشد و گرنه«قرار دادن خلافت در محلى كه خداوند قرار داده است»معنى ندارد.اما اگر هم مأمون ارادتى به حضرت امير(ع)و بعضى از اهل بيت داشته است دليل تشيع او به معنى دقيق كلمه(امام واقعى دانستن حضرت رضا)نمى‏شود.علاوه بر اين اگر مأمون خود را سزاوار خلافت نمى‏دانست دليلى نداشت كه با امين بر سر خلافت بجنگد و خود را امير المؤمنين بخواند.

بعضى گفته‏اند فضل بن سهل ذو الرياستين كه در حكم وزير مأمون بود او را بر اين كار واداشت.اما بايد ديد كه چه علتى موجب گرديد تا فضل بن سهل مأمون را بر اين كار وابدارد؟

به احتمال قوى دلايل فضل و مأمون در انتصاب حضرت رضا(ع)به ولايتعهدى سياسى بوده است، زيرا پس از قتل امين اوضاع عراق و شام سخت آشفته بود و در ميان بنى عباس فرد برجسته‏اى كه مورد قبول و رضايت همگان باشد وجود نداشت و مأمون با همه لياقت و شخصيت سياسى در عراق ناشناخته بود.در يمن و كوفه و بصره و بغداد و ايران عامه مردم از زمان منصور به بعد آن انتظارى را كه از خلافت بنى عباس داشتند برآورده نديدند، زيرا مردم تشنه عدل و داد و اسلام واقعى بودند.از اين رو چشمها و دلها نگران و منتظر خاندان امام على(ع)بودند و اميدها و آرزوهاى خود را به افراد برجسته و متقى اين خاندان بسته بودند.

فضل و مأمون با شم سياسى خود از مشاهده اوضاع نابسامان شهرهاى مهم و شورش مردم(مانند قيام ابو السرايا در كوفه و علوى ديگر در يمن)به اين نكته پى برده بودند و مى‏خواستند با انتخاب فرد برجسته و ممتازى از خاندان على به ولايتعهدى رضايت مردم را به خود جلب كنند و پايه‏هاى خلافت مأمون را مستحكم سازند به همين جهت مأمون در سال 200 ه.ق. بنا به گفته طبرى رجاء بن ابى الضحاك و فرناس خادم(در بعضى روايات شيعه ياسر خادم)را به مدينه فرستاد تا على بن موسى بن جعفر(ع)و محمد بن جعفر عم حضرت رضا(ع) را به خراسان ببرند.

رجاء بن ابى الضحاك، خويش نزديك فضل بن سهل بود و همين امر شايد مؤيد اين مطلب باشد كه فضل بن سهل در كار ولايتعهدى حضرت رضا(ع)دخالت داشته است.

در روايات شيعه آمده است كه مأمون به حضرت رضا نوشت تا از راه بصره و اهواز و فارس به خراسان برود نه از راه كوفه و قم و دليل اين امر را كثرت شيعيان در كوفه و قم ذكر كرده‏اند، زيرا مأمون مى‏ترسيد كه شيعيان كوفه و قم به دور آن حضرت جمع شوند.اين مؤيد آن است كه عامل فرا خواندن حضرت رضا به خراسان عاملى سياسى بوده است و مأمون مى‏ترسيده است كه كثرت شيعيان در كوفه يا قم سبب شود كه آن حضرت را به خلافت بردارند و رشته كار بكلى از دست مأمون خارج گردد.

مشهور است كه به هنگام ورود حضرت رضا(ع)به نيشابور طالبان علم و محدثان دور محفه آن حضرت كه بر استرى نهاده شده بود جمع شدند و از ايشان خواستند كه حديثى بر آنها املا فرمايد.حضرت حديثى بطور مسلسل از آباء طاهرين خود از رسول اللّه(ص)و جبرئيل از قول خداوند روايت كرد كه«كلمة لا إله إلا اللّه حصني و من دخل حصني أمن من عذابي»يعنى كلمه توحيد يا لا اله الا اللّه حصار و باروى مستحكم من است و هر كه به درون حصار من رفت از عذاب من در امان ماند.اين حديث به جهت مسلسل بودن آن از ائمه اطهار(ع)تا حضرت رسول(ص)به«سلسلة الذهب»معروف شده است.

درباره اينكه چرا آن حضرت اين حديث را املا فرمود بايد گفت كه اين نوعى دعوت به وحدت كلمه و اتفاق بوده است زيرا اساس اسلام و مدخل آن اين كلمه است كه معتقدان به خود را از هر گونه تشويش و عذابى در امان مى‏دارد و مسلمانان بايد با توجه به آن در درون حصار و باروى اسلام از اختلاف كلمه بپرهيزند و مدافع آن حصن در برابر مهاجم خارجى باشند و از دشمنى و مخالفت بر سر مسائل فرعى دورى گزينند.

حضرت در نيشابور در محله‏اى به نام بلاشاباد نزول فرمود و از آنجا به توس و از توس به سرخس و از سرخس به مرو كه اقامتگاه مأمون بود رفت.به روايت عيون اخبار الرضا(149/2)مأمون نخست به آن حضرت پيشنهاد كرد كه خود خلافت را قبول كند و چون آن حضرت امتناع فرمودند و در اين باب مخاطبات زياد ميان ايشان رد و بدل گرديد سرانجام پس از دو ماه اصرار و امتناع ناچار ولايتعهدى را پذيرفت به اين شرط كه از امر و نهى و حكم و قضا دور باشد و چيزى را تغيير ندهد.

علت مقاومت امام اين بود كه اوضاع را پيش بينى مى‏كرد و بر او مسلم بود عشيره عباسى و رجال دولت كه عادت به لا ابالى‏گرى و درازدستى عهد هارون الرشيد كرده‏اند زير بار حق نخواهند رفت و او قادر به اجراى قوانين الهى نخواهد بود.مأمون پس از آنكه آن حضرت ولايتعهدى را پذيرفت امر كرد تا لباس سياه كه شعار عباسيان بود ترك شود و درباريان و فرماندهان و سپاهيان و بنى هاشم همه لباس سبز كه شعار علويان بود بپوشند.خود نيز جامه سبز پوشيد و نام امام را زينت بخش درهم و دينار نمود و مقرر داشت كه در همه بلاد اسلام بر منابر خطبه بنام امام خوانده شود و اين به روايت طبرى روز سه شنبه دوم رمضان سال 201 ه.ق. بود.

على بن عيسى اربلى مؤلف كشف الغمه عهدى را كه مأمون ظاهرا درباره ولايتعهدى امام رضا(ع)نوشته بود و ملاحظاتى را كه حضرت رضا(ع)در ميان سطور آن عهد نامه و در پشت آن مرقوم فرموده بودند در سال 670 ه.ق. در دست يكى از«قوام»(خادمان مشهد و قبر آن حضرت)ديده و صورت آن را در همان كتاب كشف الغمه آورده است.

تحقيق درباره صحت و اصالت اين عهد بصورتى كه در كتاب مذكور آمده است مجالى ديگر مى‏خواهد و در اينجا فرض صحت و اصالت آن است و از مطالعه آن نتيجه مى‏شود كه آنچه در بعضى كتب ادعا شده است كه مأمون شيعى بوده است و در مطالب گذشته نيز به آن اشاره شد صحت ندارد زيرا مأمون در اين عهد نامه از مقام خلافت به گونه‏اى تعبير مى‏كند كه با عقايد اهل سنت مطابق است.

مأمون در اين عهد نامه به سخن عمر استناد مى‏جويد و همچنين خلافت خود را مستند به شرع و قانون مى‏داند.همچنين در اين عهدنامه مأمون علت انتخاب آن حضرت را به ولايت عهدى علم و فضل و ورع و تقواى او مى‏داند نه آنچه شيعيان معتقدند كه او خليفه و امام بحق و برگزيده از جانب خدا و منصوص از سوى پدر و اجداد خويش است.همچنين در اين عهدنامه به صراحت آمده است كه ملقب شدن آن حضرت به«رضا»از جانب خود مأمون بوده است.

حضرت رضا(ع)به موجب آنچه مؤلف كشف الغمه آورده است در پشت اين عهدنامه قبول خود را اعلام فرموده است اما بقاى خود را پس از مأمون و وصول خود را به مقام خلافت با ترديد و شك تلقى كرده است.البته آن حضرت هم به نور امامت و هم با روشن بينى خاصى كه از اوضاع و احوال سياسى زمان خود داشت مى‏دانست كه اين كار به آخر نخواهد رسيد و بنى عباس و مخالفان خاندان امام على(ع)بهر طريقى كه باشد با آن مخالفت خواهند كرد.

اما آنچه شخص را به تأمل وا مى‏دارد اين است كه در آن جا گويا حضرت رضا مرقوم فرموده بود: «الجامعة و الجفر يدلان على ضد ذلك و ما أدري ما يفعل بي و لا بكم»يعنى: جامعه و جفر بر خلاف اين دلالت دارند(يعنى دلالت دارند بر اينكه اين امر خلافت به من نخواهد رسيد)و من نمى‏دانم بر سر من و شما چه خواهد آمد يا با من و با شما چه خواهند كرد.

درباره جفر و جامعه و ماهيت آن نمى‏توان سخنى گفت و شكى هم نيست كه امام(ع)با ارشاد و هدايت الهى از غيب و آينده مى‏تواند آگاه باشد.اما اينكه حضرت در سندى رسمى و پشت فرمان مأمون از جفر و جامعه سخن بگويد محل ترديد است زيرا مأمون و اطرافيان او به جفر و جامعه‏اى كه مخصوص امامان شيعه باشد كه به وسيله آن از سر غيب آگاه گردند اعتقادى نداشتند و بعيد است كه حضرت رضا(ع)در پشت عهدنامه مأمون چنين چيزى مرقوم بفرمايند.

تاريخ عهد نامه مذكور روز دوشنبه 7 رمضان سال 201 ه.ق. است و چنانكه گفتيم طبرى روز انتخاب حضرت را به ولايت عهدى سه شنبه 2 رمضان سال مذكور مى‏داند و اگر سه شنبه 2 رمضان باشد روز هفتم ماه رمضان يك شنبه مى‏شود نه دوشنبه.اما اختلاف يك روز را مى‏توان به اختلاف در رؤيت هلال منسوب داشت.

صدوق در عيون اخبار الرضا(154/2 به بعد)نسخه سند ديگرى از حضرت رضا(ع)به نام نسخه كتاب الحباء و الشرط كه تاريخ آن نيز همان دوشنبه 7 رمضان سال 201 ه.ق. است نقل كرده است و در آن تصريح شده است كه اين روز همان روزى است كه مأمون آن حضرت را وليعهد خود كرده و مردم را به پوشيدن لباس سبز واداشته است.صدوق خود اين نسخه را كه حضرت درباره فضل بن سهل و برادرش حسن بن سهل به عمال و كارداران نوشته، ديده است و به قول خودش آن را از كسى«روايت»نكرده است.

اين نامه مقدمه‏اى دارد كه به قلم حضرت رضا(ع)است و پس از آن اصل نسخه حباء و الشرط مى‏آيد كه بنا بفرموده حضرت شامل سه باب است: باب اول در شرح آثار و اعمال فضل بن سهل است كه چگونه مأمون را در وصول به خلافت يارى داد و ابو السرايا و شورشيان ديگر را سركوب كرد و طبرستان، ديلم، كامل، غرچستان، غور، كياك، تغزغز، ارمنستان، حجاز، سرير، خزر و مغرب را رام ساخت. باب دوم درباره پاداشهايى است كه مأمون در برابر اين خدمات در حق او برقرار كرده است و باب سوم درباره چشم پوشى فضل از اين پاداشها است.مأمون اين امر را پذيرفته و به فضل اختيار داده است كه هر كارى را كه نمى‏خواهد نكند و به اصطلاح اين نامه او را«مزاح العله»ساخته است.

صدوق در عيون اخبار الرضا از ابو على حسين بن احمد سلامى مؤلف اخبار خراسان(كه فعلا در دست نيست)نقل مى‏كند كه ولايت عهدى حضرت رضا به اشاره و توصيه فضل بن سهل بوده است و چون اين خبر به بغداد رسيد خاندان بنى عباس را خوش نيامد و مأمون را خلع كردند و با ابراهيم بن المهدى كه موسيقيدان و عود نواز بود بيعت كردند و چون مأمون اين خبر را شنيد دريافت كه فضل بن سهل رأى ناصوابى در پيش او گذاشته است.پس، از مرو بيرون آمد و راهى بغداد شد و چون به سرخس رسيد فضل ناگهان در حمام كشته شد و قاتل او غالب، دايى مأمون بود.بعد مأمون حضرت را در حال بيمارى كه بر او عارض شده بود مسموم ساخت و آن حضرت در اثر آن سم وفات يافت و در سناباد توس در كنار قبر هارون مدفون گرديد.اين واقعه در صفر سال 203 ه.ق. اتفاق افتاد.

صدوق پس از نقل اين خبر از كتاب اخبار خراسان، آن را نادرست مى‏داند و مى‏گويد(چنانكه قبلا ذكر شد)مأمون خود، آن حضرت را وليعهد كرد و فضل بن سهل چون از پروردگان آل برمك بود با حضرت رضا(ع)دشمن بود.

اينكه فضل بن سهل از آغاز دشمن حضرت رضا(ع)باشد محل ترديد است و چنانكه اشاره شد ظاهرا فضل بن سهل در ولايت عهدى حضرت رضا(ع)مؤثر بوده است.اما گويا پس از انتخاب آن حضرت به ولايت عهدى وقايعى روى داده است كه منجر به مخالفت فضل با حضرت رضا(ع)شده است.

روايتى در عيون اخبار الرضا(167/2)هست كه به موجب آن فضل بن سهل با هشام بن ابراهيم نزد حضرت رضا رفتند و خواستند براى قتل مأمون و رساندن آن حضرت به خلافت با او تعهد بندند.حضرت بر ايشان خشم گرفت و هر دو را از نزد خود راند.آن دو ترسيدند و نزد مأمون رفتند و گفتند ما مى‏خواستيم«رضا»را بيازماييم.پس از آن حضرت رضا(ع)نزد مأمون رفت و قصه را باز گفت و مأمون دريافت كه حق با امام رضا(ع)بوده است.

شايد اين معنى يكى از اسباب مخالفت فضل با امام باشد و شايد عوامل ديگرى هم باشد كه بر ما مجهول است.به هر حال بنا به گفته طبرى(حوادث سال 203)حضرت رضا(ع)به مأمون گفت كه فضل اخبار بغداد و نارضايى مردم را از خودش و برادرش حسن بن سهل و حتى از ولايت عهدى خود آن حضرت نهان مى‏دارد و مردم در بغداد با ابراهيم بن المهدى بيعت كرده‏اند.چون مأمون در اين باره تحقيق كرد و صدق گفته‏هاى آن حضرت بر او روشن شد عازم بغداد گرديد و چنانكه در تواريخ مذكور است در سر راه، فضل بن سهل در سرخس در حمام كشته شد و خود حضرت رضا در توس وفات يافت.

مجلسى در بحار الانوار(311/49 چاپ جديد)تحت عنوان«تذييل»درباره اينكه آيا حضرت رضا(ع)به مرگ طبيعى وفات يافته يا شهيد شده است مى‏گويد: ميان اصحاب ما(يعنى شيعه)و مخالفان(اهل سنت)در اينكه آيا حضرت رضا به مرگ طبيعى درگذشته يا مسموم شده اختلاف است و اشهر در ميان ما شيعيان آن است كه آن حضرت به سم مأمون شهيد شده است و از سيد على بن طاوس از علماى شيعه نقل شده است كه او منكر مسموم بودن آن حضرت است و نيز اربلى در كشف الغمه مسموم شدن آن حضرت را انكار كرده است و گفته است كه ابن طاوس قبول نداشت كه مأمون حضرت رضا را زهر داده باشد.

مؤلف كشف الغمه پس از ذكر مطالبى در اين باره مى‏گويد اينكه گفته مى‏شود سوزن آلوده به زهر را در انگور فرو بردند و انگور را زهر آگين ساختند ما نمى‏دانيم كه چنين چيزى سبب زهرآگين شدن انگور مى‏گردد و قياس طبى، آن را گواهى نمى‏دهد.

البته مجلسى اظهارات مؤلف كشف الغمه را رد مى‏كند و حق را به جانب صدوق و مفيد مى‏دهد و معتقد است كه آن حضرت مسموم شده است.درباره مسموم شدن آن حضرت از راه انگور يا انار يا چيز ديگر روايات مختلف است و آنچه مى‏توان با قطع نظر از جزئيات و تفاصيل واقعه گفت اين است كه همچنانكه انتخاب آن حضرت به ولايتعهدى سياسى بوده است وفات آن حضرت هم در جوى سياسى صورت گرفته است و به همين جهت احتمال مسموم شدن حضرت بيشتر است، زيرا مأمون پس از شنيدن اينكه او را در بغداد از خلافت خلع كردند و با ابراهيم بن المهدى بيعت كردند دريافت كه يكى از علل عمده مخالفت بزرگان و دست اندركاران بغداد با خلافت او همين ولايت عهدى حضرت رضا است و خواست بهر نحوى كه شده است خود را از اين گرفتارى كه گريبانگير او شده بود نجات دهد.

«ويژگيهاى آن حضرت»

شخصيت ملكوتى و مقام شامخ علمى و زهد و اخلاق حضرت رضا(ع)و اعتقاد شيعيان به او سبب شد كه نه تنها در مدينه بلكه در سراسر دنياى اسلام به عنوان بزرگترين و محبوبترين فرد خاندان رسول اكرم(ص)مورد قبول عامه باشد و مسلمانان او را بزرگترين پيشواى دين بشناسند و نامش را با صلوات و تقديس ببرند.بيست و چند سال بيش نداشت كه در مسجد رسول اللّه(ص)به فتوى مى‏نشست.علمش بى‏كران و رفتارش پيامبرگونه و حلم و رأفت و احسانش شامل خاص و عام مى‏گرديد.كسى را با عمل و سخن خود نمى‏آزرد.سخن كسى را قطع نمى‏كرد.هيچ حاجتمندى را مأيوس باز نمى‏گرداند.در حضور مهمان به پشتى تكيه نمى‏داد و پاى خود را دراز نمى‏كرد.هرگز به غلامان و خدمه دشنام نداد و با آنان مى‏نشست و غذا مى‏خورد.شبها كم مى‏خوابيد و قرآن بسيار مى‏خواند.شبهاى تاريك در مدينه مى‏گشت و مستمندان را كمك مى‏كرد.در تابستان بر حصير و در زمستان بر پلاس زندگى مى‏كرد.نظافت را در هر حال رعايت مى‏فرمود و عطر و بخور بسيار به كار مى‏برد.عادتا جامه ارزان و خشن مى‏پوشيد ولى در مجالس و براى ملاقاتها و پذيراييها لباس فاخر در بر مى‏كرد.غذا را اندك مى‏خورد و سفره‏اش رنگين نبود.در هر فرصت مناسب مردم مسلمان را به وظايف خود آگاه مى‏كرد.

امام (ع) براى خنثى كردن توطئه‏هاى مأمون و اطرافيان او مراقبتى هوشيارانه داشت.يكى از توطئه‏هايى كه امام آن را به شكست كشانيد موضوع نماز عيد فطر رمضان سال 202 ه.ق. بود كه مأمون براى تظاهر به مردم و اينكه امام كاملا در اختيار و آلت دست و طرفدار خلافت اوست از وى خواست كه نماز عيد را ايشان با مردم بگزارند. امام امتناع فرمود ولى بر اثر اصرار مأمون فرمود«به همانگونه كه پيغمبر اسلام نماز عيد را برگزار مى‏كرد اجرا خواهد كرد».مأمون ناچار شد اين شرط را بپذيرد و فرماندهان سپاه و قضات و علما و دانشمندان به دستور مأمون به در منزل امام رفته و منتظر خروج ايشان براى حركت به محل نماز ايستادند.

همينكه آفتاب سر زد امام كه خود را شستشو داده و غسل كرده و معطر ساخته بود جامه‏اى ساده ولى پاكيزه پوشيده و عمامه‏اى سفيد بر سر نهاد.امام از كاركنان منزل خويش نيز خواسته بود كه همه همينگونه به راه افتند.همه در حالى كه امام را حلقه‏وار در بر گرفته بودند تكبير گويان از منزل خارج شدند.امام سر به آسمان برداشت و با صدايى چنان نافذ چهار تكبير گفت كه گويى هوا و زمين و همه موجودات تكبير او را پاسخ گفتند.

چون فرماندهان و درباريان كه خود را آراسته و منتظر امام ايستاده بودند با چنين صحنه‏اى مواجه شدند بلافاصله از مركبها به زير آمدند و كفشها و چكمه‏ها از پاى بدر آوردند.امام پس از لحظه‏اى توقف اين جملات را بر زبان جارى ساخت: «اللّه أكبر، اللّه أكبر على ما هدانا، ... و الحمد للّه على ما أبلانا».

امام به سوى مصلى حركت آغاز كرد ولى هر ده قدمى كه به پيش مى‏رفت مى‏ايستاد و چهار تكبير مى‏گفت.تمام كوچه‏ها و خيابانهاى شهر مرو از جمعيت مملو گرديد، همه با اشتياق گرد آمدند و ناظر حركت پيامبر گونه امام بودند.گزارش اين صحنه‏هاى مهيج به گوش مأمون مى‏رسيد تا آنجا كه بر اثر القاى اطرافيان تاب ادامه برنامه را نياورده دستور داد كه امام از ميان راه برگردد و امام نيز چنين كرد و مردم آشفته خاطر و خشمناك پراكنده شدند و صفوف نماز ديگر به نظم نپيوست و توطئه مأمون با شكست مواجه گرديد.

ساير منابع‏:

اعيان الشيعة، ج 2 / الكامل، ابن اثير، 119/6، مصر 1303 ه.ق. /بحار الانوار، ج 49 /


تاريخ طبرى، 251/10 / تاريخ الخلفاء، سيوطى، 307 / عيون اخبار الرضا، قم 1363ه.ش.



 

  «امام محمد تقی(ع)»

 

ابو جعفر محمد بن على(ع)نهمين امام از ائمه اثنى عشر(ع)و يازدهمين معصوم از چهارده معصوم(ع) است.

 تولد آن حضرت به اشهر اقوال در مدينه در 15 يا 19 رمضان و يا 10 رجب سال 195 ه.ق. و وفات ايشان در آخر ذو القعده سال 220 ه.ق. در بغداد اتفاق افتاد.خطيب بغدادى در تاريخ بغداد(55/3)وفات آن حضرت را روز سه شنبه پنجم يا ششم ذو الحجه سال 220 ه.ق. گفته است.قبر آن حضرت در مقابر قريش نزديك قبر جدش امام موسى الكاظم(ع) است.

مادر ايشان ام ولد و در اصل مريسيه يا نوبيه(از مردم نوبى)بوده است و نامش را به اختلاف سكن يا سبيكه و يا دره و ريحانه نوشته‏اند و ظاهرا حضرت رضا(ع) او را به خيزران موسوم ساخته است.

مشهورترين القاب آن حضرت«جواد»و«تقى»است و از اين جهت به امام«محمد جواد»و امام«محمد تقى»معروف است.كنيه حضرت در كتب اخبار و احاديث ابو جعفر است و چون امام باقر(ع)نيز كنيه ابو جعفر داشته‏اند امام جواد(ع)را«ابو جعفر ثانى»مى‏گويند.

آن حضرت تنها فرزند ذكور حضرت رضا(ع)بود و به نص ايشان و به تفصيلى كه در ارشاد شيخ مفيد آمده است پس از او«امام»و«حجت خداوند»در روى زمين گرديد و با آنكه به هنگام وفات پدر بزرگوارش بيش از هفت سال نداشته است بنابر حديثى كه شيخ مفيد در ارشاد(ص 325)از معلى بن محمد نقل كرده است مصداق قول قرآن كريم است كه«و آتيناه الحكم صبيا».

در تاريخ بيهق(ص 46)آمده است كه حضرت جواد در سال 202 ه.ق. براى ديدن پدرش از مدينه به خراسان رفت و در سر راه خود، كه از راه طبس مسينا بود(زيرا راه قومس يا سمنان و دامغان در آن زمان بسته بود)از بيهق به قريه ششتمذ رفت و از آنجا رهسپار زيارت پدرش گرديد.

اما بنا بر روايت ديگر حضرت جواد(ع)به هنگام فوت حضرت رضا(ع)، در مدينه بود و بنابر اين اگر خبر تاريخ بيهق درست باشد بايد گفت كه حضرت جواد پس از زيارت پدرش به مدينه بازگشته است.مؤيد اين مطلب آن است كه مأمون پس از بازگشت به بغداد حضرت جواد(ع)را از مدينه فرا خواند و دخترش ام الفضل را به او تزويج كرد، زيرا با وجود صغر سن، ادب و كمال عقل آن حضرت را پسنديده بود.پس مأمون مى‏بايست او را در خراسان ديده باشد تا آثار ادب و كمال در او مشاهده كرده باشد و در مراجعت به بغداد او را از مدينه فرا خوانده باشد تا دخترش را به او بدهد.

شيخ مفيد در ارشاد از ريان بن شبيب روايت مى‏كند كه چون مأمون خواست دخترش را به حضرت جواد(ع) بدهد بنى عباس و خويشان نزديك او ناراحت شدند و ترسيدند كه مأمون مبادا او را نيز مانند حضرت رضا(ع)وليعهد خود سازد.پس نزد او رفتند و او را هشدار دادند كه مبادا اين امر خلافت كه خداوند به او بخشيده است به سبب اين وصلت از چنگ ايشان(خاندان بنى‏عباس)بيرون رود و به دست خاندان على افتد و همچنين دشمنى و عداوتى را كه ميان آل على و بنى عباس از ديرباز وجود داشت يادآور شدند.مأمون در پاسخ گفت كه دشمنى ميان شما(بنى عباس)و آل على را سبب خود شما بوده‏ايد و اگر انصاف مى‏داديد ايشان براى خلافت از شما اولى و اصلح بودند.اما آنچه گذشتگان من با ايشان كردند چيزى جز قطع رحم نبود و من از وليعهد كردن امام رضا(ع)پشيمان نيستم و مى‏خواستم كه خلافت را به او واگذار كنم اما او نپذيرفت و آنچه مقدر بود پيش آمد.پسر او ابو جعفر محمد بن على با آنكه هنوز كودك است در علم و دانش بر ديگران مقدم است و اميدوارم كه فضل و برترى او بر ديگران آشكار گردد.

آنان در پاسخ گفتند اگر هم سيرت و رفتار اين جوان مقبول و پسنديده باشد اما او هنوز كودك است و از دانش و فقه بهره‏اى ندارد.پس بايد صبر كرد تا علم و ادب و فقه فرا گيرد آنگاه آنچه مى‏خواهى درباره او در عمل آر.مأمون گفت من او را مى‏شناسم و مى‏دانم كه از اهل بيت فضل و دانش است و ماده علم او از الهام الهى است، اگر سخن مرا باور نداريد او را بيازماييد.

پس رأى ايشان بر اين قرار گرفت كه او را بيازمايند و يحيى بن اكثم قاضى القضات را مأمور آزمايش او كردند تا مسائلى در فقه از او بپرسد.آنگاه مجلسى آراستند و امام را كه هنوز به ده سالگى نرسيده بود حاضر ساختند.يحيى بن اكثم را نيز گفتند تا در آن مجلس در حضور مأمون از آن حضرت سئوالاتى در فقه بكند.يحيى پس از اجازه از مأمون از آن حضرت پرسيد كه حكم كسى كه در حال احرام صيدى را بكشد چيست؟حضرت در پاسخ گفت: آيا آن شخص در حرم اين صيد را كشته است يا در بيرون حرم؟به عمد كشته است يا به خطا؟اگر به خطا كشته است عالم به مسأله بوده است يا جاهل به آن؟آزاد بوده است يا بنده؟صغير بوده است يا كبير؟آن صيد از پرندگان بوده است يا غير آن؟آيا اين قتل در شب بوده است يا روز و آن شخص احرام عمره داشته است يا تمتع؟چون آن حضرت شقوق و وجوه مختلف مسأله را پرسيد يحيى در جواب فرو ماند و مأمون روى به خويشان خود كرد و گفت: آيا اكنون شناختيد آن كسى را كه نمى‏شناختيد؟پس از آن دختر خود را به ازدواج آن حضرت درآورد و آن حضرت صداق او را پانصد درهم كه مهر حضرت فاطمه(ع) بوده قرار داد.تفصيل اين واقعه و جواب شقوق مختلف مسأله كه حضرت به يحيى بن اكثم گفت در ارشاد مفيد مذكور است.(ص 320 به بعد)

ظاهرا حضرت جواد(ع)مدتى پس از ازدواج با ام الفضل در بغداد بوده است و پس از آن از مأمون اجازه سفر حج خواسته و پس از مراسم حج به مدينه رفته و در آن شهر سكونت گزيده است.

از روايات برمى‏آيد كه ميانه ام‏الفضل دختر مأمون با حضرت جواد چندان گرم نبوده است و از آن حضرت به پدرش شكايت برده است.(بحار الانوار، 79/50، چاپ جديد)دليل اين امر آن است كه ام‏الفضل را از آن حضرت فرزندى بوجود نيامد و فرزندان آن حضرت از كنيز يا كنيزان ديگر بوجود آمدند كه يكى از ايشان امام هادى عليه‏السلام است.شكايت ام‏الفضل نيز به جهت همين«تسرى»يا كنيز گرفتن بوده است.مأمون در پاسخ شكايت دخترش نوشته بود كه ما تو را به او نداديم تا حلالى را بر او حرام كنيم(يعنى كنيز گرفتن را)و او را از شكايت در اين باره منع كرد.

بنا به روايتى خروج امام(ع)از بغداد به مدينه در سالى بوده است كه مأمون به قصد جنگ با بيزانس به بدندون رفته بود.پس از وفات مأمون، معتصم در سال 220ه.ق. آن حضرت را از مدينه فراخواند و امام فرزند خود امام هادى(ع)را در مدينه گذاشت و خود با ام الفضل در محرم سال مذكور به بغداد رفت.

وفات آن حضرت چنانكه گذشت در همان سال در بغداد اتفاق افتاد و بنا بر بعضى از روايات مسموم گرديد و ام‏الفضل را پس از وفات آن حضرت به كاخ معتصم بردند و جزو حرم درآوردند.

امام جواد(ع)در علم و حلم و فصاحت و عبادت و ساير فضايل اخلاقى ممتاز بود.هوشى فوق العاده و زبانى بليغ و گويا داشت و مسائل علمى را بالبداهه پاسخ مى‏فرمود.با وجود كمى سن در علوم و حكم و فضايل و آداب نظير نداشت.در نظافت تن و جامه اهتمام مى‏نمود.از پدر بزرگوارش روايت مى‏كرد.ادعيه و احاديث ايشان در عيون اخبار الرضا، تحف العقول، درة الباهرة، معالم العترة، مناقب، بحار الانوار و ساير كتب حديث و تاريخ مندرج است.

ساير منابع‏ :


مرآت الجنان، 80/2 / وفيات الاعيان، 450/1 / شذرات الذهب، 48/2 / منهاج السنة، 127/2 / اعيان الشيعة، ج 2.

 



 

«زندگی نامه حضرت امام علی نقی (ع)»

ابو الحسن على بن محمد(ع)، امام دهم از ائمه اثنى عشر(ع)و دوازدهمين معصوم از چهارده معصوم(ع) است

مشهورترين القاب آن حضرت«هادى»و«نقى»است و نزد شيعه اماميه ايران به امام على النقى معروف است.كنيه آن حضرت ابو الحسن است و چون پيش از ايشان حضرت امير(ع)و حضرت رضا(ع)نيز كنيه ابو الحسن داشته‏اند ايشان را ابو الحسن ثالث مى‏گويند.

آن حضرت به جهت سكونت ممتد در سامرا به«الفقيه العسكرى» نيز معروف بود، زيرا شهر سامرا شهرى نظامى و به«العسكر»معروف بوده است و بعضى گفته‏اند«عسكر»محله‏اى از سامرا بوده است كه آن حضرت و فرزند ارجمندش امام يازدهم در آنجا سكونت داشته‏اند و به آن شهرت يافته‏اند.

نقش نگين ايشان«حفظ العهود من اخلاق المعبود» (درست پيمانى از خوى خداى معبود است) و به قولى«من عصى هواه بلغ مناه» (هر كه نافرمانى نفس كند به آرزوى خود برسد) بود.

تولد ايشان را در محلى به نام«صريا»يا«ضريه»(ضبط درست آن معلوم نيست) - قريه‏اى در سه ميلى شهر مدينه كه ساخته پدرش بود - در نيمه ذو الحجه و يا دوم رجب سال 212 يا 214 ه.ق. گفته‏اند. در ماه و روز ولادت ايشان روايات ديگرى نيز هست.

وفات آن حضرت روز دوشنبه 26 جمادى الآخر سال 254 ه.ق. روى داد و در آن روز شهر سامرا عزادار شد و بانگ شيون و گريه از همه جا بلند بود.ابو احمد پسر متوكل معروف به الموفق بر ايشان نماز خواند و در خانه خودشان مدفون گرديد.

مادرش ام ولد و از مردم مغرب و معروف به«سمانه مغربيه»بوده است.امام در حين وفات پدر بزرگوارش شش سال و پنج ماه داشتند و در مدينه بودند.سالهاى امامت آن حضرت مصادف بوده است با قسمتى از خلافت معتصم و تمام خلافت متوكل و منتصر و مستعين، و در زمان خلافت المعتز باللّه وفات يافتند. بعضى وفات آن حضرت را در زمان خلافت المعتمد نوشته‏اند ولى اين مطلب اشتباه است، زيرا در سرتاسر سال 254 كه سال وفات آن حضرت است المعتز باللّه خلافت داشته است.

امام هادى(ع)از جانب رسول الله(ص) و پدران بزرگوار خود به امامت«منصوص»بوده است و علاوه بر اين هيچكس پس از وفات حضرت جواد(ع)مدعى امامت نگرديد و آن حضرت تنها شخصى بود كه به اجماع اصحاب و بزرگان شيعه شايستگى تصدى اين مقام را داشت.

آن حضرت در مدينه اقامت داشتند تا اينكه متوكل در سال 232 ه.ق. به خلافت رسيد.چنانكه در تواريخ مذكور است متوكل با حضرت امير(ع)و اهل بيت كينه شديدى داشت و كسانى كه دور و بر او بودند به بغض و عداوت با آل على شهرت داشتند و از جمله آنها عبد اللّه بن محمد بن داود هاشمى معروف به«ابن اترجه»بود.

از روايت شيخ مفيد در ارشاد برمى‏آيد كه عبد اللّه بن محمد(بريحه) كه در مدينه متولى امر حرب و صلات بود از حضرت هادى(ع)به متوكل سعايت كرد.او به متوكل نوشت كه اگر ترا به حرمين(مكه و مدينه)حاجتى است بايد على بن محمد را از مدينه بيرون كنى زيرا او مردم را به خود دعوت مى‏كند و جمعى كثير از او پيروى كرده‏اند.بريحه در اين معنى نامه‏هايى پشت سر هم به متوكل نوشت.

بريحه مذكور در اثبات الوصيه، همان عبد اللّه بن محمد هاشمى است و اين كلمه مصحَّف«ابن اترجه»است كه لقب او بوده و احتمال مى‏رود كه«بريحه»و«ابن اترجه»هر دو مصحف كلمه ديگرى باشند كه لقب همين عبد اللّه بن محمد هاشمى بوده است.

بنا به گفته شيخ مفيد در ارشاد امام هادى(ع)نامه‏اى به متوكل نوشت و در آن تعرض و تحامل عبد اللّه بن محمد را يادآور شد و سعايت‏هاى او را در مورد خودش تكذيب كرد.متوكل نامه‏اى مؤدبانه و محترمانه به امام(ع)نوشت و در آن عزل عبد اللّه بن محمد را از حرب و صلات مدينه خبر داد و گفت كه او(متوكل)از برائت آن حضرت از آنچه درباره‏اش سعايت كرده‏اند آگاه است و مشتاق است كه او را در بغداد ببيند.متوكل در نامه نوشت كه او يحيى بن هرثمه را مأمور اين كار كرده است.

يحيى گويد: «به مدينه رفتم اما اهل شهر به محض اطلاع از ورود من بر جان امام بيمناك شده صدا به گريه بلند كردند بطوريكه مدينه به لرزه درآمد.هرگز چنان شور و غوغايى در مدينه شنيده نشده بود، چون امام به همه محبت مى‏كرد و پيوسته در مسجد در دسترس همه بود و هيچ طمعى به دنيا نداشت.من مردم را مطمئن نمودم كه دستور نامساعدى درباره آن حضرت صادر نشده است.پس خانه او را تفتيش كردم چيزى جز قرآن و دعا و كتب علمى نيافتم از اين رو در نظرم بزرگ آمد و شخصا به خدمتش كمر بستم».هرثمه آن حضرت را در سال 233 ه.ق. به سامرا برد.

در اينجا بايد متذكر شد كه در بعضى نسخ(از جمله در بحار الانوار در شرح حال امام هادى(ع))در ذيل نامه متوكل به امام نوشته شده است: «و كتب ابراهيم بن العباس في جمادى الأخرى سنة ثلاث و أربعين و مأتين»يعنى تاريخ نامه سال 243 است و اين مخالف آن چيزى است كه طبرى آمدن آن حضرت را از مدينه در سال 233 گفته است و مخالف آن چيزى است كه گفته‏اند مدت اقامت آن حضرت در سامرا 20 سال بوده است(از سال 233 تا 254 سال وفات آن حضرت).فقط در ارشاد مفيد مدت اقامت آن حضرت در سامرا ده سال و چند ماه نوشته شده است كه چون با منابع معتبر ديگر منافات دارد بايد آن را حمل بر اشتباه كرد.

بايد گفت كه روايت صحيح آن است كه محشى فاضل بحار الانوار در چاپ جديد(201/50)در پاورقى گفته است كه در اصل چنين بوده است: نسخه نامه متوكل را به ابو الحسن ثالث از يحيى بن هرثمه در سال 243 گرفتم.پس سال 243 سال گرفتن نسخه نامه متوكل از هرثمه بوسيله راوى بوده است، اما«جمادى الاخرى»تاريخ كتابت نامه بوده است و متأسفانه سال كتابت يا ذكر نشده است يا از قلم راوى افتاده است.

اينكه آن حضرت در بيست سالگى در مدينه چنان مورد توجه خاص و عام بوده است كه والى مدينه متوكل را از آن حضرت بيم داده است دليل جلالت قدر و رفتار بزرگمنشانه آن حضرت است كه در آن سن جوانى اينچنين مرجع عامه بوده است تا آنجا كه دستگاه خلافت از او ترسيده و او را به پايتخت احضار كرده است.اما نامه مؤدبانه و محترمانه متوكل مى‏رساند كه بر او نتوانسته‏اند خرده‏اى از قبيل دعوت مردم به مبارزه با دستگاه خلافت و قيام و ضديت با شخص خليفه بگيرند، چنانكه بر ديگر علويان سرشناس آن زمان مى‏گرفتند و به حبس و سياه‏چال مى‏انداختند.

ابن شهر آشوب در مناقب روايت كرده است كه آن حضرت پاكدل‏ترين و راستگوترين خلق بود.از نزديك جذابترين و ظريفترين افراد و از دور كاملترين خلق به چشم مى‏آمد. وقتى خاموش بود با هيبت و وقار جلوه مى‏كرد و در كلامش خوبى و ملاحت موج مى‏زد.مانند پدران بزرگوارش در رفتار و مناظرات خود ثابت نمود كه عالمترين و خردمندترين و بردبارترين و كريمترين مردم زمان خويش است.

بنا به گفته مسعودى «بريحه» يا عبد اللّه بن محمد هاشمى به هنگام مشايعت آن حضرت تهديد كرد كه اگر از او شكايتى نزد خليفه يا يكى از خواص او بكند باغستانهاى او را از بيخ و بن برخواهد كند و موالى او را به قتل خواهد رساند.امام در پاسخ او فرموده بود كه من شكايت ترا به خدا خواهم برد و او به من نزديكتر از همه است و من كسى را كه از همه به من نزديكتر است نمى‏گذارم تا شكايت به ديگران ببرم.بريحه از شنيدن اين سخن منفعل شده و طلب عفو كرد و حضرت او را عفو فرمود.

كلمه«خواص»در سخن عبد اللّه بن محمد هاشمى مى‏رساند كه آن حضرت در ميان بسيارى از دولتمردان و اشخاص با نفوذ دستگاه خلافت دوستان و طرفداران مؤثر و مهمى داشته است و ما شواهدى بر اين امر داريم.مثلا هنگامى كه هرثمه آن حضرت را وارد بغداد كرد، اسحاق بن ابراهيم طاهرى كه والى بغداد بود به او گفت: تو متوكل را مى‏شناسى و اگر او را تحريك كنى امام را خواهد كشت و حضرت رسول(ص) روز قيامت خصم تو خواهد بود.و نيز«وصيف تركى»يكى از امراى بزرگ ترك دستگاه خلافت در سامرا هرثمه را تهديد كرد كه اگر مويى از سر او كم شود او (هرثمه) مسئول خواهد بود.

چنانكه از روايات مفصل شيعه - كه بيشتر آن در بحار الانوار(ج 50 از چاپ جديد)مذكور است - استفاده مى‏شود آن حضرت در زمان خلفا در سامرا معزز و محترم مى‏زيسته است و چنانكه گفته شد بعضى از رجال دربار خلافت به آن حضرت ارادت مى‏ورزيده‏اند و حتى غلامان و خادمان دربار خلافت هنگام ورود آن حضرت سخت در احترام ايشان كوشيده، پرده‏ها را براى آن حضرت بالا مى‏زده‏اند تا آنجا كه اين امر موجب حسد و ناراحتى بعضى از درباريان گرديده است.

شيعيان در زمان آن حضرت از شهرهاى ديگر براى زيارت ايشان به سامرا روى مى‏آوردند و و هدايايى به عناوين مختلف مى‏فرستادند.رفتار متوكل با امام به ظاهر محترمانه بود ولى پيوسته او را تحت نظر داشت و گاهى به حبس و توقيف و يا جستجوى منزل آن حضرت امر مى‏كرد.

مسعودى در مروج الذهب نقل كرده است كه به متوكل خبر مى‏دهند در منزل امام نامه‏ها و سلاحهايى است كه شيعيان او از قم فرستاده‏اند و او با اين سلاحها قصد شوريدن بر دولت را دارد.متوكل جماعتى از غلامان ترك را شبانه به منزل امام فرستاد ولى چيزى در منزل او نيافتند و او را در حالى ديدند كه لباسى پشمين يا مويين پوشيده و بر روى ريگ روى به قبله نشسته و مشغول نماز يا خواندن آيات قرآن است.او را با همان وضع پيش متوكل بردند و گفتند كه در خانه‏اش چيزى نيافته، او را در حال عبادت ديده‏اند.متوكل در آن شب به شراب مشغول بود و چون امام را ديد او را تكريم كرد و پهلوى خود نشانيد و جام شراب را به او تعارف كرد.حضرت سوگند ياد كرد كه شراب با پوست و گوشت و خون او آشنايى ندارد.متوكل از او خواست كه برايش شعرى بخواند و حضرت عذر آورد كه در شعر قليل الروايه است.اما متوكل اصرار كرد و امام چون اصرار او بديد اشعارى در بى‏ثباتى و بى‏وفايى دنيا خواند كه متوكل و حاضران را به گريه درآورد و متوكل او را با احترام روانه منزل كرد.

تأليفات

احاديث، اقوال، مواعظ، حكم، آداب و ادعيه امام هادى(ع)در كتب مختلف مخصوصا تحف العقول، الدرة الباهرة، اعلام الدين و بحار الانوار ثبت است.همچنين در جواب سئوالات علمى و فقهى كه از آن حضرت مى‏شده نامه‏هاى بسيار نوشته است كه بعضى از آنها باقى است. همچنين سه تأليف به شرح ذيل به ايشان نسبت داده‏اند:

1)رساله‏اى در رد اهل جبر و تفويض و اثبات عدالت و منزلت بين المنزلتين‏

2)مجموعه پاسخهايى كه به پرسشهاى يحيى بن اكثم قاضى القضات بغداد داده‏اند.

3)مجموعه‏اى از احكام دين كه ابن شهر آشوب در مناقب از خيبرى و حميرى و از كتاب مكاتبات الرجال از عسكريين نقل كرده است.

منابع‏ :

بحار الانوار، ج 50 / اعيان الشيعة، ج 2 / تاريخ طبرى، حوادث سال 233، 254 / كامل التواريخ، ابن الاثير، در حوادث دوران متوكل، ج 7.



«زندگی نامه امام حسن عسگری»

 
ابو محمد حسن بن على امام يازدهم از ائمه اثنى عشر(ع)و سيزدهمين معصوم از چهارده معصوم(ع)است.

پدر بزرگوارش امام هادى(ع)هنگام تولد فرزند، شانزده سال و چند ماه بيشتر نداشت. مادرش بانويى صالحه و عارفه به نام سوسن يا حديثه يا سليل بود.

تولدش به اختلاف روايات در ماه ربيع الاول يا ربيع الآخر سال 231 يا 232 ه.ق. و بنا به اكثر روايات در مدينه اتفاق افتاده است. (بعضى ولادت ايشان را در سامرا دانسته‏اند ولى صحيح نيست.)

22 يا 23 سال داشت كه پس از وفات پدر بزرگوارش امام هادى(ع)(254 ه.ق.)به امامت رسيد و در هشتم ربيع الاول سال 260 ه.ق. در حدود 28 يا 29 سالگى وفات يافت و در خانه خود و جوار قبر پدر خويش در سامرا به خاك سپرده شد.(آستانه سامرا)

در شمايل آن حضرت آورده‏اند كه رنگش گندمگون، چشمانش درشت و سياه، رويش زيبا، قامتش معتدل و اندامش متناسب بود و با آنكه جوان بود مشايخ قريش و رجال و علماى زمان را تحت تأثير خود قرار مى‏داد.دوست و دشمن به برترى او در علم و حلم و جود و زهد و تقوى و ساير مكارم اخلاق اذعان داشتند.

چون او و پدر بزرگوارش امام هادى(ع)در محله عسكر(قرارگاه سپاه)در شهر سامرا زندگى مى‏كردند به عسكرى لقب يافتند و نيز اين دو امام مانند امام جواد(ع)به احترام جد بزرگوارشان على بن موسى الرضا(ع)به ابن الرضا مشهور بودند.عثمان بن سعيد عمرى و بعد از او پسرش محمد بن عثمان پيشكار و دربان آن حضرت بودند.

مدت كوتاه حيات امام به سه دوره تقسيم مى‏گردد: تا چهار سال و چند ماهگى(و به قولى تا 13 سالگى)از عمر شريفش را در مدينه بسر برده، تا 23 سالگى به اتفاق پدر بزرگوارش در سامرا مى‏زيسته(254 ه.ق.)و تا 29 سالگى يعنى شش سال و اندى پس از رحلت امام دهم(ع)در سامرا، ولايت بر امور و پيشوايى شيعيان را بر عهده داشته است.

امام هادى(ع)پسر ديگرى به نام ابو جعفر محمد داشت كه بنا به برخى روايات از جمله روايتى كه شيخ طوسى در كتاب الغيبة آورده مقرر بود امامت شيعه به او برسد و امام دهم به امامت او اشارت فرموده بود(و قد كان أشار إليه و دل عليه).محمد بن على مردى با ورع و پارسا، داراى جلالت قدر و نبالت شأن و مورد احترام اصحاب پدر خويش بود.اما اين پسر در زمان حيات امام از دنيا رفت و بعضى از شيعيان از اين بابت به انديشه فرو رفتند. از جمله ابو هاشم داود بن قاسم جعفرى گويد من در اين انديشه بودم كه امام هادى فرمود بلى خداوند بجاى ابو جعفر ابو محمد را امام قرار داد همچنانكه درباره اسماعيل فرزند امام صادق(ع) و امام كاظم(ع)چنين شد.اين روايت يكى از روايات مهم دال بر نص امامت امام حسن عسكرى(ع)است.

مزار محمد بن على در يك فرسخى سامرا زيارتگاه مسلمين است و پس از مرگ نيز كرامات و خوارق عاداتى به او نسبت مى‏دهند.اعراب براى او معجزاتى قائل هستند و سوگند دروغ به او ياد نمى‏كنند.

امام دهم را برادر ديگرى بود به نام جعفر كه نزد شيعيان به لقب كذاب معروف شد.بعد از آنكه امام حسن عسكرى(ع)از سوى پدر به امامت منصوب گرديد(بعد از فوت محمد بن على)جعفر مدعى وى گرديد و شروع به كارشكنى و توطئه‏گرى و فتنه‏انگيزى بسيار نمود و بعد از رحلت حضرت امام حسن عسكرى(ع)هم دعوى امامت كرد و منكر وجود امام غايب(عج)شد.

در حوادث رجب سال 255 ه.ق. گفته‏اند كه دو تن از سادات علوى حسنى به نام عيسى بن جعفر و على بن زيد در كوفه خروج كردند و عبد الله بن محمد بن داود بن عيسى را در آن شهر كشتند و عده‏اى به سبب قتل عبد الله بن محمد گرفتار و زندانى شدند.يكى از اين اشخاص ابو هاشم داود بن قاسم جعفرى است كه روايت مى‏كند شبى امام حسن عسكرى(ع)و برادرش جعفر را به زندان آوردند و جعفر زارى و بى‏قرارى مى‏كرد ولى حضرت عسكرى(ع)او را ساكت مى‏نمود.در روايت مذكور آمده است كه متصدى زندانى كردن امام، صالح بن وصيف يكى از سرداران معروف بوده است.

آن حضرت مدتى از ايام حبس خود را نزد شخصى به نام على بن اوتاميش(كه در تلفظ آن اختلاف است)گذراند و اين مرد با همه شدت بغض و عداوت به آل محمد پس از يك روز از مشاهده احوال امام از پيروان و معتقدان ايشان گشت.مى‏گويند عباسيان و منحرفان از آل محمد(ص)بر صالح بن وصيف فشار آوردند كه بر امام در زندان سخت بگيرد و او گفت دو تن از شريرترين افراد را مأمور اين كار كرده است اما با ديدن حسن بن على تحول يافته و روى به عبادت و نماز آورده‏اند.وقتى علت اين تغيير حالت را از ايشان پرسيدم گفتند از فيض ديدار امام به اين سعادت رسيده‏ايم، او تمام روزها را روزه مى‏گيرد و هر شب تا بامداد به نماز ايستاده است، با هيچكس سخن نمى‏گويد و جز عبادت به كارى ديگر نمى‏پردازد، مهابت او بدان حد است كه وقتى به ما نگاه مى‏كند به لرزه مى‏افتيم و خود را به كلى مى‏بازيم.

جماعتى روايت كردند كه در مجلس احمد بن عبيد اللّه بن خاقان عامل خراج و رئيس املاك شهر قم صحبت از آل على(ع)كه در سامرا به سر مى‏بردند به ميان آمد.او گفت: از علويان كسى را در عفاف و حسن سيرت و رفتار و شرف و احترام در خاندان خود و بنى هاشم و نزد خليفه چون حسن بن على بن محمد(ع)نديدم.او بر قاطبه بنى هاشم مقدم بود و مقام و منزلتى والاتر از ساير مشايخ قريش و دولتمردان و سران سپاه و وزيران و كارمندان دولت و همه مردم سامرا داشت و همه با او به حرمت رفتار مى‏كردند.روزى در مجلس رسمى پدرم ايستاده بودم كه پرده‏داران گفتند: ابو محمد ابن‏الرضا بر در است.پدرم با بانگ بلند گفت: راه را باز كنيد تا بيايد.من تعجب كردم كه چطور جرأت كردند از كسى با كنيه نزد پدرم نام ببرند.جز خليفه و وليعهد او يا كسانى كه از خليفه درباره آنها امر صادر شده بود هيچكس را با كنيه نزد پدرم نام نمى‏بردند.پس مرد جوانى با چهره‏اى گندمگون و چشمانى درشت و سياه و قامتى معتدل و رويى زيبا از در درآمد.او را هيأتى نيكو و جلالى چشمگير بود.پدرم تا او را ديد از جاى برخاست و به سوى او رفت.نديده بودم چنين رفتارى با كسى كرده باشد.وقتى به او رسيد در آغوشش كشيد و روى و سينه و شانه‏هايش را بوسيد و دستش را گرفته بر مصلاى خود نشانيد و خود پهلوى او در حاليكه رويش به او بود نشست.هنگام خطاب به او مى‏گفت جان من و پدر و مادرم فداى تو باد و من از رفتار او تعجب مى‏كردم.

ناگاه حاجب درآمد و گفت الموفق - برادر معتمد - از راه رسيد.رسم اين بود كه وقتى موفق پيش پدرم مى‏آمد ابتدا مأموران تشريفات و محافظان او داخل مى‏شدند و در دو صف مى‏ايستادند تا وارد شود.پدرم مشغول صحبت بود كه چشمش به غلامان وليعهد افتاد.پس عرض كرد خدا مرا فداى تو كند آيا ميل داريد و اجازه مى‏دهيد(از وليعهد پذيرايى كنم)؟پس به حاجبان گفت ابو محمد را از پشت صفها راهنمايى كنيد كه اين مرد - يعنى وليعهد - را نبيند.آنگاه هر دو از جاى برخاستند.پدرم ابو محمد را در بر گرفت و توديع كرد و او از مجلس بيرون رفت.بعد از نماز عشا كه پدرم كارها و گزارشهاى خود را براى خليفه مرتب نمود من در برابرش نشستم.پرسيد آيا كارى دارى؟گفتم آرى اگر اجازت دهى.گفت اجازه دادم.گفتم مردى كه امروز صبح اين همه به او جلال و احترام مى‏نمودى و خود و پدر و مادرت را فداى او مى‏كردى كيست؟گفت اى پسرك من اين امام رافضيان حسن بن على معروف به ابن الرضا است و بعد از اندكى سكوت گفت اگر خلافت از دست بنى عباس برود در بنى هاشم هيچكس شايسته‏تر از او براى خلافت نيست.او به خاطر فضل و عفاف و خويشتن‏دارى و زهد و عبادت و اخلاق پسنديده و صلاح شايسته اين مقام است.پدرش نيز مردى بزرگ و كريم و بخشنده و اصيل(جزل)و نبيل و فاضل بود.

احمد بن عبيد اللّه افزود از هر يك از بنى هاشم و سران سپاه و دولتمردان و قضات و فقها و ساير مردم كه درباره ابو محمد سئوال مى‏كردم همان پاسخ را مى‏شنيدم و دوست و دشمن در ستايش او متفق القول بودند.يك تن از اشعريان پرسيد برادرش جعفر چه جور آدمى است؟احمد گفت: جعفر چه ارزشى دارد كه درباره او سئوال يا با ابو محمد مقايسه شود؟

روايت مذكور دليل محكمى است بر اينكه چرا يگانه پسر آن حضرت يعنى مهدى منتظر(عج) را در هنگام وفات آن حضرت از انظار مخفى نگاهداشتند، زيرا در آن زمان خلافت عباسى بر اثر ضعف شديد خلفا و ناشايستگى ايشان سخت در معرض خطر بود و غلامان ترك و ديگر غلامان بر دربار خلافت مسلط بودند و امر و نهى به دست ايشان بود.

از سوى ديگر در همان سالها شورش صاحب الزنج در بصره و قيام يعقوب بن ليث صفار در ايران روى داد و خلافت سخت در معرض تهديد قرار گرفت.بنا بر اين وجود شخص بسيار محترم و بزرگوارى مانند امام حسن عسكرى(ع)و فرزند او براى عباسيان بسيار ناگوار بود چون مى‏دانستند كه اگر حادثه‏اى پيش آيد و در آن جمعى از عباسيان از ميان بروند هيچكس شايسته‏تر از علويان و در ميان ايشان شايسته‏تر از امام و خاندانش براى خلافت نخواهد بود.

روايت زير را از ابو الاديان نقل كرده‏اند كه گفت: من خادم امام عسكرى(ع) بودم و رسائل او را به شهرهاى ديگر مى‏بردم و جواب مى‏آوردم.در بيمارى منتهى به رحلت وى هم نزد او رفتم نامه‏هايى را كه نوشته بود به من داد و فرمود به مداين ببرم.من رفتم و بعد از پانزده روز برگشتم اما ديدم بانگ زارى و شيون از خانه امام بلند است و جعفر بن على بر در خانه ايستاده به تعزيت شيعيان پاسخ مى‏دهد.با خود گفتم اگر اين مرد امام شده باشد كار امامت دگرگون خواهد شد.در اين اثنا خادمى بيامد و به جعفر گفت كار تكفين تمام شد.بيا بر جنازه برادرت نماز بگزار.جعفر و همه حاضران به داخل خانه رفتند.من هم رفتم و امام را كفن شده ديدم.جعفر پيش رفت تا در نماز امامت كند.وقتى خواست تكبير بگويد ناگهان كودكى با چهره‏اى گندمگون و مويى كوتاه و مجعد و دندانهايى كه بينشان گشادگى بود پيش آمد و رداى جعفر را كشيده گفت: اى عم عقب برو.من براى نماز بر پدرم از تو شايسته‏ترم.جعفر در حاليكه رنگش از خشم تيره شد عقب رفت و آن كودك بر جنازه امام نماز گزارد.او مهدى موعود امام دوازدهم(عج)بود.

تأليفات

از تأليفات امام عسكرى(ع)تفسير قرآن(تهران 1268 و 1315 ه.ق.)كه منسوب به امام است از همه معروفتر است.عده‏اى از اجله علماى شيعه اين تفسير را تأييد نموده و آن را از تفسيرهاى منسوب به امام صادق(ع) و امام هادى(ع) مستندتر دانسته‏اند.

ديگر از آثار امام(ع)نامه‏اى است كه به اسحاق بن اسماعيل نيشابورى نوشته‏اند.ديگر مجموعه حكم و مواعظ و كلمات قصار امام است كه در كتب تاريخ و حديث ثبت است.اثر ديگر منسوب به امام رسالة المنقبه در مسائل حلال و حرام است كه ابن شهر آشوب در كتاب مناقب از آن سخن گفته است.در همين كتاب به نقل از خيبرى در مكاتبات الرجال قطعه‏اى از احكام دين منسوب به امام هادى و امام عسكرى(ع)منقول است.به علاوه احاديث و ادعيه بسيار از آن حضرت روايت شده است.

منابع‏ :

بحار الانوار، ج 50 / اعيان الشيعة، ج 2 / تاريخ طبرى‏ / تاريخ كامل، ابن اثير / نزهة الجليس و منية الانيس، 120/2

الذريعة، 285/4، 293 / وفيات الاعيان، 372/1 / نور الابصار، مؤمن شبلنجى‏



چهار شنبه 18 دی 1392برچسب:, :: 11:50 ::  نويسنده : محمد رضا همتی

«زندگی نامه حضرت ولی عصر»

حضرت مهدى امام دوازدهم از ائمه شيعه اماميه و مهدى موعود و يگانه فرزند امام حسن عسكرى(ع) مى‏باشد.همه شيعه اماميه بر امامت آن حضرت متفقند و او را زنده و از انظار غايب و حضرتش را نقطه اميد خود و منجى عالم بشريت مى‏دانند و پيوسته در حوادث سهمگين زندگى بدو پناه مى‏برند و منتظر فرج او هستند تا آنگاه كه حكمت الهى اقتضاى ظهور و خروج و تصرف ظاهرى آن حضرت را نيز بكند و بنا به وعده خداوند زمين را از عدل و داد و مساوات پر كند و عظمت شريعت را تجديد نمايد و احكام الهى را در ميان مردم جارى سازد.

نام آن حضرت همان نام حضرت رسول(ص) است در اخبار شيعه از بردن نام ايشان منع شده است و اكثر علماى شيعه نام ايشان را به تصريح ذكر نمى‏كنند، گر چه اين روايات شايد مربوط به زمان كودكى و دوران پيش از غيبت ايشان بوده است تا مخالفان كه به جد تمام در تعقيب ايشان بوده‏اند به وجودشان راه نبرند.ولى به هر حال با القابى چون مهدى و حجت و قائم منتظر و خلف صالح و بقية الله و امام زمان و صاحب زمان و ولى عصر و امام عصر و...از آن حضرت ياد مى‏شود و يا به كنايه او را الحضرة، الناحية المقدسة، الغريم و...مى‏نامند.

تولد ايشان در شب نيمه شعبان سال 255 ه.ق. در حدود پانزده يا شانزده روز پس از خلافت المهتدى و در دوران انقلابات و آشوبهاى بزرگ بغداد و جهان اسلام روى داده است.مادرش ام ولد و بانويى رومى بود كه نرجس(نرگس)و به قولى مليكه نام داشت و او را نواده قيصر روم گفته‏اند و روايات بسيارى در چگونگى ازدواج حضرت امام عسكرى(ع)با اين بانو و همچنين در كيفيت ولادت امام و معجزاتى كه از آن حضرت ديده شده است نقل شده است .

به موجب اين روايات آن حضرت از روز ولادت از انظار پنهان نگاه داشته مى‏شد ولى بعضى از افراد خانواده و خواص صحابه او را زيارت مى‏كردند و امام اصحاب خود را از غيبت قريب الوقوعشان مطلع ساخته بود.

در شمايل حضرتش گفته‏اند كه در شكل و خوى شبيه جدش پيغمبر(ص)است.چهره‏اش تابناك و برگونه راست خالى سياه دارد.دندانهايش از هم فاصله دارد و بر چهره‏اش علامتى ديده مى‏شود.وقتى ظهور كند در شكل جوانى خوش سيما حدود چهل ساله با قامتى معتدل و پيشانى و موى بلند كه بر شانه‏هايش ريخته است و چشمانى درشت و سياه و ابروانى پيوسته و شانه‏اى عريض جلوه خواهد كرد.

آخرين وقتى كه امام دوازدهم در جمع مردم ديده شد هنگام خواندن نماز بر جنازه پدر بزرگوارش(ربيع الاول 260 ه.ق.)بود و غيبت آن حضرت پس از آن آغاز گرديد.

بنا بر اخبار و روايات شيعه آن حضرت را دو غيبت است: صغرى و كبرى كه قصرى‏ و طولى‏ نيز مى‏گويند.غيبت صغرى هفتاد و چهار سال طول كشيد و در اين مدت چهار سفير يا نايب كه ايشان را«نواب»يا«ابواب»يا«سفراء »مى‏خوانند نامه‏ها و توقيعات حضرت را به مردم مى‏رسانده‏اند و خود به زيارت ايشان نائل مى‏شده‏اند.اين سفرا يا نواب چهارگانه به ترتيب عبارتند از:

1)ابو عمرو عثمان بن سعيد بن عمرو عمرى اسدى عسكرى‏

وى از اصحاب امام هادى و امام عسكرى بود و مراسم تغسيل و تكفين و تدفين امام يازدهم را بنا به وصيت آن حضرت انجام داد.او به حكم امام عسكرى پيشكارى حضرت مهدى را بر عهده گرفت و تا زنده بود اين خدمت را ادامه داد.

2)ابو جعفر محمد بن عثمان بن سعيد

وى در زمان حضرت عسكرى(ع) دستيار پدر بود و بعد از مرگ وى عهده‏دار سفارت امام گرديد.او كتابهايى در فقه تأليف نموده كه مطالب آن را از امام يازدهم و امام دوازدهم شنيده و پاكنويس كرده بود. يكى از آنها كتاب الاشربة است.ابو جعفر روز آخر جمادى الاولى 304 يا 305 در بغداد درگذشت و همانجا مدفون شد.او مدتى حدود پنجاه سال پيشكار و وكيل امام زمان(عج)بود.

3)ابو القاسم حسين بن روح بن ابى بحر نوبختى‏

ابو جعفر محمد بن عثمان دو سال پيش از مرگ، مشايخ و اعيان شيعه را جمع كرد و حسين بن روح را كه سالها دستيار مورد اعتمادش بود به جانشينى خود معرفى نمود.وى از عقلاى زمان بود.وفاتش در شعبان 326 ه.ق. در بغداد اتفاق افتاد و در گورستان نوبختيه مدفون گرديد.

4)ابو الحسن على بن محمد سمرى‏

وى بنا به وصيت حسين بن روح و امر امام زمان(عج)به سفارت و نيابت خاصه امام برگزيده شد و مدتى نزديك به دو سال رابط بين امام غايب و شيعيان بود.وفاتش در نيمه شعبان 328يا329 ه.ق. در بغداد اتفاق افتاد و در آنجا به خاك سپرده شد.بعد از وفات او مدت غيبت صغرى و عصر سفارت و نيابت خاصه پايان پذيرفت و دوران غيبت كبرى آغاز گرديد.

آخرين نامه و دستورى كه سمرى از امام زمان دريافت نمود به مضمون ذيل نقل شده است:

«بسم اللّه الرحمن الرحيم.اى على بن محمد سمرى خدا اجر برادران ترا در مصيبت تو بزرگ گرداند.تو بعد از شش روز از دنيا خواهى رفت، پس خود را آماده كن و به احدى براى جانشينى خود وصيت نكن زيرا غيبت تامه آغاز مى‏شود و ديگر ظهورى نخواهد بود مگر به اذن خداى تعالى و آن بعد از طول زمان و قساوت قلبها و پر شدن زمين از جور خواهد بود.زود باشد كه در بين شيعيان كسانى بيايند كه ادعاى مشاهده كنند.هر كس مدعى مشاهده من قبل از خروج سفيانى و صيحه آسمانى بشود كذاب و مفترى است.و لا حول و لا قوة إلا باللّه العلي العظيم.»

بجز اين چهار تن كه«سفراء محمودون»و«نواب مرضيون»ناميده مى‏شوند ظاهرا كسانى ديگر نيز در آن مدت غيبت صغرى به حضور امام رسيده‏اند.اما كسانى هم بوده‏اند كه به دروغ ادعاى سفارت و«بابيت»كرده‏اند و مورد تكذيب و لعن سخت شيعه قرار گرفته‏اند از قبيل«شريعى»و«نميرى»و«حسين حلاج»و«شلمغانى»و غير ايشان.

با پايان زندگى على بن محمد سمرى عصر نيابت خاصه به انتها رسيد و دوره نيابت عامه آغاز گرديد.به اين معنى كه از سوى امام شرايطى كلى و به طور عام تعيين شد كه در هر زمان بر هر كس منطبق شود سخنش سخن امام و اطاعتش واجب و مخالفتش حرام خواهد بود.در اين باره دلايل بسيار نقل شده كه از جمله آنهاست:

1)اسحاق بن يعقوب كلينى از علماى شيعه راجع به تكليف شيعيان در غيبت كبرى از امام سئوال كرد و توقيع ذيل در پاسخ او صادر گرديد: «...و أما الحوادث الواقعة فارجعوا فيها إلى رواة أحاديثنا فإنهم حجتي عليكم و أنا حجة اللّه»(در پيش آمدهايى كه براى شما رخ مى‏دهد بايد به راويان اخبار ما(علما)رجوع كنيد.ايشان حجت من بر شما هستند و من حجت خدايم.)

2)امام حسن عسكرى(ع)در تفسير منسوب به او در ذيل آيه«و منهم أميون لا يعلمون الكتاب»(بقره، 78)درباره علما فرموده‏اند: «...أما من كان من الفقهاء صائنا لنفسه حافظا لدينه مخالفا لهواه مطيعا لأمر مولاه فللعوام أن يقلدوه»(هر يك از فقهايى كه بر نفس خود مسلط باشد و دين خود را حفظ كند و با هواى نفس خود مخالفت ورزد و امر خدا را اطاعت كند بر همگان واجب است كه از او تقليد نمايند.)

3)كلينى و صدوق و طوسى روايتى را كه معروف به«مقبوله عمر بن حنظله»است از امام صادق(ع)به مضمون ذيل نقل كرده‏اند«...هر كدام از شما كه حديث ما را روايت كند و در حلال و حرام صاحب نظر باشد و احكام ما را بداند او را به حكومت برگزينيد كه من او را بر شما حاكم قرار دادم...»

4)پيغمبر مى‏فرمود: «علماء أمتي كأنبياء بني إسرائيل»يعنى همانطور كه انبياى بنى اسرائيل حافظ دين موسى بودند و اطاعت آنان بر بنى اسرائيل واجب بود علماى اسلام نيز حافظ دين پيغمبرند و اطاعت از آنان در احكام شرع واجب است.

اعتقاد شيعه اماميه بر غيبت امام دوازدهم و زنده بودن او در طى قرون متمادى و اعتقاد به ظهور او در آينده و در دست گرفتن حكومت و خلافت الهى موجب اعتراضات و شبهات فراوان از جانب مخالفان شيعه اماميه شده است و علماى شيعه ناچار در هر عصرى از اعصار به اين شبهات و اعتراضات پاسخ داده‏اند و بايد گفت مقاومت شديد ايشان در برابر حملات شديد دشمنان و رد شبهات و اعتراضات با وجوه منطقى و مستدل موجب شده است كه شيعه با ميليونها پيرو و معتقد در جهان از اركان مهم عالم اسلام شمرده شده و از جهت سياسى و دينى و فرهنگى و علمى از فرق مهم مذهبى عالم محسوب گردد.

در اثبات اصل مسأله امامت و وجوب تعيين و نصب آن از جانب خدا و در اثبات امامت خاصه هر يك از ائمه اثنا عشر و در اثبات وجود مهدى موعود و اينكه اين مهدى از نسل حضرت رسول(ص)و بنا بر اين از اولاد على و فاطمه عليهماالسلام است مطالب و حجج و دلايلى در كتب كلامى شيعه گفته شده است كه در اينجا مجال كافى و لازم براى اين مباحث موجود نيست.همين قدر متذكر مى‏گردد كه اين نوع استدلالات كلامى از قبيل استدلال بر نبوت انبيا و نبوت خاصه و نظاير آن است و روش آن نيز از همان قبيل است و برادران اهل سنت خود در احتجاج با اهل اديان ديگر همين اصول و روش را بكار مى‏برند و تفاوت در محتويات و مواد است.

پس در اينجا مسأله وجوب امامت و عصمت امام و عدد ائمه و نيز لزوم ظهور مهدى در آخر الزمان«مفروغ عنه»است و اين مسائل و مطالب در جاى خود بحث و حل شده است.

آنچه در اين مقال تذكر آن ضرورى مى‏نمايد اشاره به اعتراض مخالفان به مسأله غيبت امام دوازدهم و حيات او در پس پرده غيبت در طى قرنهاى دراز و فايده‏اى است كه بر اين غيبت مترتب است و سعى مى‏شود كه بطور اختصار به اين اعتراضات و پاسخهاى آنها اشاره شود:

1)در اين كه امام زمان و مهدى موعود امام دوازدهم و فرزند امام حسن عسكرى(ع)است در ميان شيعه اماميه كوچكترين ترديدى وجود ندارد و اين به جهت اخبار و احاديث فراوانى است كه در كتب شيعه هست و به موجب آن عدد امامان دوازده، و امام دوازدهم فرزند امام حسن عسكرى(ع)است و چون امام حسن عسكرى(ع) يك فرزند بيشتر نداشته است اين فرزند، امام دوازدهم خواهند بود.

2)بعضى از مخالفان اعتراض كرده‏اند كه امام حسن عسكرى(ع)فرزندى نداشته است و اين اعتراض مقبول نتواند بود زيرا مخالفان در مقام انكار هستند و ميخواهند يا بر اساس مذهب شيعه و يا بر اساس مهدويت امام دوازدهم خلل آورند.بديهى است كه چنين كسانى مغرض هستند و بى طرف نيستند و از اين روى دعوى ايشان صادقانه نيست و مقصود آنها از آن غلبه بر خصم است. اما شيعه اماميه كه امامان خود را بهتر از هر كس مى‏شناسند و نصب امام را بر خداوند واجب مى‏دانند و اطاعت او را بر خود فرض شرعى عينى مى‏شمارند نمى‏توانند در امرى كه براى ايشان از اركان مهم دين است و ناشناختن آن و عدم معرفت به حال امام را با جاهليت برابر مى‏دانند سهل انگارى كنند و چگونه مى‏توانند در امرى به اين اهميت به جهل و تزوير متمسك شوند؟

پس مسأله امامت امام دوازدهم براى شيعيان در رديف مسأله نماز و روزه و نه فقط مانند يكى از فروع و احكام دين بلكه از اصول مذهب است و در آن نهايت احتياط و سختگيرى را به عمل مى‏آورند، اما براى مخالفان مسأله«دينى»نيست بلكه مسأله نفى و طرد عقيده طرف مقابل است و در چنين وضعى طبعا سخن آنكه مسأله را از نظر اهميت دينى مى‏نگرد معتبر است.

3)از اعتراضات مهم مخالفان يكى اين است كه امام چرا غيبت كرده است؟

شيعه در پاسخ مى‏گويند به جهت خوف از مخالفان آن حضرت خود را به اذن خداوند از انظار مخفى داشته است.اگر تاريخ نيمه دوم قرن سوم هجرى را در نظر بياوريم و ببينيم كه چگونه مردم از خلافت عباسى سر خورده و نوميد شده بودند و به دنبال افراد صالحترى در ميان خاندان علويان مى‏گشتند و اگر ظهور صاحب الزنج را در بصره كه مدعى علويت بود و ظهور عده‏اى از سران قرامطه را كه بعضى از ايشان نيز مدعى علويت بودند بنگريم وحشت خاندان عباسى را در مركز خلافت از علويان و مخصوصا از امامان شيعه كه برجسته‏ترين و شايسته‏ترين اولاد امام على(ع)بودند خوب درك مى‏كنيم و درمى‏يابيم كه چرا خلفاى عباسى حضرت جواد و حضرت هادى و حضرت عسكرى(ع)را زير نظر داشتند و هيچيك از حركات ايشان از نظر مأموران خلافت پنهان نمى‏ماند.

شرح حال اين امامان پر است از وقايعى مانند ارسال وجوه و هدايا و تحف به عنوان خمس و سهم امام از اكناف عالم اسلامى به ايشان و پر است از نام وكلا و مأموران ايشان در شهرهاى مختلف.

امام حسن عسكرى(ع)در سال 260 ه.ق. در اوايل شورش زنجيان به رهبرى صاحب الزنج وفات يافت و در آن موقعيت خطرناك اگر عمال بنى عباس بويى مى‏بردند كه فرزندى صغير كه جانشين آن حضرت است در خانه او زنده است و مرجع شيعيان جهان است حتما او را به دست آورده و مى‏كشتند.بنابراين مصلحت اسلام و جهانيان چنان اقتضا مى‏نمود كه امام از انظار دشمنان مستور بماند.اين يك دليل تاريخى است اما دلايل معنوى ديگرى نيز هست كه در جاى خود مذكور است.

4)علت غيبت امام در آغاز هر چه باشد علت دوام آن نتواند بود.دليل ادامه اين غيبت چيست؟

پاسخ آن است كه علت آغاز غيبت همان علت دوام آن نيز هست و اين علت با شدت بيشترى تا زمان ما ادامه دارد، يعنى مردم جهان آمادگى براى قبول حكومت الهى كه عدالت محض را بر طبق احكام الهى در جهان برقرار كند ندارند و ما اين را به وضوح در زمان خود مى‏بينيم و از روى تجربه تاريخى در قرون گذشته نيز كاملا دريافته‏ايم و چنانكه علائم و قرائن نشان مى‏دهد اين عدم آمادگى تا سالهاى سال همچنان ادامه خواهد يافت و غيبت امام(ع)كه معلول اين علت است نيز ادامه خواهد داشت.

5)چگونه يك انسان مى‏تواند در طى قرنها زنده بماند؟آيا اين خلاف طبيعت و محال نيست؟

پاسخ آن است كه البته از نظر طبيعت و طبايع اشيا و حيوان و انسان چنين چيزى غير ممكن مى‏نمايد.اما ما معتقد به امرى فوق طبيعى هستيم و معتقد به قدرتى هستيم كه طبيعت از او و آفريده اوست.اگر جهان همه طبيعت بود خلاف طبيعت خلاف عقل هم بود.اما عقل به چيزى والاتر و برتر از طبيعت معتقد است كه مى‏تواند قوانينى را كه خود نهاده است بر هم بزند و قانونى ديگر بيافريند در اين صورت عمر چندين قرن براى يك انسان اگر چه خلاف طبيعت است اما خلاف عقل نيست.زيرا طبيعت اسير و تابع قدرتى است كه او را آفريده است.روى سخن در اينجا با منكران خدا و جهان فوق طبيعت نيست، با آنان بايد از آغاز سخن گفت.روى سخن با كسانى است كه به خدا و جهان فوق طبيعت معتقدند و ارسال رسل و انبيا را قبول دارند و معجزات را كه امورى خارق عادت و خارق طبيعت است مى‏پذيرند.

6)فايده وجود امام در اجراى احكام الهى و بسط يد او در استقرار عدالت و دفع ظلم از ظالم است و به همين دليل است كه شيعه وجود امام را لازم دانسته‏اند و امام را معصوم شمرده‏اند زيرا شخص جايز الخطا ممكن است در اجراى حكم و عدالت به راه خطا برود و مردم در حيرت و ضلالت بيفتند و آن غرضى كه از وجود امام مطلوب بود حاصل نشود.حال اگر امام منصوص و منصوب از جانب خدا مبسوط اليد نباشد و علاوه بر آن، غايب و از انظار مردم مستور باشد چه نفعى بر وجود او مترتب است؟در اين صورت ادله‏اى كه شيعه براى اثبات وجوب نصب امام آورده‏اند نيز معنى خود را از دست مى‏دهد.

پاسخ اين سؤال و اعتراض آن است كه در رابطه ميان خدا و بشر امورى بر خداوند واجب است كه از راه لطف بايد در حق بندگان انجام دهد و امورى هم بر بندگان لازم و واجب است تا در نتيجه استقرار اين رابطه كار اجتماع نظام پذيرد.مثلا در رابطه فرد با خدا بايد گفت كه اگر خداوند فردى را صحيح و سالم و عاقل بيافريند(و اكثر افراد انسان چنين هستند)آن فرد هم بايد قواى جسمانى و عقلانى خود را در راه بهبود وضع خود بكار اندازد.اگر فردى با چشمان سالم و عقل كامل در حال راه رفتن چشمهاى خود را بر هم نهد و در چاه بيفتد به حكم عقل تقصير فقط متوجه خود اوست .به همين جهت است كه در انجام تكاليف شرعى يكى از شروط، صحت جسمانى و عقلانى است و خداوند بر كسى كه چنين شرايطى را در اختيار او نگذاشته است تكليف نمى‏كند.

امام لطفى است از خداوند بر اجتماع تا مردم در اثر حسن سياست او در رفاه و آسايش و عدالت زندگى كنند و خداوند چنين لطفى را در حق مردم كرده و چنين امامى را تعيين فرموده است.حال نوبت مردم است كه قدر اين لطف را بدانند و از او اطاعت كنند و اگر نكنند و بر عكس، او را تهديد و تخويف كنند تكليف خود را انجام نداده‏اند و اين را ديگر به خدا نمى‏توان نسبت داد.به همين جهت است كه علماى شيعه گفته‏اند: «وجوده لطف و تصرفه لطف آخر و عدمه منا»(وجود امام لطفى است از جانب خدا و تصرف او در حكومت و سياست لطف ديگرى است از خدا و اگر اين لطف حاصل نشود تقصير آن متوجه ماست).

7)اعتراض كرده‏اند كه اگر مسئوليت عدم تصرف امام در امور دينى و دنيوى متوجه خود بشر و افراد آن است چه فرقى ميان غيبت جسمانى و مرگ اوست؟و چرا امام دوازدهم مانند افراد ديگر بطور طبيعى از جهان نرفته است تا اشكال و اعتراض امر غير طبيعى و خارق العاده حيات طولانى پيش بيايد؟در چنين صورتى خداوند در موقع مقتضى و به هنگام آمادگى مردمان مهدى موعود را با آن صفت و سيرت كه هست از ميان خاندان علوى برمى‏گزيند و به او اجازه خروج و ظهور مى‏دهد.مانند آن كه درباره انبيا نيز چنين شده است و خداوند در موارد مقتضى يكى را برگزيده و مبعوث كرده است.

پاسخ اين سؤال آن است كه شيعه بنا به قانون لطف وجود امام را لازم مى‏داند، امامى كه معصوم و عادل باشد.و فوت امام لزوما به اين معنى است كه خداوند اين لطف را از مردم دريغ داشته است و انسانها را بى‏سرپرست به حال خود رها كرده است.اين مخالف قواعد عقلى است كه در علم كلام مذكور است و مخالف عدل الهى است.پس خداوند آنچه را كه بر او لازم بوده است از نصب و تعيين امام معصوم انجام داده است و او را زنده نگاهداشته است تا حجت او بر مردم تمام شود.و مردم در مقام اعتراض نگويند كه ما را بدون سرپرست رها كردى و اگر چنين سرپرستى بود ما حتما از او پيروى مى‏كرديم.

8)ممكن است اعتراض شود كه لازم نبود يك امام در طى قرون و اعصار زنده بماند بلكه هر امامى پس از عمر طبيعى(در حال غيبت)جاى خود را به امام معصوم ديگر مى‏داد و اين وضع تا خروج مهدى موعود ادامه مى‏داشت.

پاسخ اين اعتراض باز در رفتار مردمان است عده‏اى از مردمان در حالى كه امامان غايب نبودند و بطور آشكار در ميان ايشان زندگى مى‏كردند به نفى و انكار امامت ايشان برمى‏خاستند و به دنبال مدعيان دروغين مى‏رفتند و فرقه‏هاى نوينى بوجود مى‏آوردند.تاريخ فرق و مذاهب پر است از اينگونه نفى‏ها و انكارها و ظهور اين گونه مدعيان امامت.اگر در حال ظهور و عدم غيبت چنين بوده است در حال غيبت و استتار چه مى‏شد؟پس وجود يك امام زنده غايب در حال انتظار بهترين و صالحترين وجوه است.

علائم ظهور حضرت حجت(عج)را محدثين شيعه به تفصيل ذكر نموده‏اند بعضى از آن علامات مقارن ظهور و همراه با مهدى آشكار مى‏شود و بعضى ديگر قبلا اتفاق مى‏افتد. از جمله آنهاست: خروج سفيانى در شام و قيام يمانى و خروج دجال و دابة الارض و صيحه آسمانى داير به بشارت نزديكى ظهور مهدى، و قيام سيد حسنى به نام محمد بن حسن و كشته شدن او در مكه بين ركن و مقام و به زمين فرو رفتن لشكر سفيانى بين مدينه و مكه و پيدا شدن دست يا صورت و سينه‏اى در چشمه خورشيد و طلوع خورشيد از مغرب و خسوف و كسوف بى‏موقع و حساب نشده...كه بعض آنها را بايد بر سبيل رمز و كنايه تعبير نمود.

در اخبار شيعه است كه مهدى روز شنبه دهم محرم در مكه بين ركن و مقام ظهور مى‏كند.او تكيه به ديوار كعبه مى‏دهد و اين آيه را با صدايى كه به گوش همه مى‏رسد تلاوت مى‏كند: «بقية الله خير لكم إن كنتم مؤمنين»(هود، 86)او مردم را به بيعت با خود دعوت مى‏كند و شيعيان خاص او كه 313 نفرند- و 113 نفر ايشان از ايرانند- از آسيا و افريقا فورا خود را به او مى‏رسانند و با حضرت مهدى(عج)بيعت مى‏كنند.براى اطلاع بيشتر از چگونگى ظهور امام(عج)و فتوحات ايشان و اتفاقات بعدى بايد به كتب معتبر شيعى مراجعه نمود.

اعتقاد به امام حى قائم و انتظار ظهور او و نيابت فقها از نظر سياسى و روحانى و فرهنگى نتايج مهمى در تاريخ تشيع داشته است و تكيه‏گاه شيعيان و سبب انسجام و اتحاد جامعه ايشان و زنده ماندن روح انقلاب و مقاومت و قيام در آنان بوده است.اين مسأله موجب گرديده است كه هميشه عده‏اى در صدد تحصيل علم و وصول به مقام اجتهاد برآيند.مدارس بزرگ شيعه در ايران و عراق و هند و ساير بلاد آسيا و افريقا نه تنها موجب بقا و قوت تشيع بوده بلكه معارف پربار تشيع را آفريده و مشعل دانش و خرد را در تاريكترين ادوار تاريخ روشن نگاه داشته است.

مسأله مهدويت در تاريخ اسلام وقايع سياسى مهمى را بوجود آورده و از صدر اسلام تا زمان حاضر اشخاص بسيارى مدعى مهدويت يا بابيت شده‏اند كه از جمله آنها غلام احمد قاديانى(1235 ه.ق.)مؤسس فرقه قاديانى در هند و سيد على محمد باب(مقتول 1266 ه.ق. در تبريز)مؤسس فرقه بابى در ايران و محمد احمد معروف به مهدى سودانى(م 1885 م/1302 ه.ق.)در افريقا بوده‏اند.

منابع‏ :


وفيات الاعيان، 451/1 / نور الابصار فى مناقب آل بيت النبى المختار، مؤمن شبلنجى، 161 / اعيان الشيعة، 44/2، 88 / بحار الانوار جلد سيزدهم‏ / الارشاد، شيخ مفيد

كتاب الغيبة، شيخ طوسى.



صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دهکده دانلود و آدرس downloadvillage.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 29
بازدید کل : 24117
تعداد مطالب : 39
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1


Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت